يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ(حجرات 13) * * * ای مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را تیره‌ها و قبیله‌ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید؛ (اینها ملاک امتیاز نیست،) گرامی‌ترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست؛ خداوند دانا و آگاه است! * * * ای مردمان شما را از مردی و زنی/ما آفریده‌ایم به علم و به اقتدار/ دادیمتان قرار به اقوام گونه‌گون/انس و شناخت تا که به ‌هم‌ آورید بار/ بی‌شک بود زجمع شما آن‌عزیزتر/نزد خدا که بیش به تقواست ماندگار/ زان‌رو که هست عالم و آگاه کردگار/بر مردمان مومن و مشرکت بروزگار

 

      
کد خبر: ۴۷۳۳۹۲
زمان انتشار: ۱۱:۳۷     ۲۴ تير ۱۳۹۹
برشی از روایت شناسایی پیکر شهید حججی؛
رفتم کنار کاور. به حاج سعید گفتم به مامور هلال احمر بگوید نور دوربینش را بیندازد روی پوتین.خاک کف پوتین را تکاندم تا شماره ی آن را بفهمم و بعدا از اطرافیانش شماره ی کفشش را جویا شدم. شماره ۴۲ بود.
به گزارش پایگاه 598، آنچه در ادامه می خوانید، برشی از روایت شناسایی پیکر شهید حججی است که در کتاب یربلند به قلم محمدعلی جعفری منعکس شده است.

حاج سعید از آن داعشی پرسید می توانیم قسمتی از پیکر را ببریم برای شناسایی دقیق تر؟

صدایش بلند شد:«قطعه اصلا»

رفتم کنار کاور. به حاج سعید گفتم به مامور هلال احمر بگوید نور دوربینش را بیندازد روی پوتین.خاک کف پوتین را تکاندم تا شماره ی آن را بفهمم و بعدا از اطرافیانش شماره ی کفشش را جویا شدم. پوتینش شماره ۴۲ بود. مامور هلال اهمر لحظه به لحظه تصویر می گرفت.کار دیگری از دستم بر نمی آمد.

متوسل شدم به حضرت زهرا علیها السلام: در دفاع مقدس از عنایات شما خیلی بهره بردم؛الان چشم امیدم به شماست.

چشمم افتاد به یک تکه استخوان. فکری توی مغزم جرقه زد که آن را بردارم. دلهره افتاد به جانم که جلوی این داعشی و لنز دوربین مامور هلال احمر شدنی نیست. مطمئن بودم از گوشه و کنار زیر ذره بین نیروهای تامینشان هستیم و ما را رصد می کنند. دلم را زدم به دریا که این الهام حتما از طرف حضرت زهراست. حاج سعید را کشیدم کنار که این داعشی را به حرف بگیر.

پرسید: چرا؟

یواش گفتم: می خوام یه تیکه استخون بردارم.

جا خورد. زود خونسردی اش را حفظ کرد و پرسید می شود؟

گفتم: ان شاءالله که می شه!

آن سه نفر سمت چپم ایستاده بودند؛ اول حاج سعید،به فاصله ی یک متری اش نماینده ی داعش و پشت سرش مامور هلال احمر. کل هیکلم را خم کردم روی کاور. حاج سعید هم زرنگی به خرج داد و بین من و نماینده داعش حایل شد.

مسلسل وار حرف می زد و لحنش بوی خشونت نمی گرفت. با دست چپم شروع کردم به جست و جو. در کسری از ثانیه با دست راست استخوان را برداشتم که فرو کنم داخل جیب شلوارم. کف دستم را بو نکرده بودم که استخوان توی جیبم جا نمی شود! پهن بود. به گمانم قسمتی از استخوان لگن بود. هرچه فشار می دادم نمی رفت داخل. ته دلم خالی شد. صدای مبهمی از کلمات حاج سعید توی سرم چرخید. چشمانم را بستم و از حضرت زهرا مدد خواستم. این دفعه با فشار مضاعف،استخوان را داخل جیب راستم چپاندم. صدای تپی کرد و رفت داخل.فکر کردم ته جیبم پاره شد.پیراهن بلندم افتاده بود روی شلوارم.خیالم از این بابت راحت بود که برجستگی شلوار پیدا نمی شود.

نفسم را دادم بیرون و کمر راست کردم. برای اینکه طبیعی جلوه دهم فانسقه را بیرون آوردم و رو به حاج سعید گفتم: ازش بپرس میتونیم این رو برای شناسایی دقیق تر با خودمون ببریم؟!

نماینده داعش زیر بار نرفت. یک کلام روی حرفش ایستاد که «صور فقط!»



نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها