امـام صـادق (عليه السلام) فرمـودند: مانند ارباب به عيوب ديگران نگاه نکنید ، بـلكه چـون بنـده اى متـواضع، عيب هاى خود را وارسى كنيد. تحف العقول/ 295

      
کد خبر: ۳۴۹۹۱۱
زمان انتشار: ۰۸:۵۵     ۲۱ آبان ۱۳۹۴
در عملیات کربلای یک در دشت مهران، 7 آرپی‌جی‌زن لشکر ویژه 25 کربلا در مقابل یک گردان تانک دشمن ایستادگی کردند و سدی برای هجوم آنها شدند.

به گزارش پایگاه 598، پای صحبت‎های رزمندگان و خانواده‎های شهدا که می‌نشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان می‌کنند که می‎توان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، می‌توانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.

خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان می‌گذرد.

* ما 8 نفر بودیم

اصغر ولی‌زاده از اهالی شهر سورک و برادر شهیدان ولی‌زاده می‌گوید:  در عملیات کربلای 5 دوستم سیدعلی برمه نزدیکی‌های مرز تیر خورده بود و کنار من شهید شده بود، از نیروهایی که خط‌نگهدار بودیم فقط 8 نفر زنده مانده بودیم.

ساعت حدود 3 صبح بود که مهمات‌مان تمام شد، چهار نفرمان رفتند مهمات بیاورند و بقیه خط را نگه داشتند، وقتی که صبح شد متوجه شدیم که این خط 200 متر است و ما متوجه وسعت آن نشده بودیم.

* مسیر شهادت!

برادرم صفرعلی بعد از شهادت رضا خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود و هر شب در ایست بازرسی و پایگاه فعالیت می‌کرد تا این که به جبهه اعزام شد، در عملیات کربلای یک به همراه هفت آرپی‌جی‌زن دیگر جلوی یک گردان تانک را سد کردند.

 

 

صفرعلی آرام و قرار نداشت و حتی مجروحیت مانع بازگشتش به جبهه نشد، عملیات کربلای 5 در جریان بود و وقتی رفتم پیشش، دیدم لباسی که به آنها داده‌اند، برایش بزرگ است، گفتم: «لباست گشاد و بزرگ است.» جواب داد: «پس لباس خودت را به من بده.»

روزی که فردایش برای عملیات می‌خواستیم برویم برادر محمدزاده آمد و گفت: شما نمی‌خواهد بروید، آقای‌هادی بصیر هم که فرمانده گردان ما بود، به من گفت: «شما نروید چون یکی از برادران‌تان شهید شده و دیگری مجروح.»

با خودم گفتم مجروح‌ها را دیدیم، پس صفرعلی شهید شده، برگشتم عقبه، دیدم خبری نیست چندی بعد گفتند که صفرعلی مفقود شده، بعد‌ها پیکر پاکش را کشف کردند و برای‌مان آوردند.

* وقتی آقامرتضی مرا به باد کتک گرفت

جواد صحرایی، رزمنده 9 ساله دفاع مقدس فرزند «سردار رمضانعلی صحرایی» از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا، می‌گوید: درست چند ماه بعد از حضورمان در شهرک پایگاه شهید بهشتی اهواز، شروع کردم به بهانه‌گیری؛ بی‌خود و بی‌جهت بهانه می‌گرفتم؛ بهانه «جبهه رفتن» برای این بهانه، سر همه را درد می‌آوردم، لج بازی‌هایم تمامی نداشت، خسته نمی‌شدم، وِل نمی‌کردم، همه این‌ها برای رفتن بود، من آن گنجینه‌ها را در پایگاه شهید بهشتی دیده بودم، در وسعت خشکیده هفت‌تپه دیده بودم.

بوی خاطرات داغ رزمندگان به تنم خورده بود و عطر جذاب شهادت، فقط دو ساعت با من فاصله داشت، سد بزرگ سر راه، پدرم بود، حضور یک بچه در منطقه ممنوع بود، من این را درک می‌کردم.

صدای مارش جنگ از تلویزیون، امانم را بریده بود و به من هیجان می‌داد، با تمام شورِ کودکانه‌ام با آن ریتم، پا می‌گرفتم، آن روزها دل مادرم، بزرگ بود، نمی‌دانم چرا؟ بابا از سر تطمیع با من برخورد کرد و باز هم شرط نمره خوب و معدل عالی در درس‌ها را با من گذاشت، تلاش من هم در درس خواندن دیدنی بود.

بابا باید از آقامرتضی قربانی «فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا» اجازه مرا می‌گرفت، آخرهای سال سوم ابتدایی بودم، معدلم شده بود هجده و خرده ای؛ نزدیک به همان چیزی که بابا انتظارش را داشت.

تابستان نزدیک شده بود و من گوشزدهایم را به بابا تکرار می‌کردم، قرار شد بابا با آقای قربانی صحبت کند، مرتضی قربانی هم همسایه ما در شهرک بود، تا سال‌ها که ما آنجا بودیم، ماشین «بیوکِ» آقای قربانی کنار خانه‌اش پارک بود، سُرمه‌ای یا مشکی بود؛ مطمئن نیستم، آرزو به دل شده بودم یک بار این ماشین استارت بخورد و راه رفتنش را ببینم.

آقامرتضی آن ماشین را از اصفهان آورده بود، آن چهره خشن آقامرتضی را که همه‌جا صحبت از آن بود، ما به‌عنوان همسایه هرگز ندیدیم، نوع برخورد او با دخترش زینب و خانمش معرکه بود، آقامرتضی قربانی خیلی به استراحت مقید بود، حجم کاریِ بالایی داشت، زمانی که از خط می‌آمد و منزل بود، ساعت دو تا چهار وقت استراحتش بود، به بحث زمان‌بندی پابند بود، حساسیت زیادی در این مورد داشت.

 

 

یک بار یکی از بچه‌های توی شهرک، دوچرخه‌ام را برد خانه آقامرتضی تا از تیررس من در امان باشد، ظهر بود که این مسئله را فهمیدم، رفتم دم خانه آقامرتضی و در زدم، به‌طور وحشتناکی، با تمام قدرتم، فکر نمی کردم، آقامرتضی خانه باشد، داد زدم: «دوچرخه‌ام را می‌خواهم، دوچرخه من این جاست.»

فکر می کردم دخترش زینب در را باز می‌کند. یکی، دو دقیقه ای به در کوبیدم، بی‌وقفه، طوری که اعصاب خودم خورد شد، ناگهان در باز شد، چشم‌های پُف کرده آقامرتضی را که دیدم، سُست شدم.

معطل نکرد و با پا زد به پشتم، در حال فرار پرت شدم روی زمین، بعد که مرا دید، از دلم درآورد و گفت: «جواد! ظهر موقع استراحت است، نباید مزاحم مردم بشوی.»

بعد از جنگ، بعضی وقت‌ها که دیدارم با آقامرتضی توی مراسم یا برنامه‌ای تازه می‌شود، آقای قربانی به یاد آن خاطره می‌افتد و با هم می‌خندیم.

* قطعنامه 598

در خانه مادربزرگم (مادر پدرم) بودم، صبح بود، حوالی ساعت 10 یا 11، خبر قطعنامه 598 از رادیو به گوشم خورد، احساس غربت عجیبی کردم، احساس تنهایی در میان آدم‌ها را داشتم، خیلی از هم سن و سال‌های من مثل همیشه سرگرم بازی و فریادهای خودشان بودند، اما من با سکوت معنی‌داری درگیر بودم.

با تمام شدن جنگ، احساس کردم همه چیز تمام شده، چقدر زود؛ طوری که انگار اصلاً جنگی رخ نداده، جنگ هشت سال تمام، عمر کرده بود و من هم سه سال تجربه نزدیکی در آن داشتم، بابا خیلی راحت با این جریان کنار آمد، بابا همیشه در خاطراتش می‌گوید: «جنگ برای من اتفاق بزرگی نبود.» همیشه مبارزات انقلاب برای او بزرگ‌تر جلوه می‌کند.

با پایان جنگ در سال 67، زندگی عادی ما شروع شد، اما  نمی‌دانم چرا جنگ دست از سر ما برنمی‌داشت.

زمانی بعد از جنگ و هنگام قطعنامه 598، بابا مسئولیت قرارگاه جنوب لشکر 25 کربلا را به‌عهده داشت، بچه‌ها در«چوئیبده» آبادان و بهمن‌شیر اطراف مستقر بودند، بابا رفت و آمد می‌کرد، نیمه‌های شب بلند شدم، دیدم دارد لباس فرم می‌پوشد، از جنوب با منزل تماس گرفته بودند که بابا خودش را سریع به قرارگاه برساند.

آن صبح، امام فوت کرده بود؛ گفتم: «بابا ! کجا می‌روی؟» گفت: «جنوب، آبادان.» بابا شستش تیر خورده بود که خبرهایی شده، چون از تلویزیون برای سلامتی امام از مردم طلب دعا می‌کردند، به سوادکوه رسیده بود که خبر فوت امام را شنید.

بابا که به جنوب رفت، عطش جنوبی شدن من هم دوباره گل کرد، لشکر 25 کربلا تازه به سپاه 14 کربلا تغییر نام داد، سردار محمدباقر قالیباف (شهردار فعلی تهران) هم شده بود فرمانده همین سپاه.

یکی دو ماه بعد، بابا از مأموریت برگشت و دوباره می‌خواست برود که مرا هم همراه خودش برد تا تجدیدی درس زبان انگلیسی‌ام را به کمک بچه‌های مجتمع رزمندگان رفع کنم و ... .

تا سال‌ها بعد از جنگ دوست داشتم دوباره جنگ شروع بشود و یک بار دیگر بهشت، جلوه کند؛ آدم‌ها صمیمی‌تر بشوند ولی حالا فکر می‌کنم که جنگ با احساس و عواطف ما چه‌ها که نکرد؟ جنگ به تمام معنی خانمان‌سوز بود.

جنگ، زن‌ها و بچه‌های مردم را آواره کرد، با خودم می‌گویم: «قرار نیست اتفاقات خوب، تنها در سایه جنگ بیفتد.»

آرزو می‌کنم که جنگی نشود، تبعات جنگ تازه دارد خودش را نشان می‌دهد، قصه ی دردهای بابا، مشکلات روحی و روانی ما، پژمردگی مادر، همان حرف همیشگی است که در یادداشتی یکی گفت: «جنگ تمام شده، اما نه در خانه ما ... .»

 

* این گردان خط‌شکن است

علی‌جان کرامتی می‌گوید: با عده‌ای از اهالی سورک به همراه کاروان محمد رسول‌الله (ص) عازم جبهه شدیم، از همان آغاز اعزام طی برنامه‌های توجیهی به ما فهماندند که در پی ایجاد یک گردان تخصصی هستند که از جان گذشته باشد و به فکر بازگشت نباشد.

من با آن که فرهنگی آموزش و پرورش بودم ولی چندین‌بار پیش از آن به جبهه اعزام شده بودم و تجربیاتی داشتم، می‌دانستم معنی این گردان چیست، بعد از این که اعزام شدیم در پایگاه شهید جعفرزاده تقسیم شدیم و گردان شکل گرفت و از آنجا به هفت‌تپه و سپس به ابوفلفل رفتیم و برای دفاع جانانه هم‌قسم شدیم.

وقتی آموزش‌ها شروع شد، فهمیدیم عملیاتی در راه است و در گردان ما آموزش‌های غواصی و عبور از آب اروند را می‌گذراندیم؛ نزدیک به چهار ماه آموزش دیدیم چون به ما گفته بودند: «این گردان خط‌شکن است.» تا اینکه بالاخره عملیات والفجر هشت آغاز شد.

* عسل رسان!

شب‌ها که آموزش می‌دیدیم، عرض اروند که 600 ـ 700 متر بود و یا در برخی جاها بیشتر هم بود را طی کردیم و در آن سرمای سوزناک که آب رودخانه هم بسیار سرد بود، واقعاً مفاصل و استخوان‌های‌مان قفل می‌شد.

 

 

یکی از دوستان با آن که در بخش تدارکات نبود، پیش از رسیدن ما، عسل را گرم می‌کرد و وقتی ما می‌رسیدیم، خودش با قاشق به دهان‌مان می‌گذاشت، همه بچه‌ها با دیدنش و خوردن عسل از دست او جان تازه‌ای می‌گرفتند و خوشحال می‌شدند، یادش به‌خیر شهید ملازاده عسل‌رسان بود و خودش شهد شهادت نوشید.

* کوسه‌ای که ما را نخورد!

اوایل آموزش بود و گاهی اوقات ما را نیمه‌شب به اروند می‌بردند، پلی بود که شب‌ها آن را برپا می‌کردند و ما باید از این پل می‌گذشتیم و برمی‌گشتیم، سرعت آب اروند بسیار بالا بود و آنقدر خروشان بود که وقتی وارد آب می‌شدیم، دو متری پرت‌مان می‌کرد.

طناب بسیار ضخیمی‌ آنجا نصب کرده بودند که ما به‌وسیله آن عبور کنیم، اولین شب تمرین برایم خاطره‌انگیز و فراموش‌ناشدنی است.

کنار اروند آمدیم و قرار بود به آب بزنیم، در آن تاریکی شب وقتی آب با آن جریان خروشان به طناب می‌خورد، به نظرمان کوسه می‌آمد، وقتی بچه‌ها می‌افتادند بالای طناب و به فاصله چند متری پرت می‌شدند، همه فکر می‌کردیم این دهان کوسه است که بچه‌ها را می‌خورد.

می‌گفتیم هنوز کاری نکرده کوسه‌ها ما را بخورند، چقدر بد است، وقتی نوبت ما شد و به آب زدیم همه ماجرا را فهمیدیم و از این خیالات خنده‌مان گرفت.

انتهای پیام/86029/ش


نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۱
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها