يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ(حجرات 13) * * * ای مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را تیره‌ها و قبیله‌ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید؛ (اینها ملاک امتیاز نیست،) گرامی‌ترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست؛ خداوند دانا و آگاه است! * * * ای مردمان شما را از مردی و زنی/ما آفریده‌ایم به علم و به اقتدار/ دادیمتان قرار به اقوام گونه‌گون/انس و شناخت تا که به ‌هم‌ آورید بار/ بی‌شک بود زجمع شما آن‌عزیزتر/نزد خدا که بیش به تقواست ماندگار/ زان‌رو که هست عالم و آگاه کردگار/بر مردمان مومن و مشرکت بروزگار

 

      
کد خبر: ۴۸۱۰۷
زمان انتشار: ۲۰:۲۵     ۱۸ فروردين ۱۳۹۱
وبلاگ کاش می شد خدا را بوسید
وبلاگستان598/ وبلاگ کاش می شد خدا را بوسید نوشت:
اگر میت باشم، اگر سید نباشم، اگر اهل سواد نباشم، اگر سیلی نخورده باشم، اگر سرنوشت ایامم را، بدست تقویم نسپرده باشم، اگر مرد نباشم، یا اگر اهل درد نباشم، حتا اگر کمر درد نگرفته باشم، از کدام لرز ِ«صدا» و از کدامین اندوهِ «سیما» باید بدانم، که وقتی «فـ...» می گویی، سر دو راهی «فرحزاد» و «فاطمیه» با سه سوت، تا کجا بروم؟ نکند همان اول دوراهی مردد شوم؟

 

اگر کارشناسان اداره هواشناسی همگی رفته باشند سیزده بدر، از کجا بفهمیم که دل این آسمان برفی ست یا بارانی؟ چطور بفهمیم رنگ چشم ابرها نقره ای فام است یا سرخ باور؟ چطور «هفت» را از «سین» هایش جدا کنیم، چطور «خنده» را، بر سر «بازار» لودگی حراج کنیم. چطور سبزینگی سفره های رنگی را، با سیاهه های سفره غم عوض کنیم؟

 

غلاف غربت، این بار از سمت که و از کجا به بازوان مظلومیت خرد می شود؟ چرا هیچ‌ شبکه ای مستند «فدک» را پخش نمی کند؟ کدام نامرد، چادر بانوی اَشک را در کشک TV زیر بار خنده های کوچه بازاری، خاکی کرد؟ چه شد که «مستند» ترین شبکه هم، راز بقای «فاطمیه» را نمایش نمی دهد. سوز بوق ممتد ماشین های آذین بسته شده، و صدای هلهله ها، تا مغز استخان غیرت می رود. چه شد که به یکباره، گران فروشندگان و گران خریداران این بازار پر آزار، سنگِ مهر تو را، ارزان خرید و فروش کردند.

 

اصلن اگر بحث دردانگی نباشد، یا حرفی از مردانگی نباشد. اگر حتا حرف دیوانگی نباشد؛ از آجر خونین ِ کدام ردیفِ دیوار ِ کدامین کوچه ِشهر غربت، می شود سر نخی از رد پای ظالمان پیدا کرد؟ نکند همپای غاصبان فدک، حکم شفاعتم جلب شود. با کدام دست یاری، می شود ریسمان را از گردن آسمان رها کرد؟ نکند «چک» آخرتمان را پای دنائتمان «برگشت» بزنند. صدای خطبه می آید. نکند زبان بیعتم با ساز دست حکمیّت کوک باشد.

 

در شارع متشرعان! دیوار حاشا بلند و در کوچه پس کوچه های غربت، دیوار خانه مظلومیت کوتاه است. اما نکند دست های مظلومی بلند شود. کمی آهسته، این ستون ها می لرزند. نکند خدای کعبه، خانه خراب شود. بهار این باغچه، خزان شده. نکند جوانه نفرین، بر لب های عصمت شکوفه زند. این «ریسمان» محکمتر از گره «معجر» نیست. نکند ریسمان «گره» گشایی کند. دیگر چیزی برای از دست دادن نمانده. نکند این مو، پریشان تر از دلِ شویِ او شود. این حرف اول نیست. نکند حرف آخر باشد. این حرف باور کردنی نیست، نکند قابل باور باشد.

 

«بسم الله الرحمن الرحیم»، بنام خدایی که رحمانیت را در خطبه ها و رحیمیت را بر سر سفره های احسانت تجلی بخشید. «انا اعطیناک الکوثر» همانا تو افتاده ای تک و تنها و چهل مرد و طنابی بر گردن شوهر. «فصل لربک وانحر»، نماز بی سجده ات در کوچه، و قربانی ات پشت در، جملگی از تو قبول شد. تو سربلند راه ولایتی، اما نه آنقدر که پسرت، سر بلند خاهد شد. «ان شانئک هوالابتر»، اما مبادا نسل آدم را ابتر کنی. مبادا بغض مسجد را بشکنی. مبادا قرار دل ماه را برهم زنی. آب در دلت تکان نخورد، مادر آب! مبادا زمین را خاک بر سر کنی.

 

حادثه که هیچوقت خبر نمی کند. یک روز می شنوی صدای مهیبی از سوی حیاط برخاست. صدای شکستن در که می آید، هول می کند دخترک! این تازه اول راه است. غریبی که شاخ و دم ندارد، یک روز می بینی در خانه ات را همراه دست و پهلوی همسرت شکستند و حیات را از قلب طفل معصومت گرفتند و طناب را بر گردن شوهرت بستند و راه را در کوچه، بر همسرت بستند و غرور پسربچه ات را شکستند.

 

مزد رسالت را چه زود توی کف دست ولایت گذاشتند. آری، مزد رسالت همین است. یک بی نسب در کوچه دنبال نسبش می گردد. یک بی رمق دنبال چادرش می گردد. یکی تازیانه بدست، دنبال قافیه می گردد. یکی در کوچه دنبال گوشواره اش می گردد. یا الله... «می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم». کوچه لبریز است از نامردمانی از قبیله ساحران، ریسمان به دست ها، روی خاک انداختند، ابوتراب را...  

 

شکسته های دل حسن را، علی بند خاهد زد و موی پریشان زینب را حسین، شانه می زند. به نجار هم سفارش ساخت یک در دیگر می شود داد. بازار زرگران پر  است از گواشواره های قیمتی و نو. اصلن خوب شد که گم شد. «عدو شود سبب خیر». آخر بهانه ای پیدا نمی شد که به گوشواره ای تازه راضی شوی. غصه این چادر خاکی را هم نخور. به خیاط سپرده که چادری برازنده وقار فاطمی ات بدوزد...

 

اما، این خاک ها را چه کسی از روی جامه های ابوتراب، خاهد زدود. دست روی دست نگذار. سهمش از این دنیا مگر چه بود؟ قرار دل و گیرایی دستانت، که در شکستگی ها، پهلوی او بود. که همان ها را هم برای خاطر غریبش، زیاد می دیدند. نوای خطبه چه حزین است. آه... این پیشانی چقدر خط خطی شده. چه کسی گره های ابروان علی را از هم وا کند..؟ دست هایم کو؟ چه کسی باز صدا زد؛ زهرا...؟!

 مُضاف:  

یاس را

در کوچه چیدند؛

طوبا و رازقی، در خانه خشکید.

«بنی هاشم اعضای یکدیگرند..»

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:۲
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
ارسال نظرات
ناشناس
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۲:۲۶ - ۲۱ فروردين ۱۳۹۱
۸
۰
مادر هر کاری در خانه انجام دهد، بچه ها یاد می گیرند؛ حتی اگر شهادت باشد.
پاسخ
حجره233
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۴:۱۹ - ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۱
۰
۰
ما شکیبایی می ورزیم همچون کسی که بر زخم و فرو رفتن نیزه در شکم شکیبایی کند....
پاسخ
جدیدترین اخبار پربازدید ها