يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ(حجرات 13) * * * ای مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را تیره‌ها و قبیله‌ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید؛ (اینها ملاک امتیاز نیست،) گرامی‌ترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست؛ خداوند دانا و آگاه است! * * * ای مردمان شما را از مردی و زنی/ما آفریده‌ایم به علم و به اقتدار/ دادیمتان قرار به اقوام گونه‌گون/انس و شناخت تا که به ‌هم‌ آورید بار/ بی‌شک بود زجمع شما آن‌عزیزتر/نزد خدا که بیش به تقواست ماندگار/ زان‌رو که هست عالم و آگاه کردگار/بر مردمان مومن و مشرکت بروزگار

 

      
کد خبر: ۳۷۳۳۶۵
زمان انتشار: ۰۹:۳۷     ۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۵
یادداشت اختصاصی ۵۹۸؛
امین بابازاده

علمایی گفته اند انسان از نسیان است و فراموش می کند آنچه را بر او گذشته است. نمی دانم اما این روزها مرور برخی کتابها و یا دیدن بعضی فیلم ها برای همۀ ما ضروری است. این که می گویم همۀ ما، اجتماع را می گویم. اگر اجتماع را به بدن انسان تشبیه کنیم خدا مغز داده است برای فرمانروایی بدن. احساس می کنم این روزها حتی ساده ترین مسائل که یک روزی به آن می اندیشیدیم و آن را آموزش می دادیم، دیگر از یادمان رفته است. در درس های اجتماعی دهۀ شصتمان گفته ایم جامعه باید با هم حرکت کند. به یک سمت. مدیران هم مغز این بدن اجتماع اند که حرفهاشان راهبر است و بعدها هم دانسته ایم که الناس علی دین ملوکهم. دیگر بعد از گذشت نزدیک چهاردهه از انقلاب اسلامی دیده ایم که با رفتن دولتی دولت دیگر یک راهبر بوده است. و مردم هم به دولت ها فرصت داده اند تا آنچه را بدان می اندیشند در عرصۀ عمل بروز دهند. هر دولتی مسیری را پیموده است که فکر می کرده صحیح است و نتیجه اش به نفع مردم است. نفع مردم!!! چقدر این واژه در این سالها به کار رفته است و چه قدر ما توانسته ایم نفع مردم را بهشان برسانیم؟! اما حقیقتا نفع مردم در چیست؟ مردم از ما چه می خواهند؟ مردم نفعشان را در چه می بینند؟ نفع مردم آیاپول است؟ آزادی است ؟ توسعه است؟ عدالت است؟

اعترافی که در ادامۀ خواندن این سیاهه ضروری است. نویسنده جامعه شناس نیست. مردم شناس هم نیست. مدیر هم نیست. منتقد هم نیست. روزنامه نگار هم نیست. فقط یک کتابخوان است. یعنی اصلا شغلش کتاب خواندن است و کمی هم خط خطی کردن. پس این سوالات و نوشته ها را از یک کتابخوان دست و پاشکسته مطالعه کنید. کتاب زندان الرشید را که می خوانی حقیقتا مو بر بدنت سیخ می شود. این علی اصغر گرجی زاده انصافا نماد یک انسان انقلابی است. او فرماندۀ ستاد ششم سپاه ایران است که فرماندهی سپاهش با سردار علی هاشمی است. او و علی هاشمی روز آخر با هم بوده اند و با هم از دست سه هلی کوپتر عراقی که به جزیرۀ مجنون حمله کرده است، فرار کرده اند و در اثر یک موشک که یکی از همان هلی کوپترها شلیک کرده است، در نیزار جزیره به دو طرف پرت شده اند. او دیگر علی هاشمی را نمی بیند و صدایی هم از او نمی شنود ، فرار می کند. اینکه در این روز و شب قبلش بر جزیره و رزمنده ها چه گذشته است، بماند. باید آن را در کتاب خواند. اما علی اصغر گرجی زاده پس از مدتی فرار با شلوار سپاهی و پیراهن خاکی اسیر می شود. او را که می گیرند و چه بلایی بر سرش می آورند، جالب است. چون شلوارش شلوار سپاه است ، درجه داری از او می پرسد: انت حرس الخمینی و او جواب می دهد نه من بسیجی ام و این آغاز یک ماراتن کتک و کتک کاری است. درجه دار می رود . برای آنها آب می آورند و او که یک شبانه روز است آب ندیده است، خوشحال می شود. به هم بندیهایش آب می دهند و قوطی کنسرو خالی از آب را به او. درجه دار برمی گردد. هم بندش که یک غواص جوان ایرانی است که پیشتر کتک های سهم خودش را چشیده است، برای او ترجمه می کند که او یک شرط برای ادامه ندادن کتک کاری دارد و آن اینکه به خمینی فحش و ناسزا بگویی؟ و سردار که سعی می کند هویت سرداری اش پنهان بماند، می گوید من و شما مسلمانیم. خمینی سید است؛ او اولاد پیغمبر است و ما مسلمانها به اولاد پیامبر ناسزا نمی گوییم. این جمله هم دوباره کتک و کتک کاری به همراه دارد. اما او که کتک می خورد در ذهنش به تحقیر درجه دار عراقی دلخوش است. می گوید همینکه توانستم نشان دهم که سربازان خمینی چه مرامی دارند مرا بس است. درجه دار به طرز وحشیانه ای دست هایش را با کابل تلفن می بندد. چگونه؟ یک انگشت از این دست به یک انگشت از آن دست. دوباره همراه با دوسرباز او را زیرکابل و مشت و لگد می گیرد. او دیگر حسی در بدنش نمانده است. فقط بالاپایین شدن آنها را می بیند. دوباره و دوباره، کتک و کتک. خواندنش دردی را به جان خواننده منتقل می کند. درد پشت درد. هم بندیهای غواصش بسیار از دیدن این صحنه ها رنج می برند اما مگر می شود کاری کرد؟! سرگرد فرماندۀ عراقی ها می آید. او را که می بیند دلش برایش می سوزد. نگاهی به دستان علی اصغر گرجی زاده می کند. سیاه شده است و از نوک انگشت ها خون می آید. درجه دار را می خواند و او را به شیوۀ بستن دستها توبیخ می کند. درجه دار می گوید او پاسدار است و به امام خمینی فحش نمی دهد. سرگرد عراقی می خواهد دستان او را باز کند. مگر می شود. این کابلها در انگشتان فرو رفته اند. سرگرد تقلا می کند اما باز نمی شود. از اتاق بیرون می رود و با سرنیزه ای برمی گردد. از لای گوشت ها کابل را می یابد و می برد. خونی سرازیر است. داستان تمام نمی شود و تازه شروع ماجراست. ماجرایی عجیب از زندان الرشید...

این را که می خوانی هزاران سوال برایت پیش می آید: امام که بود؟ این آدمها از امام چه دیده بودند؟ امام به آنها چه داده بود؟ امام برایشان چه کرده بود؟ اینهاعاشق کدام مرام امام شده اند؟ نفعی که اینها از امام می بردند چه بود؟ چرا باید این دردها را تحمل کنند؟ چرا می خواهند به دشمن مرام سربازان خمینی را بچشانند؟ این آقای علی اصغر گرجی زاده امروز سپاهی است تا دیروز و پیش از انقلاب که سپاهی نبوده است. پدر ومادرش که سپاهی نبودند. آنها از مردمند. مردم از امام چه دیده بودند که فرزندانشان را برای کشته شدن و اسارت و کتک خوردن فرستاده اند. ما در زمان جنگ کشور گل و بلبلی داشته ایم؟ به مردم توسعه هدیه داده بودیم؟! وعدۀ پول و ثروت به مردم داده بودیم که تا پای جان برایش می ایستادند؟ چرا یکی خاطره تعریف نمی کند از آرمانهای امام که مردم برایش سر و دست می شکستند؟! چرا یکی از گریۀ امام در دیدار رزمنده ها نمی گوید؟ چرا یکی خاطرۀ دیدار مادر چهارشهید را با امام نمی گوید که با دیدن اشکهای امام گفته بود چهار شهید دادم که اشکهایت را نبینم! چرا خاطرۀ آن دختر را نمی گوید که می گفت از دیشب که در تلویزیون دیدم امام ناراحت است غصه دارم! این مردمی که امروز به دنبال نفعشانیم غیر از این مردم اند؟!! راز امام و امت را چه کسی باید بگشاید؟!

****

یادم می آید در زمان جنگ در روستایمان در شمال یکی از هم محلی ها اسیر شده بود. چندوقتی که از اسیر شدنش گذشت یک خبر بین مردم دهان به دهان می گشت که می دانید فلانی ، پسر فلانی در زندان های عراق با عراقیها همکاری می کند. چند نفر از دوستانش که آزاد شده اند، گفته اند او راپورت بچه ها را به درجه داران عراقی می دهد. این آقا و خانواده اش از چشم ها افتادند. کسی که در دوران سربازی اش اسیر شده بود و طاقت شکنجه ها را نداشت.


آنها که اوج رضایتشان در تحقیر نظامی عراقی بود تا مرام سربازان امام خمینی را نشان دهند، امروز با دیدن عکس با پرچم امریکا چه حالی دارند؟ نفع این مردم در خواری است یا در عزت ؟ نفعشان نون به هر قیمتی است یا سرافرازی به هر قیمتی؟ این مردم بر فرض هسته ای نمی خواهند، ذلت را هم که نمی پذیرند. نمی پسندند که سربازشان دربرابر سلطه ای که تا دیروز به صدام کمک می کرده تا فرزندانشان کتک بیشتری بخورند و شهرهاشان از بین برود، کرنش کند. نمی پسندند فرزندشان در مقابل یک مشت و یک لگد کم بیاورد و با پرچم شیطان بزرگ عکس یادگاری بگیرد! نمی پسندند که مسئولانشان ذلت را بپذیرند به هر قیمتی و عزت را به تاراج بگذارند به هر قیمتی...
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها