يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ(حجرات 13) * * * ای مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را تیره‌ها و قبیله‌ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید؛ (اینها ملاک امتیاز نیست،) گرامی‌ترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست؛ خداوند دانا و آگاه است! * * * ای مردمان شما را از مردی و زنی/ما آفریده‌ایم به علم و به اقتدار/ دادیمتان قرار به اقوام گونه‌گون/انس و شناخت تا که به ‌هم‌ آورید بار/ بی‌شک بود زجمع شما آن‌عزیزتر/نزد خدا که بیش به تقواست ماندگار/ زان‌رو که هست عالم و آگاه کردگار/بر مردمان مومن و مشرکت بروزگار

 

      
کد خبر: ۴۶۷۶۷۶
زمان انتشار: ۱۰:۵۰     ۱۰ اسفند ۱۳۹۸
محمدعلی اسلامی‌نُدوشن در بخشی از خاطرات خود در کتاب «روزها» بیماری مادر و نگرانی خود از آن شرایط را بیان کرده است.
به گزارش پایگاه 598 به نقل از آنا، محمدعلی اسلامی‌نُدوشن (متولد ۱۳۰۴ شمسی در ندوشن یزد) منتقد ادبی، شاعر، نویسنده و استاد نام‌آشنای ادبیات معاصر است. وی اگرچه در سال‌های جوانی مدرک دکتری حقوق بین‌الملل خود را از دانشگاه «سوربن» فرانسه گرفت، اما به خاطر تألیفات ارزشمند و ذوق و قریحه ادبی، از سال ۱۳۴۸ به عنوان استاد رشته ادبیات در دانشگاه تهران مشغول به کار شد و تا سال ۱۳۵۹ که به درخواست خود بازنشسته شد، در این سمت به تدریس مشغول بود.

از این چهره ماندگار ادبیات، علاوه بر مقالات تخصصی، آثار متعددی در زمینه نقد ادبی، سفرنامه و پژوهش‌های ادبی و سفرنامه منتشر شده است که از جمله آنها می‌توان به تأمل در حافظ، به دنبال سایه همای، ایران را از یاد نبریم، آزادی مجسمه، صفیر سیمرغ، در کشور شوراها، کارنامه سفر چین و ده‌ها کتاب ارزشمند دیگر یاد کرد.

کتاب چهار جلدی «روزها» شامل خاطرات اسلامی‌ندوشن از خردسالی تا زمان تحصیل در پاریس در دهه سی شمسی است. ندوشن در این اثر، با قلمی سلیس و روان علاوه بر شرح رویدادهای زندگی خود، وضعیت فرهنگی و اجتماعی زادگاهش در دوران کودکی و نوجوانی و همچنین تهران سال‌های دهه بیست را با ذکر جزییاتی خواندنی بیان کرده است. تبحر وی در نثر فارسی به شیرینی متن کتاب افزوده و آن را در زمره خواندنی‌ترین آثار در حوزه خاطرات مشاهیر بدل کرده است.

اسلامی‌ندوشن در بخش‌هایی از جلد اول کتاب روزها (انتشارات یزدان، ۱۳۷۸، صفحه ۱۶۷ تا ۱۷۰) خاطره‌ای از مواجهه خود با بیماری ناشناخته مادرش و فضای حاکم بر زندگی او و خانواده‌اش بیان می‌کند. محمدعلی در این ایام کودک ۶ ساله‌ای است که به همراه پدر و مادر، خواهرش و پیشکاری به نام معصومه روزها را به سر می‌برد.در چنین احوالی مادرش که بیش از اندازه به او وابسته است در دو مرحله بیمار می‌شود. بیماری مادر نگارنده یک بار پیش از درگذشت پدرش و بار دیگر مدتی بعد از  فوت او  رخ می‌دهد.

مرور این خاطره‌ها و توصیفات می‌تواند تصویری از آداب و رسوم و آئین‌های مردم روستانشین در مواجه با بیماری‌ها ارائه کند؛ تصویری که مربوط به بیش از ۸۰ سال پیش است؛ این خاطرات در روزهایی که هموطنانمان در حال غلبه بر شبح ویروس کرونا هستند خواندنی خواهد بود.

پیشامد وحشتناک در این زمان بیماری مادرم بود.شاید ۶ ساله بودم چیزی شبیه حصبه یا از آن تب‌های طولانی که مبنای آن شناخته‌شده نبود همراه با هذیان و التهاب؛ تابستان بود و مادرم توی تالار بسترش را انداخته بودند.

پدرم و همه خانواده اطرافش بودند و خویشاوندان و آشنایان مرتب رفت‌وآمد می‌کردند. طبیب ده می‌آمد و همان داروهایگیاهی معمول را تجویز می‌کرد که نتیجه‌بخش نمی‌شد. چون ده‌روزی گذشت و حالش رو به بدترشدن رفت فرستاد عقب ملّای ده که سید کوری بود تا نزد او وصیت کند و او کلمه «شهادتین» به دهنش بگذارد.

این جریان، قیامتی برپا کرد! خواهرم افتاد به هِق‌هِق گریه‌کردن. پدرم که بسیار عصبی بود و ناخوشی خود را فراموش کرده بود، قدم می‌زد و «لا اله الاالله» می‌گفت. کسان دیگر که حاضر بودند، بهت‌زده نمی‌دانستند چه بگویند. من با آنکه از اهمیت قضیه سر در نمی‌آوردم و درست نمی‌دانستم که مرگ چیست، برحسب شّم غریزی احساس کرده بودم که واقعه‌ای مصیبت‌بار در شرف تکوین است.

همه میل داشتند مادرم را از این تصمیم منصرف کنند، ولی او اصرار ورزید و معصومه رفت و سید را آورد. وارد شد. عصازنان از پله‌ها بالا آمد و جلو رفت و کنار بستر بیمار نشست. درست روشن نبود که بیمار چه گفت و چه شنید ولی با ضعف و زیرلب حرف‌هایی زد که گریه خواهرم را به اوج رساند.

پیشامد وحشتناک در ۶ سالگی، بیماری مادرم بود؛چیزی شبیه حصبه یا از آن تب‌های طولانی که مبنای آن شناخته‌شده نبود.

پدرم همان‌گونه قدم می‌زد. همه حاضران از حضور سید و بیان وصیت که هیبت مرگ را به‌صورت جدی و ملموس درآورده بود، ناراحت بودند اما کسی حرفی نمی‌زد. سرانجام وصیت تمام شد و سید رفت و همه حاضران در حالت بهت و اندوه باقی ماندند.

خوشبختانه مادرم از روز بعد شروع به بهترشدن کرده و پس از چند روز از بستر برخاست و بیش از چهل سال بعد از آن هم زیست. تا سال‌ها بعد بارها پیش آمد که خواهرم و خویشان دیگر، مادرم را به سبب این تصمیم عجولانه سرزنش کنند. تا حدی حق داشتند، زیرا آن روز چندساعت بسیار بد بر همه گذشته بود.

به‌طورکلی مادرم با مرگ انس خاصی یافته بود و همیشه آن را مدنظر نگاه می‌داشت. این به سبب اعتقاد مذهبی و خصلت زاهدانه‌ای بود که در او بود. دنیا را ارزنده به دل‌بستن نمی‌دانست و همه حواسش در دنیای دیگر بود.گرایش عجیبی به نحوه زندگی راهبان و حتی عُسرت داشت و تنها فرزندانش و بعضی وابستگی‌های اجتناب‌ناپذیر زندگی او را از روی بردن به بیشتر به مرگ بازمی‌داشت.بارها به ما می‌گفت اگر به خاطر شماها نبود، زنده ماندن را نمی‌خواستم.

 پس از مرگ پدرم، [یک] نگرانی در من راه یافته بود که رهایم نمی‌کرد و آن این بود که می‌ترسیدم مادرم نیز بمیرد! چون به فکرش بودم، شب خواب‌هایی در این زمینه می‌دیدم.

حالت‌های خود مادرم از نوع آن که خود را دل‌کند از زندگی نشان می‌داد، طرز نشستن در گوشه‌ای که کز می‌کرد و در خود فرو می‌رفت و قرآن می‌خواند، ذکر و دعا بر لب داشتن مداومش، کلمه شهادت گفتن پیش از خوابش، مراوده‌اش با پیرزن‌هایی که نماز و روزه‌های پدرم را تکفل کرده بودند، همه این‌ها در ایجاد این وسواس تأثیر داشت.

در صندوق‌خانه گوشه یکی از صندوق‌ها بقچه‌ای بود که من جرئت نداشتم به آن نگاه کنم. بااین‌حال هروقت به داخل صندوق‌خانه می‌رفتم نمی‌توانستم خود را نگه دارم که گوشه چشمم به آن‌سو نیفتد در این بقچه، کفن مادرم بود. پارچه سفیدی که به آن «بُرد یمانی» می‌گفتند در عراق خریده و آن را بارها در عتبات و مشهد و قوم تبرّک کرده بود.

این نگرانی و وسواس زمانی افزون‌تر شد که[بار دیگر] بیماری برای مادرم پیش آمد. بی‌آن‌که بستری شود، رنجور بود. او که همیشه در زندگی پرطاقت و کم‌استراحت بود، اکنون ضعیف شده بود. سنگین‌سنگین راه می‌رفت؛ رنگش پریده و پلک‌ها و پشت پاهایش ورم کرده بود. تحرکش کم بود؛ در گوشه‌ای می‌نشست و دعا می‌خواند. گاهی انگشت به پشت پای خود می‌زد که فرومی‌رفت به نشانه آنکه ورم دارد. پشت چشم خود و زبان خود را توی آینه می‌دید.

به من حرفی نمی‌زد، ولی من از دور و دزدانه او را نظاره می‌کردم و می‌دانستم که دلواپس است.چند روز گذشت و ناگزیر شدیم که طبیب خبر کنیم. کسی را که می‌گویم طبیب، «سید موسی» عطار ده بود. از سال‌ها پیش ضمن چیزهای دیگر، داروهای گیاهی می‌فروخت. کم‌کم ادعای طبابت کرد بی‌آن‌که البته نزد کسی چیزی آموخته باشد. دو جلد کتاب قطور در دکان داشت که جلو می‌گذاشت و فکورانه آن‌ها را می‌خواند. می‌گفت «اکسیر اعظم» نام دارد و افلاطون آن‌ها را نوشته!

معصومه رفت و سیّد را آورد به منزل. مرد میان‌سالی بود درشت‌اندام با سر تراشیده. آهسته و با آداب حرف می‌زد و خوب می‌توانست حالت موقر و مرموز به خود بگیرد. آمد و دوزانو توی اتاق نشست مادرم در چادر نماز روی خود را پوشانده و در گوشه‌ای دیگر نشسته بود.

پس از سلام و احوال‌پرسی وضع مزاجی خود را برای او شرح داد. او پس از دیدن زبان و نبض و پشت پا و چند دقیقه فکر گفت دوا برایتان می‌فرستم. دستور قضایی هم داد. چیزهای خنک و سبک: آش آبغوره، شیرگاو و نخودآب خروس. مادرم به‌طورکلی اعتقاد به خنکی داشت؛ یعنی همه چیزهای کم‌کالری و ترش‌مزه. من همراه او رفتم و دواها را گرفتم. خارخسک، عناب، پر سیاوشان، زوفا با ترنجبین.

هر دو روز یک‌بار صبح زود مأمور بودم که بروم نزد سیدموسی. حال بیمار را به او می‌گفتم و دستور تازه‌ای گرفتم و برمی‌گشتم، اما گره کار باز نمی‌شد.

از این‌رو دواها را تغییر می‌داد؛ از سرد به گرم و از گرم به سرد. با خود می‌گفتم مبادا کار از کار گذشته باشد و مادرم بمیرد و من تنها بمانم! بعد از مرگ پدرم تا مدتی بساط دوا از خانه ما برچیده شده بود ولی از نو پهن شد. بوی جوشانده در اتاق می‌پیچید. همان جوّ نگران‌کننده و مغموم بیمارداری از نو به خانه بازگشت.

خواهرم گاه‌به‌گاه به ما سر می‌زد ولی او چه می‌توانست بکند؟ خویشان و دوستانی که می‌آمدند هر یک بر حسب تجربه خود نظری می‌دادند که بیشتر موضوع را سردرگم می کرد. این دوران بیماری مادر گذشته از خودش،حزن تنهایی را بر من آشکار کرد زیرا ما دوبه‌دو بودیم؛ شب و روز با هم.

بیماری مادرم هشداری بود تا بدانم که راه زندگی آن‌گونه که در روزهایی خوش می‌نماید، هموار نیست. یک حادثه و یا یک چرخش می‌تواند همه چیز را دگرگون کند!

او را می‌دیدم که در رنجی خاموش می‌کاهد؛نه شکایتی بر زبان می‌آورد و نه تب و تابی داشت. می‌کوشید تا هر چه کمتر در نظر ما بیمار جلوه کند و این پرده‌پوشی او بر نگرانی من می‌افزود چون بزرگ‌تر شده بودم، وخامت موضوع را بیشتر از دورانی که پدرم مریض بود ادراک می‌کردم.

هرگز فراموش نمی‌کنم آن صبح‌های زود را که در سرمای زمستان فروبسته، قوزکرده و غرق نگرانی به جانب دکان طبیب برای گرفتن دوا و دستور روانه می‌شدم و درعین نگرانی می‌بایست قیافه معمولی به خود می‌گرفتم. سلام کنم و یا جواب سلام بدهم. این نخستین هشداری بود که دریافت کردم که راه زندگی آن‌گونه که در روزهایی خوش می‌نماید، هموار نیست. یک حادثه و یا یک چرخش می‌تواند همه چیز را دگرگون کند.

سرانجام یا تأثیر یکی از دعواهای متعارفی بود که به او داده شد و یا دفاع مزاج به تدریج غلبه کرد. نتیجه آنکه پس از یک ماهی، آثار بهبود نمایان گشت. شاید همه آن یک بحران عصبی بود که گذشته بود. به هرحال نیروی حیاتی از نو به او روی نمود و افسردگی‌اش کاهش یافت. از نو میل به غذاخوردن و روی خوش به زندگی نشان دادن به او بازگشت و در من که هر بیماری را منتهی به مرگ می‌پنداشتم، این اطمینان پیدا شد که مادرم از خطر رهیده است.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها