يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ(حجرات 13) * * * ای مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را تیره‌ها و قبیله‌ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید؛ (اینها ملاک امتیاز نیست،) گرامی‌ترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست؛ خداوند دانا و آگاه است! * * * ای مردمان شما را از مردی و زنی/ما آفریده‌ایم به علم و به اقتدار/ دادیمتان قرار به اقوام گونه‌گون/انس و شناخت تا که به ‌هم‌ آورید بار/ بی‌شک بود زجمع شما آن‌عزیزتر/نزد خدا که بیش به تقواست ماندگار/ زان‌رو که هست عالم و آگاه کردگار/بر مردمان مومن و مشرکت بروزگار

 

      
کد خبر: ۴۵۰۳۸۱
زمان انتشار: ۱۳:۲۱     ۰۲ دی ۱۳۹۷
به سادگی روستایی بودنش و زیبایی آرزوهای دخترانه‌اش. با همین لباس ساده سوزن‌دوزی‌شده بلوچی و صمیمیت و صداقت نهفته در کلامش. همین جملات ساده برای معرفی «زیبا عزیزی» چهارمین بانوی برتر روستایی دنیا به انتخاب سازمان ملل کافی‌ است.

به گزارش پایگاه 598 به نقل از علی جواهری؛ فارس پلاس: ایستاده در برابر باد. چشمان معصومش در بی کران کویر غرق شده است. چنان مصمم به افق می نگرد که گویی آن نقطه که ایستاده همه دنیای اوست. در همان خانه خشتی قدیمی که هرازگاهی صدای بره ای از آغل گوش را نوازش می دهد و عطر نان تنور گوشه حیاط زندگی بخش است. به سادگی روستایی بودنش و زیبایی آرزوهای دخترانه اش. با همین لباس ساده سوزن دوزی شده بلوچی و صمیمت و صداقت نهفته در کلامش. همین جملات ساده برای معرفی «زیبا عزیزی» چهارمین بانوی برتر روستایی دنیا به اعلام سازمان ملل کافی است؛ بانوی 37ساله ای که زاده روستای «عزیزآباد» از توابع «گهجن» شهرستان قصرقند است. این معلم فداکار فعالیت های مثل آموزش و هدایت دختران روستایی، آگاهی دادن در خصوص مسائلی چون ازدواج کودکان ساکن در نواحی روستایی و جلوگیری از این ازدواج ها، فراهم نمودن امکانات آموزشی در برخی از مدارس، آموزش هنر سوزن دوزی به زنان با سطح مالی بسیار ضعیف به منظور درآمدزایی آن ها و ترکیب این هنر بومی با هنرهای مدرن و ایجاد برندی خاص تحت عنوان «نورا» اشاره کرد. در میان تمامی خدمت های انسان دوستانه زیبا برای روستای عزیز آباد، تاسیس مرکز آموزشی توانبخشی روانی - اجتماعی، از برجسته ترین هاست. او در مرکز «خان علم» به کودکانی که فرصت تحصیل در مدرسه را نداشته اند، آموزش داده و برای تمامی دختران و پسران این منطقه امکاناتی را به وجود آورده که بتوانند به صورت یکسان و برابر به تحصیل بپردازند.

 

جدال برای درس خواندن

لباس محلی پوشیده. با چهره ای آرام که گونه هایش زیر تابش آفتاب سرخ شده است. با لهجه بلوچی درباره سختی هایی که روزگار برایش رقم زده صبورانه سخن می گوید. با دقت جملاتش را کنار یکدیگر می گذارد تا مرحله ای از زندگی اش را فراموش نکند. «فقر» اولین واژه است که به زبان می آورد؛ موضوعی که پدر و مادرش را وادار می کند قبل از به دنیا آمدن او  برایش شناسنامه بگیرند؛ تا اینگونه کوپن بیشتری داشته باشند. به همین دلیل درست سال تولدش را نمی داند. ولی در سایه روشن های خاطراتش لحظات تلخی را به یاد می آورد که پر از ناگواری هاست. زیبا 5 ساله بود که به روستای «دِه جَن» که در زبان بلوچی به زن برتر می‌گویند کوچ کردند تا در نبود پدر که آن وقت‌ها برای تأمین مخارج زندگی به دبی رفته بود در کنار خانواده پدری زندگی کم دردسرتری داشته باشند. اما او خوب می داند فقط یک معجزه می تواند آرزوهایش را محقق کند ولی به هیج وجه قصد ندارد لحظه ای از تلاش هایش دست بردارد. اما ذهن زیبای او درگیر محدودیت ها و قانون های نانوشته ای شد که مانع پیشرفت دختران منطقه بود؛  از اینکه می دید یک پسر می تواند بدون هیچ دغدغه ای درس بخواند و دختران همه در سن کم راهی خانه شوهر می شوند یا بیسواد می مانند دلش می گرفت. به همین دلیل با وجود همه سختی ها و مشکلات یک تنه در برابر خانواده می ایستاد تا رضایتشان را برای درس خواندن جلب کند: «من باید درس می خواندم و به همه ثابت می کردم که دختران هم حق درس خواندن دارند. در روستای ما نه مدرسه‌ای بود و نه جایی که معلم‌ها شب را آنجا بمانند.»

 

تلاش برای یک هدف بزرگ

اما یک اتفاق دریچه یا شاید یک فرصت را در زندگی زیبا خانم به وجود می آورد. یک روز رسید که اولین بار چند معلم به روستا آمدند تا به بچه‌های آن روستا و روستاهای اطراف درس بدهند اما کجا باید کارشان را انجام می دادند. موضوع به گوش پدربزرگ زیبا می رسد که ریش سفید و گره گشای روستا محسوب می شود. پدربزرگ خانه ای قدیمی را که درست روبه روی منزل خودش بود برای برگزاری کلاس آماده می کند: «هربار می دیدم درست روبه روی خانه ما مدرسه هست حسرت می خوردم. احساس می کردم آن چیزی که می خواهم در چند قدمی ام قرار دارد ولی نمی توانم آن را به دست بیاورم. تا اینکه با هزار سختی نظر پدربزرگم را برای ادامه تحصیل جلب کردم و با کمک او توانستم مادرم را هم متقاعد کنم. البته رضایت مادر به این آسانی ها نبود. او شرط گذاشته بود بعد از انجام تمام کارهای خانه برای درس خواندن به مدرسه بروم.»

زیبا که به کمک پدربزرگش مقطع ابتدایی را تمام کرد برای مقطع راهنمایی باید به روستای «هیت» می‌رفت که فاصله زیادی با دِه جَن نداشت اما باز مادرش مخالف بود و زیبا یک بار دیگر پدربزرگش را جلو انداخت تا به هدفش برسد: «پایان دوره دبستان برای من شروع یک دوره سخت و جنگی تمام عیار با خانواده و بزرگان طایفه برای جلب رضایتشان و ادامه تحصیل بود. برای بلوچ ها سخت است که یک دختر به تنهایی مسافت بین دو روستا را برای درس خواندن طی کند. همه از جمله مادرم می گفتند به جای ادامه تحصیل خانه بنشین و هنر بیاموز. اما من دوست داشتم درس بخوانم.»

برای اینکه بهانه‌ای دست مادرش ندهد صبح خیلی زود بیدار می‌شد و قبل از رفتن به مدرسه نان می‌پخت، جای بزها را تمیز و حیاط را آب و جارو می‌کرد، ناهار می‌پخت و بعدازظهر هم که از مدرسه برمی‌گشت اگر نان تمام شده بود باز تنور را روشن می‌کرد و شام می‌پخت. آخر شب هم می‌رفت سراغ درس‌هایی که چند ماه اول سال تحصیلی برای هیچ کدام‌شان کتاب نداشت. از قضا یک معلم سختگیر هم داشت که اهمیت نمی‌داد زیبا کتاب دارد یا نه، امتحانش را می‌گرفت و درسش را می‌پرسید. زیبا هم که سر کلاس شش دانگ حواسش را جمع می‌کرد سؤال‌ها را تا حد قابل قبولی جواب می‌داد اما تا مدت‌ها برای سرآستین‌های سوخته‌اش جوابی نداشت که به خانم «کی خواه» بدهد: «به‌ جای لباس فرم، پیراهن بلوچی می‌پوشیدم و چون هر روز نان می‌پختم سرآستین همه لباس‌هایم سوخته بود و خانم معلم این یک مورد را قبول نمی‌کرد ولی چند ماه بعد که کتاب‌دار شدم و پشت سرهم نمره‌های 19 و 20 گرفتم خانم معلم شد بهترین دوست و همراه من.»

 

پای برهنه روی زمین

«وقتی دپیلم گرفتم راحت تر شدم؛ چون کار بزرگی انجام داده بودم و راحتتر می توانستم به روستاهای مختلف بروم. من باخودم عهد بسته بودم که زمینه تحصیل را برای تمام دختران ساکن در مناطق محروم فراهم کنم. این کار خیلی سختی بود. خیلی از این روستاها اصلاً جاده ندارند و ما برای رساندن خود به روستا باید مسیر طولانی را سوار ماشین های باری می شدیم یا فاصله دو روستا را پیاده طی می کردیم تا کلاسهای نهضت سوادآموزی تعطیل نشود. خیلی از زنان و دختران روستایی در این کلاسها توانستند به حداقل سواد دست پیدا کنند. در یکی از روستاها پیرزنی بود به نام بی بی که من اغلب به خانه او می رفتم از مشوق های من بود و همیشه می گفت اگر زنان و دختران روستا سواد داشتند زندگی بهتری داشتند. به همین دلیل همیشه هوای مرا داشت. طوری که عصرها بعد از تمام شدن کلاس مرا تا روستای خودمان همراهی می کرد و برمی گشت.»

اما تازه ابتدای ماجراها و تجربه های جدید برای راهی بی پایانی است که انتخاب کرده: «یک روز در کلاس داشتم حضور و غیاب می کردم که یکباره چشمانم به کف اتاق افتاد. ردپای خونی بود. خیلی ترسیدم ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم. وقتی رد خون ها را دنبال کردم صحنه هایی را دیدم که درجا خشکم زد. تمام بچه های کلاس بدون کفش بودند. پای یکی از شاگردان پسرم غرق خون بود و در حین خونریزی داشت سرمشق هایی را که روی تخته نوشته بودم می نوشت. از کلاس بیرون رفتم و وسایل پانسمان را آوردم بدون اینکه بچه های کلاس متوجه شوند پایش را پانسمان کردم. ولی برای پای برهنه اش نمی توانستم کاری انجام دهم. خیلی بهم ریخته بودم. رفتم خانه پدربزرگم از او خواستم یکی از مردان روستا مرا به شهر ببرد. آن وقت با تمام پولی که داشتم برای شاگردانم کفش خریدم.»

باید حامی خانواده ام می بودم

در همان دورانی که زیبا خانم مربی نهضت بود با درآمد اندکی که داشت توانست کمک خرج خانه باشد؛ مخصوصاً اینکه پدرش دیگر برای کار به خارج کشور نمی رفت و تأمین هزینه های زندگی کار آسانی نبود. ولی همچنان با وجود همه سختی ها به راهش ادامه می داد: «قبل از هر کسی به فکر خانواده‌ام بودم و می‌خواستم آنها را از وضعیت سختی که داشتند نجات بدهم. پدرم که درآمدش به تعداد شترهایی که رام می‌کرد بستگی داشت از ناحیه دنده دچار شکستگی شد و از دبی برگشت. من علاوه بر اینکه هوای مادرم را داشتم پا به پای پدرم روی زمین کشاورزی هم کار می‌کردم. دیگر کسی به من نمی‌گفت دختر یعقوب. همه پسر یعقوب صدایم می‌زدند. به غیر از کمک در مخارج خانه وام گرفتم و خانه پدرم را بزرگتر کردم تا خواهرو برادرهایم برای خودشان یک اتاق داشته باشند. با خواهر و برادرهایم فارسی صحبت می‌کردم. برای اینکه مادرم به نگاه کردن مسابقات کشتی و فوتبالم گیر ندهد آنقدر از این ورزش‌ها برای پدرم تعریف کردم که دیگر با من پای تلویزیون می‌نشست و مسابقه‌ها را دنبال می‌کرد. خانواده که کم کم رو به راه شد باید می‌رفتم سراغ همزبان‌هایم.»

همان سالی که دیپلم می گیرد در دانشگاه تربیت معلم پذیرفته می شود اما از آنجا که دیر در جریان قرار می گیرد نمی تواند ثبت نام کند و این مسئله باعث شد تا یک سال برای کنکور بخواند. سال دوم در یکی از دانشگاه های استان یزد پذیرفته می شود. اما باز مخالفت های مادر به بهانه اینکه هزینه تحصیل در شهر دیگر را ندارند اجازه ورود به دانشگاه را پیدا نمی کند. سال سوم باز هم در کنکور شرکت می کند و در دانشگاه پذیرفته می شود. اما رفتن به دانشگاه مانع از فعالیتش در نهضت سوادآموزی اش نمی شود: «کلاسهای نهضت من نقطه امید در زندگی برای خیلی از دختران و زنان روستایی بود. و همیشه دوست داشتم بعد از دانشگاه با ورود به آموزش و پرورش این آموزشها را تخصصی تر و علمی تر برای دختران منطقه ادامه دهم. سال 1390 بود که وارد آموزش پرورش شدم. از آنجا که 6 سال تمام در مناطق روستایی دورافتاده کار کرده بودم فعالیتم را به عنوان آموزگار مقطع راهنمایی در شهر قصر قند شروع کردم. درست است کارم به ظاهر در شهر بود اما از آنجا که دوست داشتم به بچه های مناطق محروم رسیدگی کنم مدارس حاشیه شهر را انتخاب کردم .3 سال آموزگار روستای خودمان هم بودم و همه تلاشم را کردم که دینم را نسبت به این روستا و مردمش ادا کنم.»

 

وقتی زمان جلو چشمانم برمی گردد

اتفاقات در اطراف بانوی بلوچ همچنان ورق می خورد و روایت تکراری ازدواج زودهنگام شاگردانش گذشته را به بدترین طریقه ممکن برایش تداعی می کند: «اتفاقات که ناشی از فقر است بارها و بارها برایم تکرار می شد. البته فقر ناشی از کم سوادی و نداشتن معلومات حتی از فقر اقتصادی هم بدتر است. همیشه حواسم به شاگردانم جمع است. مرتب تک تک آنان را زیر نظر دارم. به همین دلیل کوچکترین آشفتگی در چهره شان را متوجه می شوم. یک بار در حین درس دادن متوجه شدم زهرا غرق فکر است. کنارش رفتم و وقتی روی شانه اش زدم از جایش پرید. به او گفتم: موضوع درسی که گفتم چه بود؟ چند لحظه مکثی کرد و یک دفعه زد زیر گریه و گفت: شما نمی دانی من در چه وضعیتی هستم. این را گفت و در حالی که گریه می کرد از کلاس بیرون رفت. فردا سر کلاس آمد. منتظر بود چیزی به او بگویم یا تنبیهش کنم ولی من چیزی نگفتم. دیکته گفتم. در دفترش نوشتم کلاس که تمام شد بیرون نرو، کارت دارم. از او پرسیدم که چه شده است؟ گفت: برایم خواستگار آمده. تمام دنیا برای یک لحظه دور سرم چرخ زد و به گذشته های دور برگشتم. ولی این بار نباید این اتفاق انجام می گرفت. این بار باید کاری می کردم. به او گفتم نگران نباش. من با تو هستم.  به خانه شان رفتم و با پدر و مادرش صحبت کردم و متوجه شدم به خاطر پول می خواهند این کار را انجام دهند. توسط پدربزرگم و دوستانی که داشتم برای پدرش وام و کار تهیه کردم و هیچ بهانه ای را برایش باقی نگذاشتم. تا اینکه با سختی هر آنچه می توان فکرش را کرد موفق شدم . تا به حال اجازه نداده ام هیچ یک از شاگردانم در سن و سال کم ازدواج کنند. به هرترتیبی که شده این کار را انجام می دهم.»

تدریس در روستا تنها به کار معلمی خلاصه نمی شود؛ یک معلم روستا مددکار روستا هم می شود:« مناطق روستایی ما هم محروم بود. ما باید در کنار آموزش به بچه های روستا کار تأمین شیرخشک برای نوزادان و پوشاک برای بچه ها را هم دنبال می کردیم. به خاطر همین با گروه خیران ارتباط داشتیم و در راستای همین فعالیت ها با جمعیت امام علی(ع) آشنا شدیم. و این شد زمینه ای برای تأسیس خانه ایرانی قصر قند در سال 1396. با افتتاح این خانه ما توانستیم زمینه ادامه تحصیل برای 28 کودک بازمانده از تحصیل را فراهم کنیم . بچه هایی که جذب مدرسه شدند هم در کلاسهای درس شرکت می کردند و هم در کلاسهای حرفه آموزی . چون علت عقب ماندن خیلی از آنها از درس و مدرسه فقر بود. به همین دلیل من تلاش کردم با آموزش مهارتهای بومی به بچه ها زمینه کسب درآمد برای آنها را فراهم کنم . محصولاتی را که بچه ها تولید می کردند در خانه های جمعیت به فروش می رساندیم و این انگیزه بچه ها و خانواده هایشان را بیشتر می کرد.» زیبا خانم توضیح می دهد: «جابه جایی مواد یکی از کارهایی است که پدران قاچاقچی توسط فرزندانشان انجام می دهند. این موضوع یکی دیگر از کارهای ناشایستی است که دربین خانواده های روستاها اتفاق می افتد. من تا جایی که در توان داشته باشم در روشن سازی خانواده ها و آسیب هایی که از این طریق به کودکان وارد می شود تلاش می کنم.»

 

همه چیز با هم جور شد

فعل ها در صحبتهای زیبا وقتی جمع می شوند که زندگی اش به جایی می رسد که دیگر در کارهایش تنها نیست. حتی ازدواج هم نتوانست مانعی برای مسیری شود که زیبا برای آرزوهایش در نظر گرفته بود: «اولین شرط ازدواج همراهی همسرم در این فعالیت ها بود. فعالیت هایی که اگر همراهی و همدلی کنارش نباشد به نتیجه ای نمی رسد.» او هرکاری بتواند انجام می دهد تا ریشه فقر را در زادگاهش از جا بکند. حتی دست به کارآفرینی می زند: «امروز 20 خانوار در قصر قند کار سفارشهای موردی و شخصی را در رشته سوزن دوزی برعهده دارند و درآمد کسب می کنند و 20 خانوار هم در سرباز در زمینه تولید محصولات شرکتی ما فعالیت دارند. راه برای ارتباطم با خیران باز شده بود. به آنها می‌گفتم دوست دارم تبعیضی را که بین دخترها و پسرهای منطقه وجود دارد بردارم. دلم می‌خواهد دختران روستا هم امکان درس خواندن داشته باشند، بتوانند با هنر بومی منطقه پول دربیاورند و پسران روستا هم به خاطر نداشتن لوازم تحریر و امکانات تحصیلی از درس جا نمانند. خوشبختانه آنها دغدغه‌های مرا باور کرده بودند و همراهی‌ام می‌کردند تا جایی که کافی بود پا به یک روستا بگذارم تا اهالی دورم جمع شوند و کمک بخواهند. این وضعیت ادامه پیدا کرد تا اینکه 2سال پیش به جمعیت امام علی(ع) معرفی شدم. آنها هم که یقین پیدا کردند برای کمک به مردم زادگاهم هرچه توان داشته باشم به کار می‌گیرم مرا به‌عنوان یکی از مربیان جمعیت در خانه ایرانی شهرستان قصر قند انتخاب کردند. وقتی آمدم تهران و شهری به این بزرگی با این همه امکانات را دیدم در راه برگشت به قصر قند به خودم گفتم کارهایی که تا الان انجام می‌دادی هیچ بود و باید فعالیت‌هایت را بیشتر کنی. خوشبختانه خانه ایرانی در منطقه به خوبی جا افتاد و علاوه بر اینکه اهالی از این موقعیت به خوبی استفاده می‌کنند خیران هم به این فعالیت‌ها اعتماد دارند. به طوری که تا به امروز به کمک آنها بیشتر از 200 مدرسه در این منطقه ساخته و تعمیر شده است. کتابخانه‌های متعددی راه‌اندازی شد. در مناطق مختلف که ذهنیتی از سرویس بهداشتی نداشتند چندین دستگاه سرویس بهداشتی و برای رفع مشکل آب آشامیدنی چندین مخزن نگهداری آب آشامیدنی ساخته شد؛ خانواده‌های نیازمند شناسایی شدند. تاکنون چندین مرتبه بسته‌های مواد غذایی و لوازم تحریر در میان اهالی و دانش‌آموزان منطقه توزیع شده است. نگاه‌های سختگیرانه و تبعیض‌آمیز تا حد زیادی کمرنگ شده و بسیاری از جوانان روستای من و روستاهای اطراف به آینده امیدوار شده‌اند.»

اکنون دیگر سختی معنا ندارد. همه چیز روبه راه است. بانوی بلوچ تأکید می کند هر کاری انجام شده با کمک خیران به سرانجام رسیده است: «ما تا به امروز توانسته ایم 3 مدرسه با کمک خیران در مناطق محروم سرباز، قصر قند و نیک شهر بسازیم. در کنار این مدارس 12 سرویس بهداشتی در روستاهای کپرنشین ساختیم؛ روستاهایی که در نزدیکی مرز بودند. کاری که مردم بومی بلد بودند یک کار سنتی و قدیمی بود. ما هنر بومی را با شیوه های نوین تلفیق کرده بودیم. هم در تولید و هم در بسته بندی نوآوری داشتیم. به همین دلیل بازار جدیدی برای محصولات سوزن دوزی شده پیدا کردیم.»

 

پر از احساس مسئولیتم

وقتی می خواهد درباره نحوه انتخابش به عنوان بانوی برتر توضیح دهد سکوتی می کند که از نگرانی هایش بابت مسئولیت افزون شده اش حکایت دارد: «بنیاد جهانی زنان که یکی از بازوان مشورتی سازمان ملل در امور زنان است با توجه به گزارش فعالیت هایی که از سوی جمعیت امام علی(ع) برای آنها ارسال شده بود جایزه خلاقیت زنان در زندگی روستایی را به من اعطا کرد.» زیبا خانم می گوید: «من همیشه باور داشتم می توانم راهی متمایز از سایر همسن و سالانم طی کنم اما حقیقتاً کسب این عنوان برای من خیلی عجیب بود. وقتی به عنوان چهارمین زن برگزیده جهان و اولین بانوی ایرانی موفق به کسب این عنوان شدم فهمیدم در راهی سخت قدم برداشته ام که باید حواسم به همه چیز باشد. من امروز با این عنوان در برابر تمام دختران و بانوان ساکن در روستاهای دورافتاده ایران مسئولم. بعد از آن در برابر زنان و دختران مناطق محروم در دیگر کشورها.  همه از این انتخاب خوشحال بودند. چون از نزدیک در جریان فعالیت های من بودند. فعالیت هایی که شاید در خیلی از استانهای دیگر هم توسط بانوان دیگر اجرا شود اما دیده نمی شود . خیلی از دوستان من خوشحال بودند که بالاخره اگر این زحمات و فعالیت های شبانه روزی در کشور خودمان دیده نشده در جوامع جهانی دیده شده و به ثمر نشسته است. البته که مسئولیتم بیشتر شده اما همه شادمانی‌ام از این است که ولوله‌ای برپا شده در میان اهالی روستای عزیزآباد و شهرستان قصر قند و انگیزه‌ای دوچندان درجوان‌های این منطقه زنده کرده است.»

آرزوها محال نیستند

آرزوهای ناتمام این بانوی خیرخواه انرژی بخش صدایش است؛ طوری که برای بیان کمی صدایش را بلندتر می کند: «من سه آرزوی بزرگ دارم . اولین آرزو که بزرگترین آرزوی من است تأسیس مدرسه شبانه روزی بزرگی است که بتوانم در آن دختران بازمانده از تحصیل 41 روستای استان سیستان و بلوچستان را اسکان دهم تا بتوانند در فضایی امن و راحت درسشان را ادامه دهند . امروز به خاطر نبود این مرکز خیلی از دختران روستایی ما ترک تحصیل می کنند. دومین آرزویم تأسیس کارگاه تولید فرآورده های خرما در منطقه است تا بتوانیم در سایه فعالیت آن خانواده های مناطق محروم را ساماندهی کنیم و سومین آرزویم تأسیس کارگاه سوزن دوزی برای زنان و دختران مناطق محروم . بیشترین مشکلات مناطق محروم ما ریشه در فقر دارد. این در حالی است که مردمان سختکوش اینجا از کار خسته نمی شوند. ما اگر بتوانیم بسترهای اشتغال را فراهم کنیم مردم می توانند زندگی بهتری را تجربه کنند.» عطر نان در تنور گوشه حیاط فضای خانه را پر کرده است. صدای اذان ازگلدسته های مسجد به گوش می رسد و زیبا خانم باید به طرف مدرسه برود.



نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها