کد خبر: ۷۲۶۹۳
زمان انتشار: ۱۱:۲۳     ۲۱ مرداد ۱۳۹۱
ترابی جایت خالی یک اتاق پر از منافق، ما همه را شناسایی کردیم. بیشتر منافق‌های دستگیر شده جوان بودند. معلوم بود حسابی می‌ترسند.

فارس، خانم ایران ترابی از جمله پزشکان وظیفه شناسی است که در دفاع مقدس پا به پای دیگر رزمندگان در جنگ حضور داشته و تمام تلاششان را می کردند تا با اندک تجهیزات پزشکی ‌ای که در اختیار دارند مجروحان را مداوا کرده و سلامتی‌شان را برگردانند. علی رغم اینکه به خاطر خطر در صحنه جنگ بسیاری از پزشکان حاضر به انجام چنین کاری نمی شدند اما عده ای مثل خانم ترابی شجاعانه این مسئولیت را پذیرفتند. آنچه خواهید خواند بخشی است از خاطرات ایشان که از عملیات مرصاد اینگونه تعریف می کند:

 

*شنیدیم که مدیر بیمارستان هم درخواست نیروی جدید کرده و گفته است: «ما واقعا از روی این نیروها شرمنده‌ایم. این‌ها سه روز و سه شب است که نخوابیده‌اند. آن طور که خبر دارم اینها در اتاق عمل سلامتی‌شان را به خطر انداخته‌اند. سریع برای ما نیروی جایگزین بفرستید.»

 

خیلی زود با هلی‌کوپتر اکسیژن و خون و چیزهایی را که لازم بود، به بیمارستان آوردند. مجروحان بدحال اعزام شدند. ما هم همچنان تا رسیدن تیم جدید عمل‌ها را ادامه دادیم. با آمدن تیم جدید، دکتر مبصری به تهران برگشت. من گزارش مریض را به نیروی جدید دادم و به اتاقی که برای خواب بود، رفتم. از خستگی بدون اینکه چیزی زیر سرم بگذارم روی پتویی که زمین انداخته بودند، افتادم و دیگر نفهمیدم چه طور خوابم برد.

ساعت چهار، پنج بعدازظهر بچه‌های اتاق عمل بیدارم کردند. می‌گفتند: «از کی است بالای سر تو هستیم هرچه تکانت می‌دهیم و صدا می‌زنیم انگار نه انگار، بلند شو چیزی بخور، حالا که دست منافق‌ها نیفتادی از گرسنگی نمیری.» بلند شدم. دست و صورتم را شستم. اول یک لیوان چای خوردم. ناهار خورشت قیمه بود. آن را از ایلام آورده بودند. آن غذا به قدری به من مزه داد که انگار تا آن وقت غذا نخورده بودم.

بعد از اینکه خستگی‌ام از بین رفت، با نیروهای جدید شیفت‌هایمان را شش ساعت، به شش ساعت تقسیم کردیم. به اتاق عمل رفتم و یک عمل چستیوب را شروع کردیم. نیم ساعت بیشتر طول نکشید. تقریبا ساعت 12 شب بود که کارم تمام شد و یک سر به بخش‌ها زدم. دیدم کیپ تا کیپ مریض خوابیده است. خانم دکتر امیر مقدم و خانم گنجعلی و خانم سیف، پرستار بیمارستان بوعلی، را توی بخش دیدم.

خسته نباشیدی به هم گفتیم. خاتم دکتر گفت: «ترابی جایت خالی یک اتاق پر از منافق، ما همه را شناسایی کردیم.»

 

گفتم: «برویم من هم ببینم چه طوری‌اند.»

بیشتر منافق‌های دستگیر شده جوان بودند. معلوم بود حسابی می‌ترسند. سری تکان دادم و گفتم: «آخر و عاقبت منافق همین است از اینجا بدتر روز حساب شماهاست. آدم می‌آید برادرکشی؟ به مملکت خودش خیانت می‌کند؟»

 

خیلی عصبی شده بودم. یکی از آنها هم شروع به فحش دادن کرد. برادرانی که آنجا بودند، گفتند: «خواهر شما از اینجا بروید.»

یکی، دو روز بعد اعلام کردند: «به پاس زحماتتان می‌خواهیم شما را ببریم و منطقه را نشانتان بدهیم.» دو مینی‌بوس آمد. سوار شدیم. یکی یک چفیه به ما دادند دور گردن انداختیم. وقتی بیرون آمدیم، نیروهای خودی در حال جمع کردن سلاح‌هایی بودند که روی زمین ریخته بود. آمبولانس‌ها و ماشین‌هایی که صندلی‌های آنها برداشته شده بود، مرتب در حال گشت‌زدن بودند و جنازه شهدا و کسانی که احتمالا زنده مانده بودند، را جمع می‌کردند. آن طور که راهنما می‌گفت، بعد از عملیات این نیروها در منطقه گشت می‌زدند تا یک سری از خودی‌ها یا منافقان که ترسیده‌اند و در تپه‌ها و شیارهای کوه پنهان شده‌اند، پیدا کنند.

در کنار جاده اسلام‌آباد به طرف کرمانشاه و سه راه چهار زبر، اجساد زیادی از منافقان به چشم می‌خورد. باد کرده بودند و چهره‌هایشان به سیاهی می‌زد، طوری که انسان از دیدن آنها به وحشت می‌افتاد. خیلی‌ها می‌ترسیدند و از ترس چشم‌هایشان را بسته بودند که اجساد را نبینند. ولی من به بچه‌ها گفتم:‌ «نگاه کنید اینکه می‌گویند عاقبت به خیری در راه حق است، همین است. اگر این‌ها در مسیر اسلام کشته شده بودند، قیافه‌هایشان این‌طور می شد؟ شهدای خودمان را دیده‌اید چه چهره‌های آرام و معصومانه‌ای دارند.»

تا چشم کار می‌کرد اطراف جاده پر از شیشه‌های آب معدنی و ظرف‌های یک بار مصرفی بود که در آنها میوه و غذا در اختیار نیروهای منافق گذاشته بودند. در کنار اجساد عکس‌هایی از مسعود و مریم رجوی دیده می‌شد. این طور که به ما گفتند، رجوی تا حدودی داخل کشور آمده بوده، ولی بعد که می‌بیند شرایط حاد شده است، دوباره به عراق برمی‌گردد.

به سه راه چهار زبر که رسیدیم، ساختمان‌های تخریب‌شده‌ای را نشانمان دادند و گفتند: «اینجا دو تا مهمانخانه بوده، مردمی که از ایلام به اسلام‌آباد یا کرمانشاه می‌رفتند و برمی‌گشتند، در اینجا استراحتی می‌کردند و غذایی می‌خوردند.»

 

به نظرم آمد اینجا همان مهمانخانه‌هایی است که ما موقع آمدن در یکی از آنها شام خورده بودیم. پرسیدم، گفتند که همان است. همه چیز به هم ریخته بود، شیشه‌ها شکسته شده و درها از جا در آمده بودند. بوی تعفن تمام منطقه را گرفته بود. من تا حدودی حس بویایی‌ام را از دست داده بودم و زیاد متوجه نمی شدم. اما بچه‌ها با اینکه چفیه و چادرهایشان را جلوی بینی گرفته بودند، باز می‌گفتند که بو اذیتشان می‌کند. داخل مهمانخانه را که نگاه کردیم دیدیم پر از جنازه‌هایی است که روی هم انباشته شده‌اند. اول فکر می‌کردیم همه جنازه‌ها مرد هستند. قیافه و لباس دخترها و پسرها فرقی با هم نداشت. دخترها یا موهایشان را زیر کلاه کرده بودند و یا آن قدر کوتاه بود که نمی‌شد تشخیص داد که کدامشان دختر و کدامشان پسر است. در آنجا هم کنار جنازه‌ها پر بود از عکس‌های مسعود و مریم رجوی. بچه‌ها مرتب آب دهان می‌نداختند. بعضی به حالت تهوع افتاده بودند.

 

راهنما برایمان توضیح داد که این‌ها بعد از اینکه در محاصره قرار گرفته‌اند وارد اینجا شده‌اند و برای اینکه به دست نیروهای ما نیفتند یا سیانور خورده‌اند و یا با انفجار نارنجک خودشان را از بین برده‌اند. کفش و لباس‌هایشان که نظامی است از اسرائیل آمده و همه این‌ها دوره کاراته و رزمی دیده‌اند و به قول خودشان ده سال روی این نیروها کار کرده‌اند تا در چنین روزی نتیجه‌اش را بگیرند که به کمک خداوند منجر به متلاشی شدن منافقان شد و خیلی‌هایشان از بین رفتند.

چند روز بعد، نزدیک به روزهای آخر که می‌خواستیم به تهران برگردیم، دوباره برنامه بازدیدی از مناطق گذاشتند. این بار به طرف مرز می‌رفتیم. اول به شهر اسلام‌آباد رفتیم. قبلا آنجا را ندیده بودم. ولی نیروهای منافق، شهر را ویران کرده بودند. خانه‌ها اگر به کلی خراب نشده بودند ولی دیوارهایشان ریخته و تمام شیشه‌ها شکسته بود.

 

راهنما می‌گفت: «منافقان در اینجا خیلی مقاومت کردند. بیمارستان شهر را به آتش کشیدند. آنها حتی به نوزادان بستری هم رحم نکرده‌اند. نوزادان در تخت‌های کوچکشان سوخته و کشته شده‌اند.»

 

به محوطه‌ای رفتیم که یک ساختمان اداری تخریب شده در آن بود. فکر می‌کنم گفتند فرمانداری بوده. در گوشه‌ای از محوطه، چشمم به بوته‌ای ‌گل محمدی افتاد که گل‌های زیبایی داشت.

 

بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: «بیایید ببینید این بوته گل توی این چند روز جنگ و بی‌آبی با این هوای گرم چه شاداب مانده، انگار که تازه گل داده»

 

همه جمع شدند و یکی یکی گل‌های آن را بو کردند. یکی از بچه‌ها کنار بوته گل نشسته بود و می‌گفت: «گل قشنگ بگو ببینم تو چه طوری توی این جنگ موندی؟ برام تعریف کن چی‌ها دیدی؟»

دوباره سوار ماشین شدیم و برای دیدن محل‌های دیگری راه افتادیم. کنار جاده چندین جسد از درختان یا جرثقیل آویزان شده بودند. از دور مثل مترسک بودند. جلو رفتیم دیدیم از اجساد منافقان هستند. از راهنما درباره آنها پرسیدم. گفتند: «این‌ها را نیروهای مردمی و بومی گرفته و دار زده‌اند.» شدت وحشی‌گری منافقان و کشتار مردم به دست آنها به قدری بود که دیگر مردم منتظر رسیدگی ارگان‌ها به جنایات نشده‌اند. هرکدام از منافقان را که گرفته‌اند، خودشان به دار مجازات آویخته‌اند.

ساعت دو، سه بعدازظهر بود که به بیمارستان برگشتیم. نماز را که خواندیم و ناهار خوردیم، گفتند برویم ایلام. به شهر که رفتیم دیدم تعدادی جمع شده‌اند، جرثقیل آورده و می‌خواهند جوانی را اعدام کنند. می‌گفتند از منافقان بوده و به خانه رفته و پنهان شده، ولی مادرش او را معرفی کرده است. مادرش در میان جمع بود. ایستاد تا او را اعدام کردند. مردم او را تشویق کردند و می‌گفتند برای سلامتی چنین مادر مبارز و مسلمانی صلوات بفرستید. خارج از شهر هم جرثقیل دیگری گذاشته بودند و داشتند منافق دیگری را اعدام می‌کردند. به او گفتند که آخرین حرفش را بزند. به امام اهانت کرد. طناب را گردنش انداختند و او را بالا کشیدند. دهانش باز ماند و خودش را کثیف کرد.

شنیده بودیم زنان ایلامی شهر را از اشغال منافقان محافظت کرده‌اند. به بسیج خواهران شهر ایلام رفتیم. ساختمان بسیج خرابی نداشت. خواهرهای بسیجی از دیدن ما خیلی خوشحال شدند. حدود بیست نفری بودند. نشستیم و ماجرا را پرسیدیم.

 

این‌طور تعریف کردند: «وقتی منافقان داشتند به طرف ایلام حرکت می‌کردند، مردها تصمیم گرفتند از شهر بیرون بروند و جلوی آنها را بگیرند و نگذارند وارد شهر شوند ما پشت تیربارها نشستیم و اسلحه‌های ژ- 3 و کلتی که داشتیم برداشتیم و از شهر دفاع می‌کردیم که فکر نکنند شهر خالی است. تا صبح کشیک دادیم. چند نفری از آنها را هم زدیم. این طور نگذاشتیم وارد شهرمان شوند.

برای پذیرایی از ما چای و نان‌هایی که خودشان درست کرده بودند، آوردند. چای را خوردیم و نفری یک تکه نان برداشتیم در کیف‌هایمان گذاشتیم. آنها از بمباران‌های شهر و سختی‌هایشان در طول جنگ گفتند، که چقدر مردم از بین رفتند، چقدر با سرما و کمبودها ساختند، اما مقاومت کردند و شهر را ترک نکردند و نگذاشتند دشمن وارد شود. می‌گفتند: «شما که به تهران می‌روید سلام ما را به امام برسانید؛ بگویید ما ایلامی‌ها محکم ایستاده‌ایم، با تمام وجود هم ایستاده‌‌ایم.»‌

 

وقتی به بیمارستان برگشتیم، دیگر هوا تاریک شده بود. به اتاق عمل رفتم و کار را تحویل گرفتم. تعداد مجروحان زیاد بود و هنوز عمل‌ها ادامه داشت. مجروحان بدحال را اعزام کرده بودند. آن شب تا صبح پای عمل ایستادم.

صبح روز بعد پزشکان و پرستاران اعزامی را به دفتر مدیریت پیج کردند. گفتند: «امروز برای شما برنامه گذاشته‌ایم که بروید سر پل ذهاب و صالح‌آباد را ببینید.»

در صالح‌آباد به امامزاده‌ای به نام علی صالح رفتیم. حیاط امام زاده باغچه‌های بزرگ و پرگلی داشت ولی به خاطر جنگ وضع نامرتبی پیدا کرده بود. چند خانواده جنگ زده در آنجا زندگی می‌کردند. زیارت کردیم و نماز خواندیم. بعد به طرف کرند و سرپل ذهاب رفتیم. همه جا پر از خرابی بود و اجساد منافقان راهنماها گفتند: «قصر شیرین هنوز امنیت ندارد و نمی‌توانیم شما را به آنجا ببریم.» در سر پل ذهاب هم نگذاشتند زیاد بمانیم. می‌گفتند که هنوز نیروهای منافقان پراکنده هستند. بعد از ظهر به بیمارستان برگشتیم. به نظرم روز چهاردهم مرداد بود. به ما گفتند: امشب استراحت کنید فردا به تهران اعزامتان می‌کنیم.»

صبح روز بعد، پانزدهم مرداد، دفتر مدیریت بیمارستان شهید سلیمی به هر کدام از ما یک جلد قرآن هدیه کرد که پشت جلد آن تقدیر، تشکر و آیه‌ای که در آن کلمه مرصاد آمده، نوشته شده بود. از بیمارستان که بیرون آمدیم تعداد زیادی از عشایر و محلی‌ها آمده بودند و ایستاده بودند. اسم مجروحشان را می‌گفتند می‌خواستند بدانند آنها زنده‌اند یا نه.

به ستاد کرمانشاه رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. برگشتمان را با فرودگاه هماهنگ کردند. ناهار را در ستاد خوردیم و ساعت دو به فرودگاه رفتیم. هواپیما در فرودگاه آماده بود. فرودگاه پر از مجروح و مسافر بود. هم در ستاد و هم در فرودگاه تعداد زیادی از مردم که مجروح‌هایشان به شهرهای دیگر اعزام شده بودند و اطلاعی از آنها نداشتند، جمع شده بودند. رادیو داشت اخبار پخش می‌کرد. از فرودگاه کرمانشاه به خانه خواهرم تلفن زدم. پسر خواهرم گوشی را برداشت و گفت: «همه رفته‌اند تویسرکان.»

- خبری شده؟

- علی شهید شده است.

علی بیات، خواهرزاده دامادمان بود. در کرمانشاه با نماینده ستاد در فرودگاه صحبت کردم و گفتم:‌ «من اگر بخواهم به تویسرکان برویم چطور باید بروم؟.»

به راننده آمبولانسی گفتند مرا به تویسرکان برساند، یا در بیستون ماشینی برایم بگیرد. حتی کرایه ماشین را به راننده دادند. گفتم که پول همراهم هست. قبول نکردند. در بیستون و کنگاور ماشینی نبود. راننده آمبولانس مرا تا تویسرکان رساند.

عصر بود که به تویسرکان رسیدیم. هرچه به راننده اصرار کردم به خانه بیاید و کمی خستگی‌اش را بگیرد، قبول نکرد. گفت:‌ «شما وضعیت آنجا را می‌دانید. باید سریع برگردم.» مرا جلوی در خانه پیاده کرد و رفت. به خانه شهید رفتم. شب هفتش تمام شده بود. مادر و خواهرانم هم آنجا بودند. آنها در این پانزده روز که اطلاعی از من نداشتند، نگران شده بودند. گفتند: «چرا زنگ نزدی؟»

گفتم:‌ «شرایط طوری بود که نمی‌توانستیم با جایی تماس بگیریم.»

از شهید پرسیدم. در عملیات مرصاد در سر پل ذهاب به شهادت رسیده بود. مادرش حالت شوکه و افسرده‌ای داشت. مرتب به من می‌گفت: «ایران خانم دیدی؟ دیدی پسرم از دستم رفت؟»

بعد که فهمید من هم در ایلام بوده‌ام،‌ پرسید: «تو علی را اونجا ندیدی؟»

 

گفتم:‌ «نه، من در بیمارستان بودم و فقط مجروح‌ها را می‌آوردند.»

آن شب به خانه برادرم، ابراهیم رفتم و با بیمارستان تماس گرفتم و گفتم: «ماموریتم تمام شده و تا پس فردا به بیمارستان می‌آیم.»

صبح فردا به ترمینال رفتم و با اتوبوس به تهران برگشتم. نزدیک‌های اذان مغرب بود که به تهران رسیدم. خیلی خسته بودم. از ترمینال ماشین دربستی گرفتم و به خانه رفتم.

 

راننده پرسید: «شما مسافر کجا بودید؟»

- از ایلام می‌آیم. از عملیات مرصاد

- برادر و برادر خانم من هم برای این عملیات رفته‌اند.

- الان کجا هستند؟

- نمی‌دانم خبری به ما نداده‌اند.

درباره وضعیت منطقه سؤال کرد. برایش گفتم که منافقان چه کرده‌اند و دست آخر چطور از هم پاشیده‌اند. خیلی خوشحال شد. خدا را شکر کرد و گفت: «خدا کاری کند که این‌ها ریشه‌کن بشوند.»

 

بعد گفت:‌ «ما به وجود خواهرانی مثل شما افتخار می‌کنیم.»

به در خانه که رسیدیم، هرچه اصرار کردم، کرایه نگرفت. خداحافظی کرد و رفت. کلید انداختم و داخل خانه شدم. گرسنه بودم. در یخچال را باز کردم، غذایی در آن نبود. یک لیوان شیر خوردم، حمام کردم و خوابیدم.

صبح فردا به بیمارستان امام حسین رفتم. مجروح زیادی از عملیات مرصاد آورده بودند از هرکدام می‌پرسیدم چه وقت آمده و وضعیتش چیست. خودم را هم معرفی می‌کرد و می‌گفتم: «تدارکات مجروحان با ماست. شما هم اگر کاری داشتید یا چیزی خواستید، به ما بگویید.»

 

پایان

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها