کد خبر: ۷۴۸۸۶
زمان انتشار: ۱۱:۰۵     ۰۱ شهريور ۱۳۹۱
کیارشی یک بار به قدری جلو رفته بود که دقیقا گرای خودش بود. به توپ خانه دستور آتش داد. توپ خانه وقتی گرا را گرفت، دید گرای خود کیارشی است.

فارس، خاطراتی که یک دیه بان از روزهای مقاومت دارد بسیار زیبا و شنیدنی است. به خصوص آنکه راوی از حافظه خوبی برخوردار باشد. آنچه پیش روی شماست خاطرات جانباز سرافراز عباس مجابی از روزهایی است که در جنوب و غرب کشور با دشمن در حال نبرد بوده است:

من از ابتدای جنگ در منطقه بودم. خواهرم ساکن آبادان بود. من برای دیدن خواهرم به آبادان رفته بودم که جنگ شروع شد. یک روز متوجه شدیم که هواپیماها روی سر شهر پرواز می‌کنند و بعد هم صداهای وحشتناکی شنیده می‌شد که همه مردم را به وحشت انداخته بود. تقریبا همه مردم روی پشت‌بام‌ها رفته بودند که ببینند چه خبر شده. هواپیماها دیوار صوتی شهر راشکسته و چند نقطه شهر را بمباران کرده بودند. صدای انفجارها زیاد و زیادتر می‌شد.

مسیر کوچه‌های شهر هم طوری بود که سر کوچه‌ها رو به خاک عراق و ته کوچه‌ها در امتداش قرار داشت. ما فکر می‌کردیم که عراقی‌ها دوربین‌هایی دارند که از آن طرف اینجا را می‌بینند و می‌زنند. بنابراین وقتی می‌خواستیم از کوچه‌ها رد شویم دولا دولا یا سینه خیر رد می‌شدیم.

وقتی دیدم زن و بچه مردم کشته می‌شوند، داد و بیداد کردم که خواهرم را هرچه زودتر از آبادان ببرم بیرون. وقتی خواهرم از شهر خارج شد گفته بود تا برادرم نیاید من هم نمی‌روم. لاجرم من هم رفتم و وقتی خواهرم را در اهواز مستقر کردیم با شوهرخواهرم برگشتیم در کوچه‌ها می‌دویدیم و می‌دیدیم که از هر خانه‌ای یک انفجار بلند می‌شود و مردمش می‌میرند. با یک مصیبتی مردم را از زیر آوار بیرون می‌کشیدیم. واقعا صحنه‌های وحشتناکی بود...

*برخورد خانواده

از اول نگاهم با خانواده فرق می‌کرد. قبل از انقلاب هم در جریان انقلاب، فعالیت‌های اصلی داشتم و اولین تظاهرات دانش‌آموزی اسلام شهر را من به همراه دو دانش‌آموز دیگر برنامه‌ریزی کردیم. چون در خانواده من به عنوان یک فرد سیاسی مطرح بودم تقریبا از مسائل طرد شده بودم و کسی به کار من کار نداشت.

حتی پدرم دوبار من را از خانه بیرون کرد؛ یک بار وقتی که ساواک به خانه ما ریخت و من در خانه نبودم و یک بار هم بعد از پیروزی انقلاب. خانواده به چشم یک انسان آشوبگر و شلوغ به من نگاه می‌کردند بنابراین حساسیتی روی من نداشتند که چه کار می‌کنم و چه نمی‌کنم.

* 12 ساعت یک لنگه‌پا و درس دیده بانی

در آبادان یک ستاد تشکیل شده بود به نام ستاد مسجد 9 که به مردم کمک می‌کرد. من در آنجا عضو شدم و خواستم در آبادان بمانم و بجنگم.

بنی‌صدر ملعون به ارتش دستور داده بود که به سپاه و بسیج حتی یک گلوله فشنگ هم ندهد. البته دو نفر ارتشی به نام‌های سرهنگ «شکرریز» و سرهنگ «کیتری» خارج از قوانین با بچه‌های سپاه همکاری می‌کردند. ما در آن ستاد یک دیده‌بان داشتیم به نام شهید «بهرام کیارشی».

بچه‌های سپاه در آن زمان خیلی از امکانات را نمی‌شناختند؛ مثلا وقتی می‌گفتند: صدمتر کم کن، دویست متر بده به راست، خمپاره را همراه با جا برمی‌داشتند و صد متر می‌بردند عقب و دویست متر می‌آوردند به سمت راست و بعد شلیک می‌کردند. کیارشی یک دیدبان ماهر بود و ارتش هم با کیارشی هماهنگ کرده بود. اگر او دستور تیر می‌داد، توپخانه شلیک می‌کرد.

یک خمپاره هم به خودش داده بودند که بزند. تشکیلات، من را به دست کیارشی داد تا هم به عنوان دستیار در کنارش باشم و هم دیدبانی را یاد بگیرم.

اولین روزی را که قرار شد به من آموزش بدهد، من را برد سر خیابان، کنار یک دکه گذاشت و گفت: تا من برنگشتم هیچ جا نمیروی. کیارشی رفت و من اول گفتم شاید بیست دقیقه‌ای برگردد، شاید نیم ساعت، شاید 45 دقیقه، شاید یک ساعت و شاید دو یا سه ساعت. نهایتا چهار ساعته برمی‌گردد. دوازده ساعت گذشت و من یک لنگه‌پا همانجا ایستاده بودم. وقتی برگشت، من خیلی عصبانی بودم. تا خواستم چیزی بگویم، گفت: این هم درس بود و هم آموزش.

گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی اینکه یک دیدبان خوب کسی است که در درجه اول حوصله و صبر داشته باشد. اگر تو اینجا نمی‌ماندی و رفته بودی به درد من نمی‌خوردی. بعضی وقت‌ها یک دیده‌بان 24 ساعت از جایش جم نمی‌خورد تا یک صحنه را شکار کند و دستور شلیک بدهد.

*با شجاعتش دشمن را شکار و منهدم می‌کرد

کیارشی یک بار به قدری جلو رفته بود که دقیقا گرای خودش بود. به توپ خانه دستور آتش داد. توپ خانه وقتی گرا را گرفت، دید گرای خود کیارشی است. به کیارشی اعلام کرد که این گرای خودت است! کیارشی هم گفت: شما کاری نداشته باشید. اینجا را بزنید. وقتی توپخانه شلیک کرد، کیارشی در زیر یک تانک سوخته قرار داشت و از آنجا گرا می‌داد و درست می‌خورد به هدف. شجاعت این مرد در حدی بود که معمولا بیش از حد به دشمن نزدیک می‌شد. جوری که اگر گرا می‌داد، دقیق بود و با شجاعتی که داشت، دشمن را منهدم می‌کرد، وجود این آدم برای سپاه خیلی ارزش داشت.

*هامامی کلاته‌ای

اوایل جنگ در کردستان پاسدارها خیلی مظلوم بودند. سر عده‌ای از پاسدارها را با موزاییک می‌بریدند؛ حتی گاهی اوقات در عروسی‌ها جلوی پای عروسشان سر پاسدار می‌بریدند. اگر ما می‌خواستیم عملیاتی انجام بدهیم بدون کمک خود بومی‌ها خیلی سخت می‌شد. بنابراین از میان بومی‌ها یک گروه تشکیل شد به نام «پیشمرگان مسلمان کُرد» و فرماندهی آنها را یک نفر به نام «محمدامین رحمانی» به عهده گرفت که کردها «‌هامامی کلاته‌ای» صدایش می‌کردند.

من زمانی که مجروح بودم و در بیمارستان نجمه خوابیده بودم با محمد امین رابطه برقرار کردم و با هم دوست شدیم. یک روز وقتی محمد امین بچه‌اش را روی پایش گرفته و جلوی در خانه‌اش نشسته بود یک نفر نامه‌ای به دستش می‌دهد تا برایش بخواند. همان‌طور که نامه را می‌خوانده با کلت به سرش شلیک و شهیدش می‌کنند.

نکته اینجاست که وقتی گلوله کلت به مغز می‌خورد فرد باید در جا بمیرد، اما این شهید ثانیه‌هایی پس از اینکه مغزش منفجر می‌شود، بچه‌اش را زمین می‌گذارد. بعد حمله می‌کند تا موتور سوار را بگیرد. حدود سه قدم هم می‌دود، اما بعد شهید می‌شود. این شهادت باعث شد که سمت و سوی جبهه‌ام تغییر کند و خودم را از جنوب ایران به سمت غرب کشور بکشانم و فعالیت و جبهه‌ام را غرب انتخاب کنم؛ دقیقاً به خاطر اینکه جای رحمانی را پر کرده باشم.

*منظم و فوق العاده مقرراتی

آقای لطفیان آدم فوق‌العاده منظمی بود. از همان روزهای اول بسیار مقرراتی و منضبط بود. او بعد از فرماندهی قرارگاه حمزه، مدتی مسئولیتی نداشت. در همان موقع صبح زود بلند می‌شد و در پارک قدم می‌زد تا حالت نظامی‌اش را حفظ کند. وقتی دوباره به سپاه برگشت، قرار شد من و «فرهاد نظری» با هم برویم دیدنشان تا برگشت دوباره ایشان به سپاه را تبریک بگوییم.

*عروسیه من کیه؟

«خزایی» یکی از دوستان نزدیک من بود که در آن زمان زن و بچه داشت، دخترش را بغل می‌کرد و می‌گفت: بابا، عروسی من کی هست؟ دخترش هم جواب می‌داد: وقتی شهید بشی. من خیلی ناراحت می‌شدم و می‌گفتم: حاج کاظم، اینا چیه به بچه ات یاد دادی؟ گفت: باید یادشون بمونه. جالب اینجاست که ما وقتی می‌رفتیم منطقه و بچه‌ها تیر و ترکش می‌خوردند و نقش زمین می‌شدند به بچه‌ها می‌گفت: مشتتو بالا کن تا دشمن فکر نکنه همین‌طوری رفتی. و وقتی بچه‌ها مچشان را بالا می‌کردند ازشان عکس می‌گرفت و می‌گفت: برای یادگاری. هیچ وقت از من جدا نمی‌شد. می‌گفت: من با این سیدم. هرجا سید هست من هم همان‌جا هستم.

در یکی از عملیات‌ها باید در دل دشمن عملیات می‌کردیم. دیدم خزایی با من نیست. برگشتم عقب. یک خاکریز بود که در تیررس مستقیم دشمن قرار داشت. دیدم خزایی روی خاکریز افتاده.

موقعی که رسیدم بالای سرش، اولین حرفش این بود که دوربینم را دربیاور و یک عکس از من هم بگیر. من هم عین همان حالتی که به بچه‌ها می‌گفت، عکسش را گرفتم.

*دکتر جرء گروهک‌ها بود

شاید اگر من هم به صورت طبیعی درمان می‌شدم، مجروحیتم خیلی زود برطرف می‌شد، اما متاسفانه پزشکی که پای من را تحت درمان قرار می‌داد، جزو گروهک‌ها بود.

وقتی فهمیده بود من پاسدار رسمی هستم حدود، بیست روز روی پای من کار خاصی انجام نداده بود. شریان پای من پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشتم. پا از چندین جا خرد بود، اما تنها کاری که انجام شده بود، وصل کردن خون به دست‌ها و نگهداری من در آی‌سی‌یو بود. چون خونریزی شدید بود یک لگن زیر پای من قرار داده بودند و خون‌ها را جمع می‌کردند. با این کار از لحاظ طبیعی خیلی زود باید می‌مردم، اما از آنجایی که خدا نظرش این بود که من زنده بمانم، ماندنی شدم. البته مرتب در کما بودم. مدتی با این وضع گذشت. بلاخره سر و صدای همه بلند شد که چرا این بیمار خونریزی دارد و چرا پایش بسته نمی‌شود و... .

بنابراین من را به اتاق عمل بردند و در آنجا هم پزشک خیلی خیانت کرد، طوری که وقتی به بخش برگشتم، یک آقا به نام «عسگری» که مسئول انجمن اسلامی بیمارستان بود و یک خواهر محجبه که شب‌ها از من نگهداری می‌کرد، اصرار کردند که از این بیمارستان بروم. می‌گفتند خود سپاه بیمارستان دارد. چرا نمی‌روی آنجا؟ این دکتری که شما را معالجه می‌کند، توده‌ای است و اصلا قصد ندارد شما را درمان کند و تا الان هم روی پای شما خیلی خیانت کرده. من باور نمی‌کردم. چون برخورد دکتر با من خیلی دوستانه بود.

به هر جهت پیگیری‌های این دو عزیز باعث شد من به بیمارستان نجمه سپاه منتقل شوم و تحت درمان دکتر «حبیب الله زاده» قرار بگیرم. ایشان بعدها گفت: نمی‌خواسته درمانم را قبول کند. اما وقتی من دستش را می‌گیرم و می‌گویم «دکتر هر کاری می‌توانی درباره من کوتاهی نکن». ایشان می‌گوید: در آن لحظه انگار یک کوره آتش من را گرفت و سوزشش به قلبم زد و جگرم را سوزاند. دلم نیامد یک جوان 16 ساله را رها کنم تا تلف شود.

بنابراین همان‌جا می‌نویسد که من را به اتاق عمل ببرند و بستری کنند برای قطع پا. اما من با قطع پا مخالفت کردم. عفونت پا قطع نمی‌شد و گندیدگی پا به حدی بود که در بعضی از قسمت‌ها کرم روی پا افتاده بود. در واقع آن قسمت از پا به لحاظ پزشکی مرده بود. یک روز قسمتی از وزنه‌ها رها شد و مچ پای من برگشت و قسمتی از گوشت را پاره کرد و آمد بیرون. همان موقع دکتر حبیب الله زاده پنس انداخت و قسمتی از استخوان را شکست و به من گفت: درد احساس کردی؟ گفتم:نه. استخوان را نشانم داد گفت: چه رنگیه؟ گفتم: طوسی.

گفت: وسطش چه رنگیه؟ نگاه کردم و گفتم: خاکستری. گفت: بو کن! بو کردم. گفت: پسر جان ما منکر خدا و پیغمبر نیستیم، ولی تا حالا دیده‌ای یک مرده زنده شود؟ از لحاظ پزشکی امکان دارد؟ گفتم: نه. گفت: پای تو مرده، سیاه شده و همین‌طوری عفونتش هم به بالا سرایت می‌کند و بلاخره می‌رسد به قلبت. این پای مرده دیگر جوش نمی‌خورد. بگذار این پا را بندازیم دور. بلند شو و در بیمارستان راه برو تا خوب شوی.

من مخالفت کردم و گفتم: عیبی ندارد. حتی اگر بمیرم، این پا را قطع نمی‌کنم. و نتیجه این بود که بعد از دو سال به لطف خدا پای من خوب شد. البته هم کوتاه شده هم از زانو خم نمی‌شود و با مشکلاتی راه میروم، ولی به هر حال پای خودم است و قطع نشده.

*ابتکارات

یک شرکت به نام خدمات فنی خاور با مدیر عاملی آقای ابوالحسنی، بود که ابتکارات جالبی برای جبهه انجام می‌داد، از جمله کارهایشان تانکرهای آبی بودند که شاسی، فنر و کمک فنر بسیار قویی داشتند. وقتی بچه‌ها تانکرها را پشت جیپ می‌بستند و در تپه‌ها رانندگی می‌کردند، این تانکرها هیچ مشکلی به وجود نمی‌آورند و کار می‌کردند. یا مثلا یک ذره پوش برای ما درست کرده بودند که چرخ‌هایش تبدیل به شنی می‌شد و شنی‌اش تبدیل به چرخ می‌شد و می‌توانست نیروها را در خط با سرعت حداقل هشتاد کیلومتر، بدون هیچ مشکلی جابه‌جا کند. در آن زمان این‌طور وسایل برای ما خیلی عجیب و ارزشمند بود؛ مخصوصا ما که در سپاه امکانات خیلی ناچیزی داشتیم.

*بیمارستان صحرایی متحرک

یکی از دوستان من به نام «آقای افشار» که ما حاج افشار صدایش می‌کردیم با آقای «سربند فراز» مسئول بهداری در مورد معضلات و وضعیت بچه‌ها صحبت می‌کردند.

در آن زمان ما بیمارستان صحرایی نداشتیم. وقتی آقای سربند فراز داشت تعریف می‌کرد که وقتی بچه‌ها مجروح می‌شوند ما نمی‌توانیم کاری بکنیم، حاج آقا افشار که شغل اصلی‌اش معماری بود و در تهران کارهای ساخت و ساز انجام می‌داد، گفت: اگر به من یک کانکس روی تریلی بدهید برای شما کانکس را تبدیل به اتاق عمل می‌کنم، طوری که وقتی تریلی حرکت کند، شما بتوانید به راحتی عملتان را انجام بدهید.

دقیقاً یادم است که آقای سربند فراز گفت: چنین چیزی غیر ممکن است. حاج افشار گفت: شما به من امکانات بدهید درستش می‌کنم. در آن زمان و در آن شرایط که وجود این بیمارستان برای ما خیلی حیاتی بود، ایشان یک بیمارستان صحرایی روی تریلی درست کرد که حتی وقتی راننده پشت فرمان می‌نشست و تریلی را حرکت می‌داد، پزشک به راحتی می‌توانست در اتاق عمل کار خودش را انجام دهد.

*عملیات والفجر نه

خوب به خاطر دارم که پدر فرهاد می‌آمد منطقه؛ گریه می‌کرد و می‌گفت: عباس تو بهش بگو حداقل شب عید بیاد خونه تا مادرش ببیندش. حتی وقتی مجروح می‌شد خانواده‌اش خبردار نمی‌شدند و فرهاد بعد از بهبودی بر می‌گشت منطقه. در عملیات والفجر نه شاید اگر فرهاد نبود، بچه‌ها هرگز به آن موقعیت نمی‌رسیدند. در آن عملیات بچه‌ها باید چهل کیلومتر در خط دشمن به عمق حرکت می‌کردند و از میادین مین می‌گذشتند و از زیر پای دشمن که بزرگ‌ترین امکانات را روی ارتفاعات برای خود سوار کرده بود، رد می‌شدند (بدون اینکه سنگرهای کمین دشمن متوجه شوند و گشتی‌های دشمن آنها را ببینند) و بعدبه شهرک نظامی چوارته می‌رسیدند. البته این شهرک در اوایل متعلق به خود کردهای عراق بود، ولی صدام شهرک را تخلیه کرده بود و از آن استفاده می‌کرد. بچه‌ها باید دقیقاً شهرک چوارته را می‌زدنند؛ ضمن اینکه یک ارتفاع خیلی بد به نام «هفت کاناله» در آنجا بود که صدام بزرگ‌ترین امکانات نظامی را مستقر کرده بود از شهرک حمایت می‌کرد. فرهاد نظری با هدایت نیروها در عمق و درگیری با ارتفاعات هفت کاناله و درگیری با شهرک چوارته کاری کرد که دشمن تصور کند ما می‌خواهیم این سمت را هم تصرف کنیم. بنابراین همه آتش سنگینش را روی سر همین‌ها ریخت.

اگر شما یک مثلث را در نظر بگیرید، دو ضلع از این مثلث در دست عراق و یک ضلعش در دست ما بود. ضلع‌هایی که در دست عراقی‌ها بود، ضلع هفت کاناله و موبرا بود. اگر ارتفاعات موبرا تصرف می‌شد، پشت موبرا دشت بود و یک موقعیت استراتژیک پیدا می‌شد؛ یعنی به راحتی می‌شد روی منطقه سوار شد و از برتری نظامی خیلی خاصی بهره‌مند می‌شدیم؛ اما هفت کاناله پشت به کوه داشت و در کوهستان بود.

دشمن تجهیزات فوق العاده سنگینی روی ارتفاعات هفت کاناله تهیه کرده بود تا اگر کسی خواست به موبرا حمله کند، بتواند آتش تهیه بریزد. اگر آتش ریخته می‌شد، بچه‌ها نمی‌توانستند کاری انجام دهند.

*گفتگو از فاطمه پاک نهاد

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها