کد خبر: ۱۹۶۷۸۳
زمان انتشار: ۱۰:۴۱     ۲۲ دی ۱۳۹۲
اسفندیاری که در عملیات کربلای ۵ جا ماند
آنها را در آغوش کشیدم، اما، برادرم اسفندیار نبود، «اسفندیار کو؟» مادرم که تمام صورت‌اش پر از اشک بود و مرتب چشم‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «رفته مشهد!»

به گزارش پایگاه 598، میکائیل فرج‌پور از ارکان اصلی واحد اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا که در سال 1362 به اسارت بعثیان در آمد، وی در گفت‌وگو با خبرنگار فارس، خاطره زیبایی از لحظه آزادی‌اش را چنین بیان می‌کند.

رسیدیم به مرز، قرار بود یک اسیر بدهند و یک آزاده بگیرند؛ در چادرهای بزرگی لب مرز رفتیم،نماینده  صلیب، این جا هم اسم‌ها را طبق شماره می‌خواند و بچه‌ها بعد از این که اسم شان خوانده می‌شد، یکی یکی با تمام وجود می‌دویدند و خودشان را به خاک ایران می‌رساندند.

آن طرف از بچه‌ها استقبال گرمی می‌شد و سوار اتوبوس‌های ایرانی می‌شدند.

مرتضی قربانی را لب مرز دیدم و چقدر خوشحال بودم. او نماینده ایران بود برای تحویل اسرا.

هنوز همه چیز را فرماندهی می‌کرد، دلیل حضور مرتضی قربانی هم این بود که هنوز لشکر 25 و قرارگاه در خط بود.

سردار شهید حسین املاکی - حاج میکائیل فرج پور - ... 

وارد ایران شدیم، اتوبوس به راه افتاد، به سمت قصر شیرین، اینجا خاک ما، وطن ما، ایران است. گریه بود، ناله، شادی، خنده، تمام حس‌ها با هم بود.

در مسیر، خاطرات را مرور کردیم، قصر شیرین را، سرپل ذهاب، کِرند.

در اتوبوس هیچ اسیری آرام و قرار نداشت، وقتی وارد قصر شیرین شدیم، دسته دسته مردمی که برای آنها جنگیده بودیم تا عزت‌شان باقی بماند را دیدیم.

چقدر دوستمان داشتند و ما چقدر از دیدن شان خوشحال شدیم.

آنچه ما را نگران می‌کرد، پاسخ به قاب عکس‌های مفقودان و اسرای شان بود. هر کجا که اتوبوس می‌ایستاد، انبوهی از جمعیت، هوار می‌شد. می‌گفتند: «آقا! این عکس رو می‌شناسی؟» «برادر! فلانی رو می شناسی؟» «پسرمه. ندیدیش؟»

مردم هنوز خوشحال بودند، تا باختران را آمدیم.

جمعیت آنقدر زیاد بود که گاهی اتوبوس چراغ می‌داد و بوق می‌زد که مردم زیر چرخ‌های بزرگ اتوبوس نمانند.

در باختران مردم نی و ویلون می‌زدند، دست می‌زدند، سوت می‌زدند، اما ما فقط به هم دیگر نگاه می‌کردیم.

- اِ، ایرانی که انقلاب شده، جنگ بوده، این همه شهید...؟! چه بلایی سرش اُمده؟!

روی صندلی‌های اتوبوس، سفت شدیم و مات به مقابل نگاه می‌کردیم، یکی از بچه های تبریز گفت: «خدایا! اگر این جوریه، ما رو برگردون.»

و این حرف، مانند پُتکی بر سرم فرود آمد، تصور ما از ایران، سلام و صلوات بود.

نه هیاهو و دست افشانی، همه بچه‌هایی که سرشان را از پنجره بیرون داده بودند و شادباشی‌ها را می‌پذیرفتند، همه آمدند داخل.

هضم بعضی چیزها برای ما آسان نبود، ما طور دیگری مثل 10 سال قبل زندگی کرده بودیم.

ما را سوار هواپیما کردند، وارد پایتخت مان شدیم، تهران و از آن جا ما را مستقیم بردند به مرقد امام. وقتی همان لحظه وارد حرم امام خمینی شدیم، یاد زیارت کربلا افتادیم. بچه‌ها واقعاً هر چه درد و دل داشتند، به امام گفتند: «امام! دوست داشتیم می‌اُمدیم پیشت، به شما بگیم چی به ما گذشت.»

 

سردار شهید حسین املاکی - حاج میکائیل فرج پور

وقتی درد و دل‌های مان تمام شد، دوباره سوار اتوبوس شدیم و به پادگان جی رفتیم و در پادگان، دو روز قرنطینه بودیم.

در باختران، یکی از دوستان به نام حاج آقای عسکری مرا دید و سریع با مادرم تماس گرفت.

من نمی‌دانستم خانواده‌ام دارند می‌آیند به استقبالم، بعد از دو روز که از قرنطینه بیرون آمدیم و آزمایش‌های پزشکی و سؤالاتی که درباره اوضاع اسارت از ما شد را پاسخ دادیم، اتوبوس‌ها آمدند و هر کدام از بچه‌ها را به استان‌های‌شان انتقال دادند.

تقسیم شدیم، با یک اتوبوس به سمت مازندران به راه افتادیم، این جا، تمام مدت، فکری با من بود و آن اینکه دستی ما را برد و دستی هم ما را برگرداند و این که چیزی در اختیار و اراده ما نبود و هر چه بود؛ اراده خداوند بود و بس. سپاه هماهنگ کرده بود و خانواده‌ام را آورد.

دخترم هفت ساله شده بود و به او گفته بودند: «بابات داره میاد.» رسیدیم به امامزاده عبدالله(ع) آمل. خانواده‌ام به ما رسیدند، در یک نظر مادرم، پدرم و همسرم را دیدم، و دختر هفت ساله‌ای که دختر من بود، بچه‌های سپاه، آتنا دخترم را آوردند که مرا ببیند.

زانو زدم، آغوشم را باز کردم، او کمی به طرفم آمد. دوید، اما وسط راه ایستاد، نگاه‌ام کرد، برگشت و گریه کنان رفت.

وارد شهرم قائمشهر شدم؛ پشت بلندگو، صحبتی کردم. از اسارت هم کمی حرف زدم و با سلام و صلوات آمدم خانه، برادرهای کوچک ترم، بزرگ شده بودند. روبوسی می‌کردم، گریه می‌کردند و یکی از نزدیکان معرفی می‌کرد.

بعد از معرفی، می‌فهمیدم این کدام برادرم است.

همسرم هم آمد، خیلی سختی کشیده بود، باید تمام حرف‌هایش را می‌شنیدم، همه بودند، خواهرهای دل نازکم هم، آن ها را در آغوش کشیدم، اما، برادرم اسفندیار نبود. «اسفندیار کو؟»

مادرم که تمام صورت‌اش پر از اشک بود و مرتب چشم‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «رفته مشهد!»

بعد فهمیدم که چرا دخترم آتنا نتوانست نزدیک شود. اسفندیار تا دو سالگی از آتنا مراقبت می‌کرد و عکس اسفندیار چهره پدرش را در ذهن‌اش نقاشی کرده بود. زمانی که آمد بابایش را ببیند که من باشم، اما چهره‌ای غریبه‌ای دید که شبیه اسفندیار نبود.

وارد خانه شدم، تنی نداشتم که بتواند بیش از این طاقت بیاورد و خیلی خسته بودم، پیرمردها، فامیل، همسایه‌ها و دوستان جمع بودند.

در همین حین دوباره از یکی از پیرمردهای فامیل پرسیدم: «اسفندیار کو؟» جواب داد: «جنازه‌اش رو هنوز نیاوردن!»

مثل این که چیزی کمرم را شکست، بی‌اختیار گفتم: «آخ!»

شهید اسفندیار فرج پور

همه متوجه شدند و مخصوصاً  آن پیرمرد که شرمنده شد. یکی آمد و گفت: «خودتو ناراحت نکن! اسفندیار کربلای 5 شهید شد، هنوز هم مفقوده.»

گفتم: «چرا به من اطلاع ندادید؟» گفتند: «کسی جرأت نمی‌کرد بهت بگه!»

اشکم را قورت دادم، چیزی ظاهر نکردم، بعد رفتم یک گوشه‌ای و خودم را خالی کردم، از بچه‌های واحد اطلاعات و عملیات هم آمدند.

تقی مهری، چه قدر از دیدنش لذت بردم، پرسیدم: «از حسین چه خبر؟ حسین املاکی؟»

سری تکان داد و گفت: «جنازه‌اش رو هنوز نیاوردن.»

خواستم مثل شهادت اسفندیار، شهادت حسین را تحمل کنم، اما  نتوانستم. جلوی جمع تقی مهری را در آغوش کشیدم و زدم زیر گریه.

خیلی‌ها شهید شده بودند.

تا دو ماه نمی‌توانستم، آتنا را بغل کنم، همه‌اش از من فرار می‌کرد و می‌گفت: «تو نیستی! تو بابا نیستی!»

کم کم توانست قبول کند، خانـمم هـم در آموزش و پرورش مشغـول شده بود.

کمی بعد دیدم، سقف خانه پدری که هنوز همسرم و دخترم پیش آنها زندگی می‌کردند، چکه می‌کند.

آستین بالا زدم تا خانه‌ام را بسازم و حالا که آمدم، با خانواده‌ام برویم زیر یک سقف.

همسرم سختی‌های زیادی را تحمل کرد، صبر زیادی داشت.

برای آتنا و پدر و مادرم خیلی زحمت کشید، آن لحظه که مرا دید، لبخندی زد، در حالی که  اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود، و انگار که بار سنگین مسئولیت را از  دوش‌اش برداشته باشند، دست‌ام را گرفت و نفسی تازه کرد و گفت: «خوش اومدی!»

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۱
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها