أمیرالمؤمنین علی علیه السلام: اِعلَموا أنَّ الأمَلَ یُسهی العَقلَ و یُنسی الذِّکرَ ***بدانید که آرزو خرد را دچار غفلت می سازد و یاد خدا را به فراموشی می سپارد. ***

امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام: منْ أَحَدَّ سِنَانَ الْغَضَبِ لِلَّهِ، قَوِيَ عَلَى قَتْلِ أَشِدَّاءِ الْبَاطِلِ. *** هر كه سر نيزه خشم خود را بخاطر خدا تيز كند، در نابود كردن سخت ترين باطلها توانا بود.

      
کد خبر: ۴۶۵۲۴۶
زمان انتشار: ۱۴:۳۰     ۰۹ دی ۱۳۹۸
حاج «محمود افتخاری» کنار دو تن از پیران محل داخل مغازه نشسته بود که دو جوان، سوار بر موتور جلوی مغازه او توقف کردند؛ یکی از آن‌ها پیاده شد و پس از ورود گفت: «حاج آقا افتخاری؟»، حاجی بلند شد و گفت: «ب‌ب‌ب‌ب بل له ... بفرررررمایید»، جوان اسلحه‌اش را بالا آورد، رو به حاجی نشانه رفت و سه گلوله در سینه او خالی کرد.
به گزارش پایگاه 598، «حمید داودآبادی» رزمنده، جانباز و پژوهش‌گر دوران دفاع مقدس، در صفحه اجتماعی خود، نوشت: «سیدمحمود افتخاری» از قدیمی‌ها و ریش‌سفید محل، عضو افتخاری بسیج اقتصادی مسجد صاحب‌الزمان (عج) بود و بدون این‌که ریالی حقوق بگیرد، به امور مردم می‌رسید و تلاش می‌کرد آذوقه و لوازم مردم محل را تامین کند.
 
حاج‌آقا «افتخاری» پشت خانه ما، زیر خانه خودشان در خیابان بسطامی، مغازه کوچک الکتریکی داشت و غالباً داخل مغازه، با دو سه تا از هم‌سن و سالانش می‌نشستند و اوقات می‌گذراندند.

هربار برای اداره یا جایی دیگر نیاز به تاییدیه بزرگان و معتمدان محل بود، اول از همه می‌رفتیم سراغ حاج آقا «افتخاری».

او که بالای ۵۰ سال سن داشت، قبلا دوبار سکته قلبی کرده بود. یک‌بار که می‌خواست برگه تاییدیه برای من پر کند، خسته شدم و می‌خواستم برگه را از او بگیرم و بدهم فرد دیگری پر کند، ولی اسم خودش را بالای آن نوشته بود.

برگه را در دست چپ گرفته بود و خودکار در دست راست؛ درحالی که به خاطر سکته، دست‌هایش می‌لرزیدند، سعی می‌کرد خودکار را روی کاغذ بگذارد. وقتی گفتم «خب حاج‌آقا، لطفا برگه رو بذارید روی میز که مجبور نباشید این دوتا رو باهم میزون کنید»، نگاه تندی انداخت و باوجودی که از کودکی من را می‌شناخت و با خانواده‌ام همسایه و آشنا بود، پرسید «اس‌س‌اس‌اس‌اس اسم شما ما ما ما چی‌چی‌چی چیه؟»، تا گفتم «حمید داودآبادی»، گفت «صبر کن» و دوباره تلاش کرد خودکار را روی کاغذ در محلی که باید اسم من را بنویسد، قرار دهد. با آن اوضاع و احوال مریضی حاجی، شاید با یک ترساندن ساده، جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کرد.

صبح روز جمعه ۲۳ مهر سال ۱۳۶۱، حاج «محمود افتخاری» کنار دو تن از پیران محل داخل مغازه نشسته بود که دو جوان، سوار بر موتور جلوی مغازه او توقف کردند؛ یکی از آن‌ها پیاده شد و پس از ورود گفت «حاج آقا افتخاری؟»، حاجی بلند شد و گفت «ب‌ب‌ب‌ب بل له ... بفرررررمایید»، جوان اسلحه‌اش را بالا آورد، رو به حاجی نشانه رفت و سه گلوله در سینه او خالی کرد؛ سپس دوید بیرون، پرید ترک موتور دوستش و گریختند.

روز یک‌شنبه ۲۵ مهر، پیکر شهید «مصطفی کاظم‌زاده» که در جبهه سومار به دست ارتش صدام به شهادت رسیده بود، همراه با پیکر شهید «محمود افتخاری» که به دست تروریست‌های منافق جلوی خانه‌اش به شهادت رسید، از مسجد «لیله‌القدر» تشییع شد و جمع کثیر مردم، با بغض و نفرت فریاد می‌زدند «مرگ‌بر منافق... مرگ‌بر صدام یزید کافر».


 
«مصطفی کاظم‌زاده» و حاجی «افتخاری» را کنار هم، در قطعه ۲۶ بهشت‌زهرا (س) دفن کردند و بعد‌ها قاتلین حاج آقا «افتخاری»، هنگامی که قصد ترور بی‌گناهی دیگر را داشتند، دستگیر شدند و به‌سزای اعمال خود رسیدند. در اسنادی که از آن‌ها کشف شد، در گزارش عملیات آن روز خود، با افتخار نوشته بودند «رزمندگان سازمان مجاهدین خلق ایران موفق شدند با حمله دلاورانه به پایگاه بزرگ جاسوسی در شرق تهران، «محمود افتخاری» فرمانده این پایگاه را به سزای اعمال جنایتکارانه‌اش برسانند».

اهالی محل تازه فهمیدند مغازه کوچک الکتریکی حاجی، برای منافقین شده بود پایگاه بزرگ جاسوسی! و خودش هم باوجودی که دوبار سکته کرده و فاصله‌ای با مرگ نداشت، در مسجد فقط کارش راه انداختن امور اقتصادی و تامین اجناس کوپنی خلق‌الله بود، شده بود جاسوس و جنایت‌کار!

ماندم که چطور چنین کسی، عمری در همسایگی ما بود و نشناختیمش!


 
شهید «سیدمحمود افتخاری سنجابی» متولد چهارم تیر سال ۱۳۱۰ مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه ۲۶، ردیف ۹۴، شماره ۸»

منبع: دفاع پرس
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها