کد خبر: ۳۱۲۷۷۶
زمان انتشار: ۱۱:۲۲     ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۴
اجرای گروگانگیری از زبان یکی از گروگان ها:
اين حادثه به فاصله چند روز پس از دخالت نظامي آمريكا در طبس‌، به وقوع پيوست‌.
سرویس سیاسی پایگاه 598/ روز دهم ارديبهشت ۱۳۵۹، سفارت جمهوري اسلامي ايران در لندن به اشغال ۶ مرد مسلح عراقي درآمد. اين حادثه به فاصله چند روز پس از دخالت نظامي آمريكا در طبس‌، به وقوع پيوست‌. اين افراد پس از اشغال سفارت‌، جمهوري اسلامي ايران را متهم به «سركوب خلق‌هاي غير فارس‌» كرده و خواستار خودمختاري خوزستان (با نام مجعول عربستان‌) شدند. آنان تهديد كردند كه اگر خواسته‌هايشان عملي نشود، ديپلمات هاي ايران را خواهند كشت‌. افراد مسلح عراقي در اين عمليات‌،۲۶ نفر از جمله ۱۷ كارمند سفارتخانه‌، ۸ نفر مراجعه كننده و يك مأمور نگهبان انگليسي را به گروگان گرفته بودند. اشغال سفارت ايران ۶ روز به درازا كشيد. در طول اين حادثه دوتن از ديپلماتهاي ايراني  به نامهای عباس لواساني و دكتر علي اكبر صمدزاده  توسط افراد مسلح به شهادت رسيدند. در نهايت نيز با حمله يك گروه كوماندوئي حكومت انگليس به سفارتخانه، ۶ مرد مسلح بازداشت شدند. ولي هرگز خبري از محاكمه‌، مجازات‌، محكوميت و يا حتي اخراج آنان از انگلستان منتشر نشد. چند روز قبل از اين حادثه‌، سفارت انگلستان در تهران تخليه شده و ديپلماتهاي انگليسي ايران را ترك كرده بودند. در ۱۳۷۶ش. يك مأمور سابق سازمان پليس مخفي انگليس ( MI6 ) فاش ساخت كه در حادثه اشغال سفارت ايران‌، پليس اسكاتلنديارد طراح و برنامه‌ريز اصلي بود‌. اين مأمور انگليسي كه خود در زمان وقوع حادثه مشاور رئيس پليس اسكاتلنديارد بود گفت‌: «اشغال سفارت و مرگ ديپلماتهاي ايراني را رئيس MI6 طرح‌ريزي كرده و اجراي آن را به چند تروريست عراقي كه دست پرورده سازمان اطلاعاتي انگليس بودند واگذار نمود. وحید خباز خبرنگار روزنامه کیهان که جزو گروگانها بوده است پس از آزادی گزارشی مبسوط از شرح حادثه را نوشته است. آنچه در زیر می­خوانید متن کامل گزارش وی است که روزنامه کیهان آن را در تاریخ ۱۷ اردیبهشت ماه ۱۳۵۹ به چاپ رساند.

******

من شاهد لحظه های مرگ بودم

ماجرای اشغال سفارت ایران در انگلستان که به شهادت دو تن از اعضای سفارت ایران در انگلیس( لواسانی و صمد زاده) منجر شد هیجان عجیبی را در سطح جهانی برانگیخت و مورد تفسیر و تعبیرها و اظهار نظرهای گوناگون قرار گرفت. قابل توجه است که همکار روزنامه کیهان در آن زمان، وحید خباز ، نیز در این ماجرا جزء گروگانها بود و اکنون پس از آزادی از اسارت اشغالگران، شرح کامل و لحظه به لحظه آن حوادث را برای کیهان ارسال داشته است. از آنجا که هنوز هم برای عموم جالب است که جزئیات این فاجعه بزرگ و تهاجم ضد انقلابی را از زبان کسی بشنوند که خود مستقیماً در متن حادثه بوده است، شرح کامل و لحظه لحظه این حوادث را به قلم وحید خباز ذیلا می آوریم :

نخستین شلیک گلوله ها

چهارشنه ۳۰ آوریل ۱۹۸۰ روز چهارشنبه بدنبال ملاقاتی که از قبل تنظیم کرده بودم به ملاقات آقای دکتر افروز کاردار سفارت ایران در لند رفتم . ساعت ۱۰:۳۰ به سفارت وارد شدم و بعد از کمی انتظار بوسیله منشی آقای اف روز به ایشان راهنممایی شدم و بلافاصله کارم را شروع کردم . ساعت تقریبا ۱۱:۳۰ صبح بود که ناگهان صدای مهیبی مانند به هم خوردن دو در با شدت هر چه تمامتر از طبقه هم کف به گوش رسید. آقای افروز کمی مکث کرد.چند دقیقه ای به حالت می ذرد و اینبار صدای شلیک گلوله ای به گوشمان آقای افروز در حالیکه تکرار می کرد . بعثی ها حمله کردند بعثی ها حمله کردند. به طرف در اطاق رفت و آن را قفل کرد.

در سمت راست اطاق پرده های بلندی آویزان بود که پشت آنها یک در بزرگ، اتاق آقای افروز را به تالار بزرگ متصل می کرد من و آقای افروز به سرعت به طرف انتهای تالار دویدیم ، در سمت چپ آن تالار در کوچکی قرار دارد به اتاق فوق العاده محقری باز می شود .

آقای افروز داخل اتاق شده و به طرف پنجره کوچک آن رفته و آن را باز میکند ولی با شدت هر چه نمامتر و از طرف سمت چپ بدن سر و بدنش روی تراس افتاده و بیهوش به همان  حال باقی میماند هیچگونه حرکتی از او دیده نمی شد. من تصمیم خودم را که قصد داشتم از طریق بالکن باریکی که کنار پنجره بود به ساختمان دیگر رفته و از آنجا به طرف باغی که در پشت سفارت بود بروم، عوض کرزدم و تصمیم گرفتم خودم را به اتاق اقای افروز برسانم تا ایشان را کمک کنم. در همین حال صدای شلیک چندین گلوله همراه نعره هایی که به زبان عربی بود شنیده میشد به طرف اتاق آقای افروز رفتم کسی انجا نبود تنها در اتاق شکسته شده بود.

دستور داد مرا بکشند.

بطرف سالن طبقه اول رفتم که ناگهان یکی از آنها در بین راه پله ها مرا دید همینکه مرا دید با زبان عربی چیزی به یکی از دوستانش گفت و بعد به زبان فارسی گفت: دستهای را روی سرت بگذار و به طرف اطاق برگرد. و به طرفم آمد و مرا بازرسی کرد. به او گفتم دکتر افروز از طبقه بالا پرت شده و حالش بدا است. با فریاد به من گفت : خفه شود ، زیاد حرف می زنی . بعد به من گفت برو طبقه بالا. به یک طبقه بالاتر می رویم . در انتهای راهروی طبقه بالا اتاق کوچکی بود که مرا آنجا برد در آن اتاق کوچک بود که برای اولین بار عده ای از گروگانها را ملاقات می کنم. سه نفر انگلیسی ، چهار خانم ایرانی ، دو آقای پاکستانی ، یک آقای ایرانی که من نیز به اینها اضافه شدم من بار دیگر به یکی از آنها گفتم که افروز در طبقه پایین است و حالش بد است باید به او کمک کرد. او که من بعدا  فهمیدم رهبر گروه است به یکی دیگر از اعضای گروهش می گوید که : این را ببر تا جای افروز را نشان بدهد، اگر افروز آنجا نبود بکشش با یکی از آنها به همان محل اول بازگشت و جای افروز را نشانشان دادم. مرا دوباره به طبقه بالا باز می گردانند اتاق را عوض کرده بودند وبه اتاق بزرگتری که دفتر نام دارد وارد می شویم در اینجا عده ی به نفرات قبلی اضافه شده اند از جمله چهار آقای ایرانی و یک انگلیسی دیگر به غیر از دو نفر از خانمها . همه ایستاده بودند.

گروه سیاسی شهید(!) ناصرالدین عذر خواهی میکند!؟

رهبر گروه که دیگر دوستانش او را عون مینامیدند اعلامیه ای را می آورد که به زبان انگلیسی است. و آن را برای گروگانها میخواند:  قبل از هر چیز از دولت و ملت انگلیس، به خاطر عملیاتی که در خاک آنها انجام میدهیم عذر خواهی میکنیم. گروه سیاسی شهید ناصر الدین یک تقاضا از دولت انگلیس دارد. تقاضا از دولت ایران ازادی ۹۱ زندانی که در زندانهای مختلف ایران زندانی هستند و تقاضا از دولت انگلستان دادن یک هواپیما به گروه بود ضمنا اعلامیه متذکر میشود که عملیات تنها ۲۴ ساعت به طول می انجامد. بعد از اینکه اعلامیه را قرائت کرد آن را از پنجره راهرو به بیرون پرتاب میکند تا پلیس آن را بردارد. بعد از چند دقیقه آقای افروز را با حالتی رقت بار در حالیکه از سمت چپ صورتش خون جاری است و ورم کرده است به اتاق آوردند. خانمها شدیدا دچار شوکه شده بودند به طوری که یکی از آنها حالت فوق العاده بدی داشت. ساعت حدود ۳ بعد از ظهر بود که عون رهبر گروه با توجه به اوضاع و احوال آن خانم و نداشتن یک دکتر خانم بیمار را آزاد کرد.

یکی از گروگانها به نام دکتر عزتی از عون سوال کرد آیا تقاضای شما به اطلاع دولت ایران رسیده یا خیر؟ عون میگوید با توجه به اعلامیه ای که من به پلیس دادم مسلما تا به حال دولت ایران از خواست ما مطلع شده است ولی با بحثها و صحبتهایی که میان گروگانها و گروه در میگیرد بالاخره رهبر گروه موافقت کرد که از طریق یک تلفن مستقیما با دفتر فطب زاده در وزارت خارجه تماس گرفته شود. این وظیفه را یکی از خانمها که همان منشی اقای افروز باشد به نام خانم رؤیاکاغذچی به عهده گرفت.

تماس تلفنی عون با قطب زاده

در آن هنگام قطب زاده در ابوظبی بود و تنها یک کشیک در وزارت خارجه بود که به التماس خانم کاغذچی آقای قطب زاده را از طریق دفتر وزیر امور خارجه در ابوظبی مطلع کرد. ساعت حدود ۹ شب بود که تلفن زنگ میزند. رهبر گروه عون تلفن را بر میدارد. قطب زاده است. عون به او خواست گروهش را اعلام  میدارد ولی قطب زاده( بعدا عون خودش اقرار نمود) به او میگوید هر کار دلتان میخواهد بکنید ما اهمیتی به خواست امثال  شما نمیدهیم. و بعد بلافاصله افروز را میخواهد تا با او صحبت کند. افروز با قطب زاده حدود سه دقیقه صحبت کرد. عون دو باره گوشی تلفن را گرفت و به قطب زاده گفت: به هر حال تا فردا ساعت ۱۲ ظهر به وقت لندن فرصت دارید تا به خواست ما عمل کنید و الا بلا استثنا همه گروگانها را خواهیم کشت و بعد تلفن را گذاشت.

روز پنجشنبه اول مه ۱۹۸۰- ساعت ۳۰/۷ صبح بود که از خواب بیدار شدم. دیگر اجازه نمیدادند که نماز جماعت بخوانیم. نماز را خواندم و در گوشه اتاق نشستم. زنها را از مردها جدا کرده بودند حالا دیگر همه گروگانها و اعضای گروه را میشناختم. گروگانها عبارت بودند از:

۱-     دکتر علی افروز

۲-     آقای نقی زاده

۳-      دکتر عزتی

۴-     آقای محمد محب

۵-     آقای مقدم

۶-     آقای لواسانی

۷-     آقای فلاحی

۸-     آقای تقی کجوری

۹-    آقای دادگر

۱۰-آقای صمد زاده

۱۱-خانم رؤیا کاغذچی

۱۲-خانم زهرا زمردیان

۱۳-ختانم هاشمیان

۱۴-خانم برومند

۱۵-خانم گنجی

همه این افراد کارمندان سفارت بودند. من و آقای طباطبائی و اقای مهنورد نیز برای انجام کاری به سفارت آمده بودیم و تبرور جانسون افسر پلیس و هاریس، موریس، کریمر، مصطفی ، فاروقی و دکتر گل که غیر ایرانی بودند تنها به سفارت مراجعه نموده بودند.

کلمات از شرح حال ما عاجزند

اعضای گروه عبارت بودند از

۱ – عون رهبر گروه

۲- فیصل

۳- حسن

۴- سلیم

۵- شاکر

۶- علی

که تنها دو نفر اول مسلسهای اتوماتیک یوزی به کار میبردند ولی بقیه طپانچه خودکار به دست داشتند و بلا استثنا همه آنها نارنجکهای قرمز در دست داشتند.

ساعت ده صبح که مقداری خوراکی که از یخچالهای سفارت برداشته بودند و به عنوان صبحانه و اولین غذای بد از شغال سفارت، به گروگانها دادند. ولی هیچکس از جمله خود مرا یارای صبحانه خوردن نبود. هیچ نوع جمله و کلمه ای نادر نخواهد بود حالتی را که در این لحظه بین گروگانها حکمفرما بود بیان کند. ساعت ۱۱ صبح بود علی جوانترین عضو گروه به افروز می گوید که جایش را عوض کند ولی افر وز اهمیت نداد.

دوباره فریاد زد جایت را عوض کن. آقای افروز در جواب گفت : بزن بکش که ناگهان جوانک تیری به طرف سقف اطاق شلیک می کند افروز هم به سعرت جایش را تغییر می دهد.

بالاخره ساعت ۱۲ فرار رسید. عون رهبر گروه وارد اتاق شد و گفت : مهلت تمام شده و می خواهیم اتاق را عوض کنیم و به اتاق دیگر برویم . با پریشان احوالی همه وسایل را جمع کردیم و به طرف طبقه بالا که در حقیقت طبقه سوم ساختمان بود می رویم چند لحظه ای به ترتیبی که عون معین می کند کف اطاق می نشینیم.

عون چند لحظه ای اطاق راترک کرد و دوباره برگشت و گفت : ما مهلت را تا دو ساعت دیگر تمدید می کنیم. بلافاصله همه به نماز ایستادیم و دکتر عزتی قرآن می خواند و تفسیر می کرد ساعت حدود ۱:۳۰ بود که آقای تقی یزاد یکی از کارمندان سفارت با صحبت ها و استدلالات منطقی عون را وادار می کند که بوسیله تلفن داخلی با کنسلوگری تماس گرفت و حداقل برای آنها موقعیت را تشریح کند تا آنها شاید بتوانند دوباره با تلکس مقامات ایراین را متوجه وخامت اوضاع کنند کارمندان قسمت کنسولگری بعد از شنیدن اوضاع قول دادند که به هر ترتیب امکاندارد با مقامات ایرانی در تهران تماس  بگیرند و راه حلی بخواهند.

تمام تلکس ها وتلفن ها قطع شده

بعد از چندی دوباره آقای تقی زاده تلفن کرد تا جواب را بخواهد. ولی همکاران ایشان در آنسوی تلفن می گویند پلیس تمام تلکس ها و تلفن ها را طع کرده است و حتی اجازه نمی دهد کارمندان کنسولگری محل ساختمان را ترک کرده و به خاجر از ساختمان بروند. بعد از مشاجرات و مباحثات زیادی که میان آقای تقی زاده و یکی از کارمندان کنسولگری و عون رهبر گروه انجا شدو ، بالاخره عون و گروهش اینحقیقت را پذیرفتند که پلیس انگلستان به خوبی قصد کش دادن ق ضیه را دارد. عون وفیصل برای حدود نیمساعت به طبقه پایین رفتند و با پلیس از طبریق تلفن مذاکره کردن سپس عون آمد و اعلام کرد تا ساعت هشت صبح فردا به پلیس مهت داده ایم تا برای ما یک هواپیما حاضر کرده و سه سفیر عراق اردن الجزایر نیز تا قبل از ساعت ۸ صبح به ملاقات ما بیایند و الا گروگانها را یکی یکی کشته و از پنجره بیرون می اندازیم و ساختمان را منفجر می کنیم.

روز جمعه دوم مه ۱۹۸۰ ساعت ۸ صبح بود که عون با عصبانیت وارد اتاق شد و گفت : پلیس پیام ما را به سفرا داده است ولی هیچیک از سفرا حاضر نشده اند که شخصاً به محل سفارت بیایند. برای حدود نیم ساعت عون و فیصل به طبقه پایین و دوباره به اطاق آمدند و گفتند که باید دوباره اطاق را عوض کنیم.

روز جمعه دوم مه ۱۹۸۰آنروز روزی بود که گروه اجازه داده بود از رادیو استفاده کنیم. ساعت چهار بعد ا زظهر بود که دوباره عون و فیصل با شتاب به طرف اتاق آمدن عون در حایکه سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند گفت از رادیو ایران همین الان اعلام کرد که قطب زاده از جانب شما گروگانها پیام محرمانه ای داشته است مبنی بر اینکه گروگانها حاضرند جان خود را در راه جمهوری اسلامی فدا کنند بدنبال آن عون دستور میدهد اتاق را دوباره عوض کنیم. دوباره به همان اطاق قبلی در طبقه سوم می رویم، در این لحظه عون، دکتر عزتی را می خواهد که همراه او برود. دکتر عزتی می رود و بعد ازحدود ده دقیقه با حالتی فو قالعاده دگرگون شده می گوید عون به رئیس پلیس گفت اگر پیامی را که امروز صبح به خبرنگار بی بی س دادیم در اخبار ساعت ۹ شب اعلام نکنید ، دکتر عزتی را کشته و جسدش را از پنجره بیرون می اندازیم.

دوباره همه چیز به حالت انتظار در آمد. دوباره نفسها در سینه ها حبس میشود. حدود ۵ دقیقه به ساعت ۹ بود که ناگهان عون اجازه میدهد. یکی از خانمها که حامله نیز بود آزاد شود به شرط انکه برای پلیس اوضاع را تشریح کند و بگوید که اگر آن اعلامیه را از اخبار ساعت ۹ شب پخش نکنند آنها یکی از گروگانها را خواهند کشت.

ساعت نه و پنج دقیقه شب بود که فیصل و مصطفی به طبقه بالا آمدند و در حالیکه مصطفی لبخند بر لب داشت فریاد زد: آنها اعلامیه ما را از رادیو اعلام کردند. کلمه به کلمه.

اتاق از شادی منفجر شد!

ناگهان اتاق از شادی منفجر شد. همه به طرف فیصل- شاکر- علی و حسن دویدند و آنها را مانند دوستان قدیمی در آغوش گرفتند و میبوسیدند. همه و همه از گروگانها گرفته تا افراد گروه حتی رهبر گروه تا آن لحظه بی اختیار گریه میکردند و بلافاصله همه به نماز ایستادیم. بعد از نماز، عون دکتر گل پاکستانی را نیز ازاد میکند. حالا دیگر همه اسلحه ها کنار گذاشته شده است و حرفها همه حرفهای مهربانانه و محبت آمیز بود.

روز شنبه ۳ مه ۱۹۸۰- اولین مطلبی که نظرم را خیلی جلب نمود آن بود که بر خلاف ذشته دیگر افراد گروه از گروگانها به آن صورت محافظت نمیکردند. اسلحه در دست افراد گروه حالتی شبیه اسلحه سرد پیدا نموده بود.

سات ده صبح بود که رهبر گروه عون و فیصل میز ردی با گروگانها تشکیل دادند و راجع به مسائل مختلف و همچنین تاریخچه و سوابقسیاسی  خودشان سخن راندند و گاهی اوقات نیز خاطراتاتشان را بازگو میکردند. ساعت یک و نیم بعد از ظهر همه با هم نماز خواندیم و دوباره برخی شروع به صحبت کردند و عده ای دراز کشیده مطالعه میکردند. تنها منتظر نتایج مذاکرات سه سفیر اردن، الجزایر و عراق بودیم.

شعار علیه آقای خلخالی!

از این ساعت به بعد ما متوجه شدیم که آنها با ماژیک مشغول نوشتن شعارهایی علیه آیت الله خلخالی و رفسنجانی و دکتر بهشتی شده اند. همچنین روی دیوار مینویسند: جاوید باد خلق عرب! و شعارهای گوناگون دیگر. به طوری که تمام دیوارها سیاه شده بود.

یکشنبه ۴ مه ۱۹۸۰ – صبح زود ساعت ۷ صبح بیدار شدیم و نماز خواندیم. اوضاع مطابق شب قبل همچنان آرام بود. ساعت ۱۰ صبح بود که رادیو اعلام کردهنوز سه سفیر اردن وکویت و الجزایر در محل وزارت خارجه در لندن مشغول تبادل نظر و کنفرانسند. در اینجا این موضوع به خوبی محسوس بود که پلیس و دولت انلیس قصد ادامه دادن جریان را داشته و به عناوین مختلف یک موضوع جزئی و ساده را مدتها طول میدادند تا شاید صبر و طاقت را از ااشغالگران بگیرند و ماجرا تمام شود.

باید با خون من بر دیوار بنویسید!

ساعت حدود ۳۰/۵ بود که آقای افروز میگوید:روی دیوار پشت اتاقی که در آن بودیم با نوشتن شعار به امام توهین کرده اند. تقی زاده با دلائل منطقی  او را متوجه این مسئله میکند. که اگر بخواهیم با این حالت و رابطه ای را که با زحمت زیاد میان خودمان و این گروه ایجاد کرده ایم به همین سادگی از دست بدهیم دیگر امکان هیچ مصالحه صلح آمیزی وجود ندارد. ولی اقای افروز در حالی که گریه میکرد گفت: من نمیتوانم آن جمله را تحمل نمایم. یا آن را پاک کنید یا دوباره با خون من آن را بنویسند. سپس در حالی که با دست به جوانترین عضو گروه علی اشاره میکرد به حالت زمزمه وار به من گفت ما باید در همه حال با اینها صادق باشیم. به هر که میخواهند فحش بدهند آزادند ولی به نائب امام زمان….!؟ حداقل من نمی توانم آن را تحمل نمایم. علی به اتاق امده و افروز همان جملاتی را که چند لحظه قبل گفته بود تکرار کرد و به او گفت. علی با سرعت به طبقه پائین میرود و فیصل و عون را از موضوع مطلع میکند فیصل در حالیکه  هیئت اولین روز خود را پیدا نموده بود با سرعت به آتاق امد و فریاد زد چیه آقا و افروز بلافاصله میگوید: برادر ما میخواستیم با شما یکرنگ و یک رو باشیم و در تمام این مراحل که گذراندیم شما را تأیید کردیم ولی ناسزا به نائب امام زمان را نمی توانیم تحمل کنیم. فیصل به محض شنیدن این جمله در حالیکه گلنگدن اسلحه اش را با خشم می کشید فریاد کرد : هرکه ناراضی است بیاید بیرون ./ و بعد چند جمله رکیک دیگر . در اینجا آقای عباس لواسانی نیز با فریاد جملات افروز را تصدیق می کند و در این لحظه بود که اتاق آشفته شد.

برادرانمان را در کنار ما به رگبار بستند.

از یک طرف تبرور افسر پلیس انگلیسی که گروگانها بود و چند گروگان دیگر به عمل لواسانی و افروز که همچنان به سرسختی خود ادامه می دهند اعتراض می کنند و از آنان خواهش می کنند که ساکت باشند و از طرف دیگر فیصل که قصد حمله کردن به لواسانی و افروز را دارد همه چیز را در هم ریخت.

جلو چشم ما روی دیوار شعار می نویسند

بالاخره قانون اسلحه پیروز شد و لواسانی به خاطر دیگران ساکت ماند. در این لحظه فیصل به طبقه پایین رفته و با سرعت ماژیک سیاهرنگی را می آورد و به دیوار اطاق با خط درشت و در جلوی چشم همه گروگانها جملات ناخوشایندی را می نویسند. از این لحظه به بعد همه چیز در سکوتی غم انگیز فرو می رود.

عون بعد از نیمساعت وارد اتاق شد و با خونسردی مخصوص به خودش گفت : خوب آقایان از الان به بعد ما رفتارمان را به کلی عوض خواهیم کرد. دوباره هیچ کس نمی توانست صحبت کند. دیگر حتی اجازه ندادند که نماز جماعت بخوانیم. ساعت ۹ شب بود که مصطفی (یکی از گروگانهای غیر ایرانی که خبرنگار یک روزنامه لبنانی بود) پایین رفت و دیگر بازنگشت بعد از چند ساعت متوجه شدیم او را آزاد کرده­اند. دوباره گروگانها را از یکدیگر جدا می کنند و خلاصه همه به  حالت آماده باش در می آیند.

در حالیکه همه خوابیده اند من می شنوم که افروز زیر لب تکرار می کند من همه آن شعارهایی را که بر روی دیوار نوشته اند درود بر خمینی می بینم.

دوشنبه ۵ مه ۱۹۸۰ ساعت ۹ صبح عون به پلیس تلفن کرد و گفت : اگر تا ۴۵ دقیقه دیگر یکی از سفرای خواسته شده در اینجا نباشند و با ما مذاکره نکنند، ما یکی از گروگانها را خواهیم کشت و جسدش را از پنجره بیرون می اندازیم. از طرز صحبت کردن عون با پلیس و همچنین رفتار خشن افراد گروه به خوبی واضح بود که میخواهند همه چیز را همان روز پایان دهند. دوباره پلیس جواب داد که ما در عرض ۴۵ دقیقه دیگر نمیتوانیم یکی از سفرا را احضار کنیم و روی این مسئله خیلی پافشاری کردند عون نیز تنها یک جمله را تکرار می کرد. اگر تا ۴۵ دقیقه یکی از سفرا را نیاورید یکی از گروگانها را خواهیم کشت.

یک ساعت به حالت انتظار می گذرد ساعت حدود ۱۰:۳۰ بود که فیصل وعون هر دو از طبقه اول به طبقه دوم آمدند و آقای لواسانی را صدا کرده و با خود به طبقه پایین بردند تنها ۱۵ دقیقه دیگر به پلیس وقت داده شد.

۱۵ دقیقه تا مرگ

پلیس هم در تمام طول این مدت مرتب با رهبر گروه تماس می گرفت و آن جمله و شرایط قبلی را تکرار می کرد ۱۵ دقیقه به پایان رسید که ناگهان ما صدای شلیک سله گلوله را شنیدیم :

اطاق سکوت مرگباری داشت. عون بوسیله تلفن به پلیس گفت: ما یکی از گروگانها را کشتیم و اگر تا ۴۵ دقیقه دیگر یکی از سفرا را نیاورید یکی دیگر را خواهیم کشت . دوباره آقای تقی زاده و افسرپلیس تبرور و هاریس، عون را قانع می کنند که روابط دیپلماتیک اصولا نمی تواند تحت تاثیر پلیس باشد. پلیس حق ندارد به دیپلمات های خارجی دستور دهد که کجا بروند و بکجا نروند و با توجه به این که آن روز نیز یکی از روزهای تعطیل انگلیس بود عون می پذیرد که تا ساعت ۵ بعد از ظهر به پلیس مهلت داده شود واین موضوع نیز به اطلاع پلیس می رسد.

بعد از شلیک آن سه گلوله و بازنگشتن لواسانی و اقرار عون به کشتن لواسانی، حالی شبیه به شکنجه به گروگانها دست داده بود. گروه تروریست حالی شبیه به مرگ تدریجی را بر سفارت حاکم کرده بودند تا از طریق فرسایش پلیس و گروگانها راهی برای خودشان باز کنند.

یکی از تروریستها تصمیم به فرار گرفت

ساعت حدود ۴ بعد از بود که یکی از تروریستها به نام سلیم به من اشاره کرد. همه جا سکوت بود. من به طرفش رفتم . خیلی آهسته به من گفت یک قلم ببر بگذار در توالت و بعد خودت برو بنشین. بلافاصله من یک قلم از آقای طباطبائی گرفتم و آنرا در توالت گذاشتم و برگشتم بعد از ده دقیقه با احتیاط کاغذی را به سمت من پرتاب کرد. در کاغذ نوشته بود: من میخواهم از اینجا فرار کنم به این آقای پلیس بگو که با کاغذ و قلم به اعضای خودش بنویسد که اگر پلیس مرا دستگیر کرد با من کاری نداشته باشد. من جریان را به تبرور گفتم و او گفت اگر تنها از در سفارت بیرون برود و اسلحه اش را روی زمین بگذارد و دستش را پشت سرش نگهدارد پلیس به او هیچکاری نخواهد داشت من با زبان اشاره به سلیم گفته های تبرور را تکرار کردم. تصور میکنم مقصودم را متوجه شد. بالاخره ساعت یک ربع به پنج است که پلیس تلفن کرد.

در این لحظه پلیس از عون میخواهد که پنجره را باز کند و نامه­ای را دریافت کند. عون با عصبانیت پشت تلفن فریاد کرد که ما سفیر می خواهیم نه نامه یا کاغذ و اگر تا ساعت ۶ بعد از ظهر یکی از سفرا اینجا نباشند ما یکی دیگر از گروگانها را خواهیم کشت. با اصرار پلیس بالاخره عون قبول می کند که نامه را برایشان بفرستند. نامه خبر جدیدی نداشت و تنها خواستار پایان صلح آمیز مسئله بود. ساعت ۶ بعد از ظهر می رسد، در تمام این مدت پلیس با عون مذاکره می کند و فریادها نشان دهنده آن است که مذاکره برای گروه رضایت بخش نیست.

دومین قربانی

ساعت ۶:۱۰ دقیقه که دوباره صدای شلیک سه گلوله از طبقه پایین به گوش رسید. رادیو که لحظه لحظه جریان را تعقیب می کرد در ساعت ۶:۳۰ دقیقه اعلام کرد جسد مردی را دو نفر از تروریست ها به بیرون در سفارت آوردند و به سرعت به داخل بازگشتند. عون نیز بوسلیه تلفن به پلیس گفت : ما یکی دیگر از گروگانها را کشتیم، شما میتوانید جسدش را از کنار در سفارت بردارید . و اگر تا ۴۵ دقیقه دیگر یکی از سفرا با ما تماس نگیرد یکی دیگر  از گروگانها را می کشیم دیگر برای همه مسلم شده بود که آنها لواسانی را کشته اند.

عون به پلیس در این لحظه اعلام که اگر حمله ای به سفارت شود همه گروگانها کشته و ساختمان منفجر خواهد شد عون از پلیس می خواهد که یک اتوبوس تا ده دقیقه دیگر جلوی در سفارت حاضر باشد. پلیس بلافاصله با شگفتی هر چه تمامتر قبول می کند وحتی نوع هواپیمایی را که گروه مایل است با آن پرواز کند نیز می پرسد. ده دقیقه بعد پلیس تلفن کرد که تنها میخواهد با عون رهبر گروه صحبت کند. عون ماریس و تبرور را به طبقه دوم میبرد.

انفجار مهیب و هجوم مردان قورباغه ای !

هنوز عون با پلیس تلفنی صحبت می کرد که ناگهان انفجار مهیبی ساختمان را می لرزاند فیصل ، شاکر ، علی و سلیم که کنار اتاق ها ایستاده بودند به محض دیدن آن انفجار و فروریختن مقداری از سقف راهرو و فریاد می زنند حمله کردند، حمله کردند و هر چهار نفر به داخل اتاق آمدند . فیصل بلافاصله به طرف افروز، صمد زاده، دادگر و دیگر گروگانها که در سمت راست اتاق نشسته بودند شلیک می کند شاکر هم شلیک می کرد . ولی تنها من می توانستم آتشی را که از لوله اسحله هایشان بیرون می آمد ببینم: صمد زاده اولین کسی بود که مورد اصابت چندین گلوله قرار گرفت. من که لحظه به لحظه ناظر جریان گلوله هایی که از مسلسلهای فیصل و شاکر و طپانچه سلیم به طرف صمد زاده و دادگر و افروز شلیک می شد بودم، شوکه شده و تنها روی زمین نشسته بودم و منتظر گلوله ای بودم که مرا نیز از پای در آورد دقیقه ای به همین حالت می گذرد که ناگهان فیصل داد می زند: به انگلیسی بگو ، تسلیم ، تسلیم! در این لحظه فیصل و سلیم و شاکر روی زمین نشستند و اسلحه ها و نارنجکها و فشنگهایشان را از پنجره بیرون انداختند در این لحظه اولین مامور انگلیسی با هیئتی فوق العاده متحریر کننده وارد اتاق شد کاملا شبیه به قورباغه بود اسلحه فوق العاده عجیبی در دست داشت به محض اینکه وارد شد فریاد زد دراز بکشید، دراز بکشید و بعد فریاد زد تروریست کیه ؟ تروریست کدومه ؟

یکی از گروگانها که من متوجه نشدم کیست فیصل و شاکر را نشان داد مامور بلافاصله فیصل را بلند کرد، روی دیوار چسابند و با اسلحه اش حدود ۱۰ تا ۱۲ تیر از سر تا پایین تنه اش به او شلیک کرد. شاکر خودش فریاد زد: تسلیم! تسلیم! . مامور بلافاصله به طرفش دوید، سر او را میان بازوهایش گرفت و با اسلحه گرمی سرش را متلاشی کرد. قدری این دو صحنه رقت انگیز بود که همه خیره شده بودند و قدرت هرگونه حرکتی را از من گرفته بود. حالا در اتاق چهار مامور قورباغه ای شکل بودند که به سفارت حمله کردند و گازهای اشک آور منفجر کردند که فریاد میزدند، بلند شو، بلند شو و بعد از طریق راهروی که مملو از دود و گاز اشک آور بود ما را مانند هندوانه به یکدیگر پاس می دادند بطوری که وقتی مرا به بیرون از سفارت آوردند دیگر نمی توانستم نفس بکشم دوستانم را یکی پس از دیگری دیدم صمد زاده و دادگر راکه به طور جدی زخمی شده بودند یکراست به آمبولانس بردند و از صحنه خارج کردند. همه و همه بودند تنها صمد زاده و دادگر نبودند ، حدود ۱۵ دقیقه به همان حال باقی ماندیم ، سپس لیستی را که از قبل تهیه کرده بودند آوردند و تک تک گروگانها را شناسایی کردند همه در محل حاضر بودند بغیر از لواسانی، دادگر و صمد زاده و افروز تا پایان عملیات که جمعاً نیم ساعت به طول انجامید. به همان حال دراز کشیده باقی ماندیم و بعد با اتوبوسی که در محل حاضر بود بلافاصله به بیمارستان رفتیم دیگر همه باور کرده بودند که همه چیز تمام شده و خدای بزرگ بار دیگر قدرت لایزالش را نشان داده است درود بر لواسانی شهید و برادر همراهم صمد زاده .


نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها