کد خبر: ۱۶۴۳۹۴
زمان انتشار: ۱۱:۰۱     ۲۰ شهريور ۱۳۹۲
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ در سال روز ولادت امام محمد تقی علیه السلام به دنیا آمد. پدر هم به برکت آن روز نام کودک را محمد تقی گذاشت. از سال هزار و سیصد و پنجاه و شش که فعّالیتهای انقلابی به اوج رسید، محمّدتقی نیز دوشبهدوش دیگر برادرانش مبارزه را شروع کرد. چاپ و پخش اعلامیه، شعارنویسی، ساخت بمبِ دستی وآتش زدنِ مشروبفروشیها و اماکنِ فساد، کارهایی بودند که در هرگوشه از شهر که انجام میشدند، ردّ پایی از محمّدتقی نیز در آنها وجود داشت.
 
مبارزه علیه گروهکها و خنثی کردن تحرکات آنها، بخشی دیگر از زندگی محمّدتقی بود که بعد از انقلاب رقم خورد و او در اینراه تا سرحدّ جان تلاش کرد. متن زیر گوشه هایی از زندگی مردی است می خواست قبرش جایی باشد تا به قول خودش؛ وقتی بچه حزب اللهی ها می آیند از روی آن رد شوند تا شاید گناهانش بخشیده شود.
 
من فدای خمینی هستم
 
یکی از مسئولان شهر که عضو گروهک منافقین بود، در سخنرانی اش به امام(ره) توهین کرده بود، محمدتقی تازه از مأموریت برگشته بود که ماجرا را برایش تعریف کردم.
 
فوری از خانه رفت بیرون و توی خیابان منتظر ماند تا آن بنده خدا از محل کارش بیاید بیرون. چشمش که به او افتاد، رفت جلو و یقه اش را گرفت، محکم گرفته بود و بر سرش فریاد می کشید. تو بی خود کرده ای به مقدسات ما، به امام ما توهین کردی... این کار محمدتقی توی شهر پیچید و چند روز بعد آن مسئول از کارش برکنار شد.
 
اعضای گروهک های معاند، عکس امام را که جلوی ماشین دیدند سر و صدا راه انداختند و از آن میان یک نفر حرفی زد که ....
محمدتقی در ماشین را باز کرد و فریاد زد: من فدای خمینی هستم و رفت وسط جمعیت و درگیر شد. چند دقیقه زد و خورد محمد تقی با آنها ادامه داشت تا اینکه نیروهای کمیته از راه رسیدند و موضوع تمام شد. با سر و روی خونی آمد توی ماشین، کتک خورده بود اما خیلی خوشحال بود و سعی می کرد خوشحالی اش را دردفاع از امام نشان بدهد، خون صورتش را پاک می کرد و می گفت: نباید گذاشت حتی کوچکترین بی ادبی به امام شود.
 
کوه نوردی با کوله پشتی پر از آجر!
 
بدن ورزیده ای داشت، به بچه ها هم تأکید می کرد که همیشه باید آماده باشید. چند روز در هفته صبح ها یک کوله پشتی بر می داشت، چند تا آجر می گذاشت توی آن و شروع می کرد به دویدن. مسیر چند کیلومتری خانه تا گلزار شهدا را می دوید، بعد هم در جنگل اطراف گلزار خیز سه ثانیه و پنج ثانیه تمرین می کرد تا برسد به پای کوه. با همان کوله پشتی پر از آجر از کوه بالا می رفت و بعد صبحانه می خورد، صبحانه اش را که می خورد راه می افتاد به طرف سپاه تا برود سر کار.
 
می خواهم قبرم زیر پای حزب اللهی ها باشد
 
نشسته بود کنار (شهید) رضامند و بر سر اولین قبر گلزار شهدا که سر راه بود، با هم صحبت می کردند. حاجی می گفت من شهید می شوم و این قبر را برای خودم آماده کرده ام، محمد تقی هم می گفت: حاجی باید این قبر را بدهی به من تا بعد از شهادت من را اینجا دفن کنند.
 
حاجی که صراحت و سماجت محمدتقی کلافه اش کرده بود، گفت: اصلاً ببینم تو برای چی می خواهی توی این قبر دفن بشوی؟ جواب داد: می خواهم اینجا باشم تا وقتی بچه حزب اللهی ها می آیند سر قبر لگد بزنند بهش، شاید گناهانم بخشیده شود.
 
آن روز حاجی رضایت نداد. اما محمدتقی چند ماه بعد در قبر پایین پای او دفن شد.
 
نماز پشت خاکریز عراقی
 
پشت یک خاکریز نشسته بودیم و رفت و آمد نیروهای عراقی را به دقت زیر نظر گرفته بودیم تا هر گونه تحرکشان را ثبت کنیم. آن قدر به عراقی ها نزدیک بودیم که حتی با هم حرف نمی زدیم و حرف هایمان را با اشاره به هم می فهماندیم.
 
محمدتقی اشاره کرد به من و با حرکت لب گفت: نماز مغرب شده. در موقعیت بدی بودیم. با اشاره گفتم: بر می گردیم مقر و بعد نماز می خوانیم. خیلی آهسته گفت: معلوم نیست برگردیم.
 
دیدم رویش را برگرداند به طرف قبله و تکبیرالاحرام گفت.
 
دست در جیب ژنرال عراقی!
 
یک تکه کاغذ از جیبش درآورد، برای لحظه ای عرق نشست روی پیشانی اش. نگاهی به مطالب روی کاغذ انداخت و آن را همانطور که بود جمع کرد و گذاشت توی جیبش. بعد هم بلند شد و گفت: من باید بروم پیش حاج قاسم، کار واجبی دارم. گفتم: چی شده تو که همین الان از شناسایی برگشتی؟ همین جا بمان و کمی استراحت کن.
 
همانطور که داشت بلند می شد، گفت: رفته بودم برای شناسایی. آنقدر به عراقی ها نزدیک شدم که رسیدم به سنگرهایش. وقتی رفتم توی یک سنگر، یکی از فرماندهانشان را دیدم که روی تخت خوابیده بود. رفتم بالای سرش خواب بود، کلتم را درآوردم و همه گلوله هایش را توی سینه ای ژنرال خالی کردم.
 
وقتی محمد تقی داشت حرف می زد از ترس می لرزیدم. از کار ترسناکی که کرده بود، ترس تمام وجودم را گرفته بود.
 
دست گذاشت روی جیبش و گفت: این کاغذ نقشه حمله عراقی ها به ماست که از توی جیب ژنرال عراقی پیدا کرده ام.
 
من باید خیلی فوری خودم را برسانم به حاجی و نقشه را بدهم بهش.
 
حتی یک سانتیمتر عقب نشینی ممنوع!
 
توی درگیری ها خیلی سماجت می کرد و می ایستاد و با هر سلاحی که دم دستش بود مبارزه می کرد؛ اما حاضر نبود عقب برگردد. می گفت: قسم خوردم هر جا دارم می جنگم حتی یک سانتیمتر پایم را عقب نگذارم که باعث دلخوشی عراقی ها بشوم.
 
قسم خوردم بمانم تا آخرین قطره خونم بریزد!
 
حاجی، فرمانده است باید اطاعت کنیم
 
هوا تازه روشن شده بود که حاج قاسم آمد توی مقر و خواست برویم نزدیک عراقی ها و منطقه را شناسایی کنیم. چون شب قبل تا صبح نزدیک همان جایی را که حاجی گفته بود شناسایی کرده و خیلی خسته بودم. اول مخالفت کردم؛ اما محمدتقی بلند شد و گفت: برویم.
 
گفتم: نه، توی روز روشن کجا برویم؟ توی دل عراقی ها، تازه اونجا هم جاییه که لو رفته!
 
محمدتقی که بلند شد، مهدی جمهری هم بلند شد و ایستاد که برود برای شناسایی. آمدم مخالفت کنم که تقی دستم را گرفت و گفت: می گم بریم.
 
راه افتادیم، همانطور که می رفتیم، محمد تقی گفت: وقتی حاج قاسم می گه بریم، بریم.
 
محمد تقی نشست روی موتور، من هم نشستم پشت سرش، داشتیم می رفتیم به طرف منطقه ای که قرار بود شناسایی کنیم. سرم را بردم نزدیکش و گفتم: تقی.... امروز کوتاه بیا! امروز از اینجا زنده بر نمی گردی.
 
همانطور که به موتور گاز می داد، گفت: امام گفته حرف فرمانده ها را باید اجرا کنیم، حالا هم فرمانده گفته.
 
خندیدم و گفتم ما که با حاج قاسم رفیقیم، با حاجی این حرف ها را نداریم، بعداً می رویم. گفت: نه! حاجی فرمانده است، باید اطاعت کنیم.
 
عیدی گرفتن از آقا!
 
داشت جلوتر از من راه می رفت. هنوز وارد کانال نشده بودیم که برگشت به طرف من و گفت: می دونی امروز چه روزی است؟
گفتم: نه، چه روزی است؟
 
گفت: روز ولادت امام علی(ع).... و همانطور آرام گفت: عیدی ما را هم می ده
 
حرفش را شنیدم و گفتم مطمئنی که آقا عیدی می ده؟
 
گفت: بله که مطمئنم! حتماً عیدی می ده.
 
نزدیک ظهر بود تشنگی امانم را بریده بود. مهدی جمهری قمقمه اش را گرفت به من و با اشاره به من فهماند که آب بخورم.
 
قمقمه را پس زدم و گفتم: نه، اما مهدی اصرار کرد که آب بخورم. چند جرعه آب که خوردم، قمقمه را گرفتم به طرف محمد تقی؛ می دانستم خیلی تشنه است. محمد تقی قمقمه را نگرفت زیر لب داشت ذکر می گفت.
 
نگاهم افتاد به جای خالی قمقمه اش که آن را داده بود به مهدی.
 
بعد از عملیات فتح المبین آمد مرخصی و با هم رفتیم گلزار شهدا.
 
محمدتقی برای شهدا فاتحه می خواند و خیلی آرام توی گلزار قدم می زد. من را برد یک گوشه و گفت: من دیگه بر نمی گردم. 
منظورش را وقتی فهمیدم که به جایی روی زمین اشاره کرد و گفت: من را اینجا دفن می کنند... اینجا.
 
غوغای بود توی گلزار شهدا. حدود 100 شهید عملیات بیت المقدس تشییع می شدند. صدای گریه و زاری خانواده شهدا به آسمان می رسید. وقتی رفتم بالای قبر محمد تقی، برای چند لحظه مات و مبهوت ماندم. داشتم خاطرات روزگار گذشته ام را که با محمدتقی بودم مرور می کردم. یادم آمد مدتی قبل از شهادتش که برای زیارت به گلزار شهدا آمده بودیم، همین جایی را که الان من ایستاده بودم نشانم داد و گفت: من دیگر بر نمی گردم.
 
شهید می شوم و اینجا دفنم می کنند.
 
حالا محمدتقی درست همان جایی بود که خودش گفته بود.
 
منبع: مجله امتداد، شماره 79
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها