کد خبر: ۴۸۸۷۸۴
زمان انتشار: ۱۳:۱۵     ۱۵ تير ۱۴۰۰
گفت‌و‌گو با گلعلی بابایی نویسنده کتاب «صبح روز نهم»؛
کتاب «صبح روز نهم» به نویسندگی گلعلی بابایی، نویسنده و پژوهشگر دفاع‌مقدس راهی بازار نشر شد.
به گزارش سرویس فرهنگی پایگاه 598، کتاب «صبح روز نهم» به نویسندگی گلعلی بابایی، نویسنده و پژوهشگر دفاع‌مقدس راهی بازار نشر شد. «صبح روز نهم» به زندگی سردار شهید علیرضا نوری پرداخته است. شهید علیرضا نوری، قائم‌مقام لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) ازجمله سرداران شهید عملیات کربلای ۵ بود که صبح نهم بهمن‌ 65 به شهادت رسید. شهید نوری یک دستش را در سال ۶۱ از دست داد و به گفته همرزمانش در طول دوران حضورش در جبهه‌ها ۵۰ بار مجروح شده بود. شهید نوری پس از پیروزی انقلاب، راه‌آهن، محل کار اداری خود را مرکز فعالیت‌های سیاسی قرار داد. او نخستین هسته مقاومت را در راه‌آهن با عنوان (کمیته انقلاب اسلامی راه‌آهن مرکز) به وجود آورد. با پیروی جستن از امام خمینی(ره) که فرمود: «کاش من یک پاسدار بودم» سال 58 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. مدتی بعد برای فراگرفتن آموزش‌های نظامی به پادگان امام حسین(ع) اعزام شد و با پایان دوره، مسؤولیت سپاه پاسداران مستقر در راه‌آهن را بر عهده گرفت. علیرضا در عملیات امام علی(ع) در تپه‌های ‌الله‌اکبر در غرب سوسنگرد (اردیبهشت ۱۳۶۰) شرکت کرد و به سختی مجروح و پس از بهبودی نسبی به قائم‌مقامی راه‌آهن در کمیته برگزیده شد. شهادت رجایی، رئیس‌جمهور و محمدجواد باهنر، نخست‌وزیر در شهریور ۱۳۶۰ موجب شد مسؤولیت حفاظت از دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی را برای مدتی به علیرضا نوری بسپارند. سپس حراست نواحی یازده‌گانه راه‌آهن کشور را با وجود تمام مسؤولیت‌های سنگین پذیرفت. فرماندهی گردان شهید علم‌الهدی، فرماندهی عملیات امام مهدی(ع) و امام علی(ع) و مسؤولیت قرارگاه رمضان در جنوب، مسؤولیت طرح عملیات منطقه یک ثارالله و راه‌اندازی و تأسیس پادگان نیروهای آموزشی مستقر در اتوبان قم و مسؤولیت ستاد لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) از جمله فعالیت‌های شهید نوری در دوران جنگ بود. جانشینی فرمانده لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) آخرین مسؤولیت وی قبل از شهادت است. به بهانه انتشار کتاب «صبح روز نهم» با گلعلی بابایی، نویسنده این کتاب گفت‌و‌گو کردیم. 
***
* از آنجا که شما پروژه بزرگ نوشتن سرگذشت فرماندهان لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) را برعهده دارید، این کتاب نیز در ادامه همان پروژه تعریف شده است؟
بله! شهید علیرضا نوری از مدیران رده‌بالای راه‌آهن و از فرماندهان ارشد سپاه منطقه ۱۰ تهران بود. در برهه‌ای هم مسؤولیت اعزام نیروهای تهران به جبهه را بر عهده داشت. من پس از مطالعه اسناد و خاطرات گردآوری‌شده درباره این‌شخصیت، اقدام به نوشتن زندگینامه او کردم تا پانزدهمین عنوان از مجموعه «بیست‌‌و‌هفت در ۲۷» که کتاب‌های سرگذشت‌نامه فرماندهان شهید لشکر ۲۷ را دربر می‌گیرد، نوشته و منتشر ‌شود. 
 
* این کتاب در چند فصل و با چه محوریتی نوشته شده است؟
این کتاب در ۲۰ فصل زندگی شهید علیرضا نوری را روایت می‌کند که عناوین فصولش به این‌ ترتیب است: «به سخاوت خزر»، «بوی خوش آشنایی»، «از خدا مدد خواستم»، «زیر سایه طوبی»، «دختری به اسم فروغ»، «پوست‌اندازی مردم»، «گنجشک‌های بی‌پناه»، «روایت دیگران»، «بااعمال شاقه»، «دشمن در خانه»، «خودباوری»، «ضربات نفوذی‌ها»، «کوثر آمد»، «والله ان قطعتموا یمینی»، «عملیات ناممکن»، «مهران باید آزاد شود»، «در کنار هم»، «برای آخرین بار»، «وصال در سه‌راه شهادت» و «تصاویر- اسناد». 
 
* غیر از بحث پروژه مذکور، انگیزه یا پیشنهاد دیگری برای نوشتن این کتاب پیش روی شما قرار داشت؟ 
این‌ کتاب با هدف اصلی ثبت و ضبط خاطرات و اسناد مربوط به فرماندهان و رزمندگان لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله(ص) نوشته شده است. شهید نوری یک مهندس و یکی از مسؤولان کارآمد نظامی جنگ بود که در زمینه نبردهای نامنظم سال‌های دفاع‌مقدس کارنامه درخشانی دارد. البته پیشنهاد اولیه نوشتن این کتاب از طرف مسؤولان استان مازندران به من شد؛ شهید نوری از شهدای شهر ساری از استان مازندران است و وقتی زمستان سال ۹۷ مسؤولان استان با لطف‌شان برایم مراسم تقدیری برپا کردند، پیشنهاد نوشتن کتاب درباره زندگی ۲ تن از شهدای این ‌استان را هم مطرح 
کردند. 
 
* شهید نوری یکی از آنها بود. دیگری مربوط به کدام شهید بود؟
یکی از آنها شهید نوری ‌ساروی و دیگری سیدابراهیم کسائیان بود که هر ۲ با وجود اصالت مازندرانی خود، فرماندهی ۲ یگان قدرتمند تهرانی یعنی لشکرهای ۲۷ محمدرسول‌الله(ص) و ۱۰ سیدالشهدا(ع) را برعهده داشتند. 
 
* پس علاوه بر فرماندهی لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص)، به نوعی همشهری بودن شهید نوری با شما نیز بی‌تأثیر در پذیرش نوشتن این کتاب نبوده است؟
البته که نوشتن کتاب «صبح روز نهم» در واقع ادای دین من به شهید نوری‌ به عنوان یک‌ همشهری است. این نکته مهم را نیز در ادامه عرض کنم که ما شهیدان بزرگ دیگری مثل شهید نوری داریم که فرماندهی یا رزمندگی در یگان‌هایی غیر از یگان نظامی شهر خود را برعهده داشتند و معمولا در خطه و دیار خود چنان که باید شناخته‌شده نیستند. در محل خدمت‌شان در شهر دیگر هم مورد غفلت قرار می‌گیرند و جا دارد ادبیات دفاع‌مقدس ما از این نکته مهم غفلت نکند. 

***

    دست قطع شده شهید «علیرضا نوری» باب آشنایی ما شد   
«بهزاد اتابکی» فرمانده توپخانه لشکر 25 کربلا در دوران دفاع‌مقدس به بیان خاطره‌ای در رابطه با شهید «نوری» قائم‌مقام فرمانده لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) پرداخت: «قبل از شروع عملیات کربلای یک که منجر به آزادی مهران شد، گاهی مخفیانه برای شناسایی از اهواز به مهران می‌رفتیم. یک روز در ظهر داغ تابستان از سمت مهران به طرف دهلران می‌رفتم. در آن گرمای ۵۰ درجه، پرنده هم پر نمی‌زد. تنها ماشینی بودم که در آن جاده حرکت می‌کردم. ناگهان متوجه یک تویوتا شدم که کنار جاده چپ کرده است. ۲ نفر هم با سر و صورت خونی کنار ماشین نشسته بودند. با توقفم، یکی از آنها زیربغل همراهش را گرفت و به سمت ماشین آمد و گفت: «برادر! دوستم دستش شکسته با چفیه بستم، برسونش بیمارستان دهلران». من هم کنار ماشین می‌مانم. بدون هیچ حرفی، مجروح را سوار کردم و به راه افتادم. در مسیر نگاهی به چهره آرام و خون‌آلودش کردم و پرسیدم «خیلی درد داری؟» آهی کشید و ادامه داد «نگران آن راننده هستم». گفتم نگران نباش حالش خوب بود. گفتم «کدام یگان هستی؟» گفت «لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص). برادرم اینجا سرباز است، آمدم او را ببینم. «گفتم» من از نیروهای توپخانه لشکر 25 کربلا هستم».لب‌هایش از شدت گرما خشک بود. یک کلمن چوپ‌پنبه‌ای کوچک پر از آب یخ، خیار و گوجه‌فرنگی کنارم داشتم که گاهی یکی از آنها را برمی‌داشتم تا گذر زمان در این جاده گرم و طولانی را بتوانم تحمل کنم. تا آن زمان که نامش را نمی‌دانستم، خطاب به او گفتم «برادر! یک خیار بردار بخور تا برسیم». چشمانش را بسته بود و تنها سرش را تکان می‌داد. دوباره ادامه دادم «برادر! این گوجه و خیارها را خودم خریدم، حلال است بخور». جوابم را نمی‌داد از طرفی طولانی بودن جاده، کلافه‌ام کرده بود. به همین دلیل با سرعت رانندگی می‌کردم. چند مرتبه فقط گفت «آخ». سرعت ماشین را کم کردم تا دست‌اندازهای جاده کمتر اذیتش کند. مدتی در سکوت گذشت. برای شکستن سکوت گفتم «شیشه ماشین را پایین بکش تا به صورتت بادی بخورد». نگاهم کرد و گفت «ببخشید. نمی‌توانم. یک دست داشتم که آن هم شکست». یکی از دست‌هایش قبلا قطع شده بود و حالا دست دیگرش در تصادف شکسته است؛ تازه متوجه اوضاع شدم. با عجله ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم. در ماشین را باز کردم و با آب خنک صورتش را شستم. یک لیوان آب خنک هم به او دادم. با گریه از او عذرخواهی می‌کردم که متوجه شرایطش نشدم. او هم می‌خندید و می‌گفت «حالا که چیزی نشده». گفتم «نیم‌ساعته که اصرار می‌کنم تا خیار برداری، چرا چیزی نگفتی؟» او فقط به حرف‌ها و کارهایم می‌خندید. دوباره به راه افتادیم. در طول مسیر خیار و گوجه فرنگی می‌دادم تا میل کند. با کلی خنده و شوخی به بیمارستان دهلران رسیدیم. از آنجا هم راهی دزفول شدم. چند روز بعد مرتضی قربانی به سمتم آمد و گفت: تو یک تصادفی را از جاده مهران به دهلران آوردی؟ تایید کردم و مرتضی ادامه داد: «آن فرد علیرضا نوری، قائم‌مقام فرمانده لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) بود». آن موقع بود که به یقین رسیدم که تواضع از ویژگی‌های مردان خداست. دیگر ندیدمش تا وقتی که شهید شد». 
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها