أمیرالمؤمنین علی علیه السلام: اِعلَموا أنَّ الأمَلَ یُسهی العَقلَ و یُنسی الذِّکرَ ***بدانید که آرزو خرد را دچار غفلت می سازد و یاد خدا را به فراموشی می سپارد. ***

امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام: منْ أَحَدَّ سِنَانَ الْغَضَبِ لِلَّهِ، قَوِيَ عَلَى قَتْلِ أَشِدَّاءِ الْبَاطِلِ. *** هر كه سر نيزه خشم خود را بخاطر خدا تيز كند، در نابود كردن سخت ترين باطلها توانا بود.

      
کد خبر: ۳۰۰۲۶۹
زمان انتشار: ۱۶:۳۲     ۱۰ اسفند ۱۳۹۳
یادداشت ۵۹۸؛
حجت الاسلام محمد مهدی بهداروند
اولین بار نامت را در گلف شنیدم،همه از تو به شجاعت یاد می کردند. آن قدر از تو حرفهای خوب شنیده بودم که لحظه شماری می کردم تو را یک بار زیارت کنم.آن روزها بحث شناسایی جزایر توسط علی هاشمی در قرارگاه نصرت شروع شده بود و هیچکس غیر از محسن رضایی و چند نفرديگر خبر نداشتند.تردد فرماندهان حدود یکماهی قبل از عملیات به گلف زیاد شده بود.هر کدام از فرماندهان را براحتی می توانستی ببینی.در جلساتی که بابچه های لشکر امام حسین داشتم تند و تند از حسین خرازی سوال می کردم و آنها هم با تیزی اصفهانی شان می گفتند وقتی عملیات می شود،حاج حسین چنان ما را به وجد می آورد که گویی همه ما را در آغوش خود دارد،همچنان که موج های دریا،سواحل را در آغوش می گیرند.هربار که او برایمان از رفتن حرف می زند،شور و امید زیادی در جانمان زنده می شد.

هرچه آنها از این مرد اصفهانی می گفتند عطش بیشتری احساس می کردم.آخر شب که حسابی دلتنگ دیدن این مرد شده بودم در گوشه صفحه دوشنبه 12/10/62 نوشتم:

خدا می داند که امشب از هر شبی دلتنگ تر هستم

خدا چه کسانی را برای فرماندهی بر ما انتخاب کرده است

حسین خرازی،احمد کاظمی،حسین علایی به روشنایی افق  فردا نظر دارند و می کوشند با نوید دادن شکست بی تردید دنیا طلبی و پیروزی عقل سرخ عاشق،با رقه ی امید را در قالب امثال من روشن نگه دارند.

خدایا این عرشيان را از ما نگیر.ما را قدر دان آنها قرار بده.

حدود بیست روز بعد او در ورودی پادگان گلف تورا دیدم.غلامحسین چناری گفت این همان گمشده ات است؟

کی؟

این آقای کنار راننده

کی؟

حسین خرازی

بی تامل به طرف ماشین لندکروز دویدم و بی مقدمه دستم را به طرف تو دراز کردم و گفتم سلام برادر خرازی. لهجه اصفهانی در جواب تو غوغا می کرد،بی رو در واسی گفتم اجاره میدهید شما را ببوسم.

بابت؟

هیچ

از رکاب لند کروز کشیدم بالا و سرم را وارد ماشین کردم و سر و صورت تو را بوسیدم.انگار در منزل انتهایی سیر و سلوک هستم.آن قدر بشاش شده بودم که احساس می کردم روی ابرها هستم.

دو روزی در گلف بودم و حرفهایم را با نماینده امام در منطقه هشت،حضرت آیه الله اسلامی در میان نهادم و به لشکر ولی عصر (عج) برگشتم.هر چند نماینده امام اصرار کرد در حوزه نمایندگی در معاونت سیاسی بمانم قبول نکردم و گفتم اگر شهید نشدم بعد عملیات حتما می آیم.

از خوش  اقبالی ام این بود که طبق تدبیر محسن رضایی دو لشکر به ارتش مامور شدند تا در محور طلائیه از بالای جزیره عملیات کنند.یکی لشکر ما بود و یکی لشکر امام حسین به فرماندهی حسین خرازی.چقدر از این خبر خوشحال شدم.احساس این که در کنار این مرد بزرگ اصفهانی عملیات می کنم خودش کلی شور و شوق بود.گرچه در آن عملیات ما دو لشکر هر دو کاری از پیش نبردیم و با دادن شهدای زیادی عقب آمدیم ولی حسین یک دستش را به عشق قمر بنی هاشم تقدیم صاحب نام لشکرش امام حسین نمود.

امروز که دارم این کلمات را برای این فرمانده مانا و نامیرا می نویسم،می فهمم که هر کسی می خواهد از آن زمان بنویسد باید بداند که رزمنده دفاع مقدس،همچنان که زمان آگاه است؛گذشته را نیز به خوبی به خاطر دارد.او همیشه با تمام فراز و نشیب های دنیا،نوعی پیوند و تعلق خاطر را نیز بین خود و آن روزهای رفته احساس می کند.

با آمدن رسمی ام به قرار گاه کربلا دیگر براحتی حاج حسین را می دیدم و به راحتی با او سر صبحت را باز می کردم.آخرین بار که حاج حسین را دیدم قبل از عملیات کربلای چهار بود.در حالی از اتاق فرماندهی بیرون می آمدم حاج حسین همراه دو نفر وارد شد.کلی ذوق کردم و از او خواستم برایم در این عملیات دعا کند و او طبق معمول با ته خنده های شیرینی اش می گفت همه چیز دست خداست .

هنوز خندهای آن روز در جانم مانده است.عاقبت از آن چه می ترسیدم و فرار می کردم،مبتلا شدم.تازه از پنج ضلعی برگشته بودم.در گلف قو پر نمی زد.نه خبری از غلام پور بود نه بشر دوست نه صیاف نه محرابی.عملیات کربلای 5 شروع شده بود و عراق سراسیمه شیمیایی می زد و دفاع می کرد.در حالی که از نمازخانه بیرون می آمدم،محسن شایسته در حالی که چفیه اش را جلوی دهانش گرفته بود مقابلم ایستاد.از دیدن او خیلی خوشحال شدم ولی اواین بار اصلا نمی خندید و زل زده بود و مرا نگاه می کرد.تعجب کردم  و با احتیاط سوال کردم محسن خوبی؟

آره

شیمیایی شدی؟

نه

پس چی شده؟

برایت خبر خوبی ندارم

خیر باشه

حسین خرازی شهید شد

چی؟کی؟

منتظر جواب او نشدم و روی زمین نشستم و تمام خاطرات مقابل چشمانم رژه رفتند.

امروز از آن روز حدود 27 سال می گذرد.عمر فرزندم زینب است که ازدواج کرده است.خاطرات آن روزگار برای من جزیی مهم از زندگی ام بحساب می آید و بار خداد حماسه جنگ تحمیلی و رشادت های بی نظیر مردان مرد خمینی کبیر نهادینه شده است.این رشادت ها و این قهرمانی های حسین و امثال او بایستی دست مایه ای برای نویسندگان، وعاظ و سخنرانان با شعور این سرزمین باشد تا هر چه در چنته دارند در توصیف آن صحنه های بی تکرار بسرایند و بنویسند،اما نه نوشتاری که تنها اغراق و غلو باشد که بایستی تبلیغ خوب زندگی کردن باشد.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۱
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها