أمیرالمؤمنین علی علیه السلام: اِعلَموا أنَّ الأمَلَ یُسهی العَقلَ و یُنسی الذِّکرَ ***بدانید که آرزو خرد را دچار غفلت می سازد و یاد خدا را به فراموشی می سپارد. ***

امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام: منْ أَحَدَّ سِنَانَ الْغَضَبِ لِلَّهِ، قَوِيَ عَلَى قَتْلِ أَشِدَّاءِ الْبَاطِلِ. *** هر كه سر نيزه خشم خود را بخاطر خدا تيز كند، در نابود كردن سخت ترين باطلها توانا بود.

      
کد خبر: ۳۱۱۸۸
زمان انتشار: ۰۰:۰۴     ۲۸ آذر ۱۳۹۰
مهدی باكري قبل از خرید از عروس خانم پرسید نظر شما درباره مهریه چیست؟ او هم گفت: نمی دانم، مهدی هم سریع گفت: یک جلد قرآن کریم و یک عدد کلت کمری! عروس خانم در جا خشک شد، آخر افکارش را درباره مهریه به هیچ کس نگفته بود، اما...
598 به نقل از «خبرگزاري دانشجو»؛  تقریبا بحث داغ امروز همه جوانان مسئله مهم و حیاتی ازدواج است، بحثی که از طرفی برای خیلی ها نخ نما شده و از شنیدنش آلرژیشان بالا می رود! و از طرفی برای بعضی ها آنقدر جذاب است که شب تا به صبح خواب را از سرشان می رباید. برای اثبات داغی این بحث یک شاهد عینی سراغ دارم که به بیان آن می پردازم: چندی پیش در دانشگاه خودمان آقای دهنوی را دعوت کردیم ، بله همین آقای دهنوی خودمان در برنامه گلبرگ، در دانشگاه ما که هر 10 همایش نهایت مورد پسند 100 نفر قرار می گیرد هرگز فکرش را نمی کردیم که بعد از تبلیغ حضور آقای دهنوی و بحث شیرین ازدواج این موج استقبال بی سابقه را شاهد باشیم، کار به آنجا رسید که مجبور به بلیط فروشی شدیم بچه ها هم کم نیاوردند و ثابت کردند تا بلیط آخر که هیچ بلیط ها ذخیره را هم غارت می کنند!
 
برویم سراغ اصل مطلب، «آمده ایم برای خواستگاری از دختر گرامیتان برای آقا پسرمان» جمله معروفی است که تقریبا کمتر کسی پیدا می شود که یا با گوش خود نشنیده باشد و یا در آینده آن را نشنود. دلیل نگارش این مقاله هم همین است، برای آنهایی که هنوز این جمله را در یک مراسم رسمی نشنیده اند، آخر می خواهیم پشت برگه زندگی مشترک که صفحه سیاه طلاق است نمایان نشود؛ به همان اندازه که جوانان امروز به دنبال همایش ها و بحث های شیرین ازدواج می گردند، تقریبا زوج های جوانی نیز وجود دارند که به دنبال مشاوران و دادگاه های طلاق هستند. بهترین راهکار برای جلوگیری از این اتفاق بیان زندگی افرادی است که راه را درست پیمودند.
 
گشتیم و گشتیم تا رسیدیم به سال هایی نه چندان دور و انسان هایی نه چندان دست نیافتنی، یعنی همان جوان هایی که تا دیروز کنار پدر و مادرهایمان در کوچه ها راه می رفتند، ولی با شنیدن صدای انقلاب جهانی اسلام راهشان و مسیرشان عوض شد.
 
ابتدای راه خدمتتان عرض کنیم مطالب زیر برگردانی به دلخواه نگارنده است از مجموعه کتب «نیمه پنهان ماه» از انتشارات روایت فتح و اگر خوانندگان گرامی علاقه به کسب اطلاعات بیشتری از زندگی شهدا دارند، می توانند به این مجموعه کتاب ها مراجعه کنند.
 
اول راه هر زندگی آشنایی دو نفر با یکدیگر است که خود داستان های شیرینی دارد؛ البته قضاوت درباره خوب یا بد بودن این آشنایی فقط با خواندن قطعه ابتدایی زندگی آنان کمی غیر منصفانه است، پس اول راه نحوه آشنایی چند تن از شهدا با همسرانشان به صورت نزدیک روایت می شود:
 
شهید محمد عبادیان
 
پدر خواستگار دختر خانم کنار در ایستاده بود به مادر دختر خانم اشاره می کرد که جواب را هر چه زودتر به آنها بدهند، مادر در را بست و به دختر اشاره کرد! خیلی خوب هستند، بالاخره پسر امام جماعت محل آمده خواستگاری، بهتر است زودتر جوابشان را بدهی. دختر کمی فکر کرد و یک جواب پخته به مادر داد، پدرش خوب است از کجا معلوم خودش خوب باشد؟ رفت به داخل اتاق و شروع کرد به فکر کردن، می دانست چه شوهری می خواهد، دینمدار، شجاع و از همه مهمتر انقلابی.
 
در افکارش جلو می رفت که صدای تلفن او را به خود آورد، خانواده دایی اش بودند، می خواستند آخر هفته برای امر خیر برای پسرشان به مشهد بروند، محمد را می شناخت و افکارش همه معطوف به محمد شد، بعدها خدا را شکر کرد که قبل از جواب دادنش به پسر امام جماعت محل، تلفن خانه شان زنگ زد.
 
شهید حسن رضوان خواه
 
18 سالش بود، اما روی پای خودش می ایستاد آن قدر مستقل و پرقدرت تصمیم می گرفت که خانواده هم به او و انتخابش اطمینان داشتند، آخر او را می شناختند، نه هوس باز بود و نه چشم چران؛ یعنی اگر کسی را انتخاب می کرد حتما از روی اعتقاد و عقل بود.
 
با واسطه دایی دختر او را پیدا کرده بود، هم روستايی شان بود، با دایی دختر رفت برای دیدار اول، خیلی ساده و البته سرزده، مادر دختر هم که خیلی دستپاچه شده بود بسیار ناراحت بود، آخر داخل خانه چیزی برای پذیرایی نداشتند، حسن هم که این مطلب را درک کرده بود خیلی واضح رو به مادر عروس خانم کرد و با زبان محلی شمالی گفت: قرار نیست همیشه داخل یخچال هر خانه ای پر از میوه باشد! همین رفتار حسن کافی بود که مادر دختر جوابش مثبت شود.
 
شرط اول که در همان جلسه به عروس خانم گفته بود هم جالب بود، او گفت: اولویت اول زندگی من جنگ و دفاع از انقلاب است، این نقطه پر رنگ زندگی من است. بعد از کسب اطمینان از جواب مثبت عروس خانم به خانواده خبر داد تا مقدمات و عروسی را آماده کنند.
 
شهید مهدی زین الدین
 
مادر و یکی از اقوام مهدی با هماهنگی قبلی یکی از استادان حزب جمهوری در قم به خواستگاری یکی از دخترهای حزب رفتند، مهدی 23 سال داشت، مادر وقتی شرایط مهدی را گفت، رسید به اصل ماجرا آن هم شغل. مهدی سپاهی بود از نیروهای پای کار حسن باقری (غلام حسین افشردی) عروس هم بدش نمی آمد، آخر او هم یک انقلابی بود و دنبال چنین آدمی می گشت، ولی برای اطمینان، پدر عروس برای تحقیق به سپاه رفت و جز خوبی از مهدی چیزی نشنید.
 
قرار شد مهدی به خانه دختر خانم برود، تنها برای صحبت کردن به خانه عروس رفت؛ حرف ها را زدند، باز به جای مهم رسیدند و آن هم شرط معروف آقا داماد بود، اما این بار خیلی داغتر، مهدی گفت: اولویت اول من جنگ و دفاع از انقلاب است، حتی اگر جنگ تمام شود و شرایط اجازه دهد به فلسطین رفته و یا به هر جایی که جنگ میان حق و باطل باشد.
 
شهید حمید باکری
 
قبل از شرح داستان آشنایی حمید و همسرش بهتر می دانم مطلبی عرض کنم، داستان زندگی حمید برای افرادی که در زندگی کمی اختلاف نظر و عقیده دارند بسیار پندآموز است، به نظر بنده خیلی ها ازدواجشان همراه ریسک است؛ حمید که تازه از آلمان برگشته به کوچه ای که خانه شان را احاطه کرده وارد می شود و در کمال ناباوری عروس آینده زندگیش که در آن زمان هم محلیشان است را می بیند، فضا فضای قبل از انقلاب است، دختر ناگهان با صدای بلند از برگشتن حمید ابراز خوشحالی می کند؛ حمید هم که خیلی پسر نجیب و سر به زیری است متعجب از حرکت دختر به سمت خانه شان حرکت می کند.
 
چند ماه بعد حمید به عروس آینده اش زنگ می زند. آخر او دوست خواهرهایش است و از او درخواست می کند که به خانه آنها برود، عروس آینده حمید تازه متحول شده و در فضای جریانات انقلاب قرار گرفته، ولی بیشتر جو روشنفکری دارد. به خانه داماد آینده می رود و حمید هم بی مقدمه می رود سر اصل مطلب و از او خواستگاری می کند.
 
عروس هم که خیلی مسئله را جدی نگرفته زیر لب می خندد و اجازه خروج می گیرد، اما نمی داند که سرنوشت آنان را برای هم قرار داده، بعد از صحبت ها و گفت و گوها بالاخره رضایت می دهد.
 
حمید به خانه عروس رفته و در اتاقش عکس چه گوارا را کنار عکس شریعتی می بیند از او می پرسد، عکس شریعتی زده ای درست، برای چه چه گوارا را کنارش گذاشتی؟
 
عروس هم استدلال هایی می آورد که حمید زیاد پافشاری نمی کند، اما حرف جالبی می زند. او می گوید: اگر من هم بخواهم عکس تمامی افراد مورد علاقه ام را به دیوار بزنم که خانه می شود نمایشگاه.
 
بعد به او می گوید: هر کس که وارد اتاق تو می شود به استدلال های تو گوش نمی کند، بلکه وقتی عکس را می بیند قضاوت می کند، پس زمینه قضاوت غلط برای دیگران ایجاد نکن!
 
شهید مهدی باکری
 
شرایط او خیلی با حمید فرق دارد، راستی باید بگویم او بعد از حمید ازدواج کرد!
 
می دانست چه دختری می خواهد، یک چریک اسلحه به دست شجاع و نترس و همپای خودش می خواست، همراهش باشد تا انتهای راه.
 
همسر یکی از دوستانش را برای این کار واسطه کرد، او هم یکی از شیرزنان کلاس های اعتقادی و نظامی را برایش انتخاب کرد و به خواستگاری رفت، کلاس مهدی در آن زمان خیلی بالا بود، آخر او شهردار اسبق ارومیه بود.
 
واسطه مستقیم به خود عروس گفت، او هم اول مهدی را نمی شناخت و بعد از تحقیق و مشورت تازه فهمید چه شیری به درب خانه شان آمده! بعد از مدت کمی در خانه واسطه قرار گذاشتند برای صحبت های اولیه و آخریه. بعد از اتمام حجت های دو طرف برای هم، دختر به برادرش اطلاع داد تا خانواده را مطلع کند.
 
نکته جالب که دلم نیامد الان نگویم داستان مهریه بود: مهدی قبل از خرید از عروس خانم پرسید نظر شما درباره مهریه چیست؟ او هم گفت: نمی دانم (البته زرنگی کرد و می خواست مزه دهن مهدی را بداند) شما بگویید! مهدی هم سریع گفت: یک جلد قرآن کریم و یک عدد کلت کمری! عروس خانم در جا خشک شد، آخر افکارش را درباره مهریه به هیچ کس نگفته بود، اما مهدی ذهنش را خوانده بود و یا شاید افکارشان یکی بود!
 
(فقط یک درس: وقتی دو انسان انتخابشان درست است در عجیب ترین فکرها هم می توانند مثل هم عمل کنند، اشتباهاً به این می گویند تفاهم! ولي من می گویم انتخاب صحیح)
 
شهید اسماعیل دقایقی
 
اهل انقلاب و درگیری های آن بود، با حرکتش، جوان های فامیل را هم به دنبال خود کشاند، برایشان کتاب های اعتقادی می آورد و تشویقشان می کرد، دختر دایی اش هم جدا از این جمع نبود، انگار همان طور که خودش دوست داشت او را تربیت می کرد، کمکش می کرد که از لحاظ فکری بزرگ شود، اما خدا نکند شاگرد بعضی وقت ها از استاد جلو بزند! وقتی هر دو به تهران رفتند برای تحصیل، درگیر انقلاب و کارهایش شدند، آن چنان هر دو حرفه ای شده بودند که دیگر کسی جلودارشان نبود، اسماعیل چند بار توسط ساواک دستگیر شده بود. بعد از مدتی هر دو به شهر و دیارشان بازگشتند که این بار اسماعیل نمی خواست تنها همرزم دختر دایی اش باشد! از او خواستگاری کرد، ولی با جواب دندان شکن عروس خانم مواجه شد! آخر عروس خانم قرار نداشت انقلابی بودنش را با زندگی ترکیب کند، فکر می کرد اگر زندگی کند دیگر انقلابی نیست! این جا همان جایی است که می گویم خدا نکند بعضی شاگردهای ناشی از استادشان جلو بزنند، بالاخره با هزار استدلال و حدیث و آیه بعد از یک سال و چند ماه استاد جواب مثبت شاگرد را گرفت!
 
داستان این زندگی ها ادامه دارد ...
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها