کد خبر: ۷۸۴۷۷
زمان انتشار: ۲۰:۱۳     ۲۰ شهريور ۱۳۹۱
به دلیل حمایت گسترده مردم از نظام از جمهوری اسلامی و نیز نفرت عمومی از سازمان تروریستی منافقین و رهبری آن، نیروهای امنیتی و انتظامی که از پشتوانه اطلاعاتی مردمی گسترده ای برخوردار بودند به سرعت توانستند بر اوضاع مسلط شوند و خانه های تیمی این سازمان را یک به یک کشف کنند. اعضا و هواداران سازمان در جوی از یأس و نفرتی که به ذهن آنان تزریق شده بود، اقدام به ترور مردم عادی می کردند، در این برهه برای کشتن یک مغازه دار، به دست اعضای سازمان، کافی بود که او عکس امام را در مغازه اش نصب کرده باشد.
نشریه مجاهد، ارگان رسمی سازمان مجاهدین خلق در شماره 133 در صفحه 11 مقاله ای دارد با عنوان «عملیات بزرگ با امکانات محدود». در قسمتی از این مقاله می گوید: «چه بسا فرصتهای حساس و مهمی به دست بیاید و مزدوران رژیم بدون حفاظت در دسترس رزمندگان مجاهد خلق قرار بگیرند. به گونه ای که بتوان با امکانات ساده و کم و منتها با سرعت عمل، عملیات بزرگی انجام داد و به مهره های رژیم ضربات کاری وارد ساخت».
 
در ادامه همین مطلب، تأکید می کند که به هیچ عنوان نباید فرصت را از دست داد بلکه باید با آمادگی و قاطعیت کامل مزدوران رژیم را به سزای اعمالشان رساند، باید قاطعانه و بدون شک و شبهه وارد عمل شد و از اشتباهات و اشکالات نهراسید!
 
سرکار خانم معصومه اسکندری در سن 6 سالگی شاهد یکی از این عملیات های بزرگ سازمان مجاهدین خلق بودند. از ایشان می خواهیم بپرسیم که این عملیات بزرگی که منافقین به این صورت توضیح دادند و آن چیزی که ایشان شاهد بودند چه بوده است؟
 
بسم الله الرحمن الرحیم. سال 61، چهارم شهریور ماه، روز پنجشنبه ساعت 6/30 صبح، من 6 ساله بودم آن موقع. از خواب بیدار و  وارد حیاط شدم که وضو بگیرم برای نماز، مادرم به همراه میهمانانمان که همسر دایی ام که 17 ساله بود و2ماه از ازدواجش بیشتر نمی گذشت و پسر عمه ام که 18 ساله بودو از شب قبل به منزل ما آمده بودند ، داخل ساختمان بودند. من که وارد حیاط شدم به شدت صدای کوبیدن در آمد. آنقدر ترسیدم که در را سریع باز کردم. در را که باز کردم، دو نفر داخل خانه شدند و من را به گوشه حیاط پرت کردند. 
 
قیافه شان را توانستید ببینید؟ 
 
آن چیزی که در ذهن من مانده است، قیافه خیلی کاملی نیست. یک قیافه مبهم اما یک چهره سوخته و خیلی سیاه بود. وارد حیاط شدند و در این فاصله که اینها در زدند و من در را باز کنم، مامان از داخل منزل روی تراس آمده بودند. وقتی اینها را دیدند، چون آن موقع ترور زیاد انجام می شد، مادرما یک زمینه قبلی داشتند و می دانستند این ها منافق هستند، شروع کردند به شعار دادن و «مرگ بر منافق» گفتند و این ها رگبار گلوله را به سمت ایشان گرفتند.
 
چند سال داشتند؟
 
مادر من آن موقع 26 ساله بودند.
 
اسم ایشان چه بود؟
 
عشرت اسکندری.
 
و غیر از شما چند بچه دیگر داشتند؟
 
سه تا خواهر و برادر دیگر داشتم. یک خواهر 4 ساله، یک برادر 2 ساله و یک برادر 7 ساله.
 
بعد از اینکه مادر را به رگبار بستند و شما می دیدید، بعد چه کار کردند؟
 
بله، در فاصله ای که فکر می کنم اینها هشت گلوله به ایشان زدند، تا لحظه آخری که  جان داشت و روی پا ایستاده بود مرگ بر منافق می گفت که بعد روی زمین افتاد. بعد از اینکه در مقابل چشمان من روی زمین  افتادند، خواهر کوچک من که با هراس کنار مادر دویده بودبه سمت اوهم  شلیک کردند که یک گلوله  هم به پهلوی راست او اصابت کرد.
 
خواهر چند ساله؟
 
4 ساله. بعد وارد منزل شدند. پسر عمه من و همسر دایی در آشپزخانه مشغول خوردن صبحانه بودند. از سر و صدا بلند شده بودند که منافقین وارد شدند و آنها را به گلوله بستند و هر دوی آنها هم شهید شدند.
 
یعنی هم زن دایی شما که یک دختر خانم تازه عروس 17 ساله بود و هم پسر عمه 18 ساله شما که می خواستند به سربازی بروند.
 
بله.
 
شما فکر می کنید این تعابیری که «عملیات بزرگ» و به تعبیری که اینها به کار بردند ، «مزدوران رژیم» را باید با قاطعیت به سزای اعمالشان رساند ، مادر شما یک مادر 26 ساله و جوان؛ به نظر شما چه کرده بود که سزای اعمال او این بود یا آن تازه عروس 17 ساله چه کرده بود که به تعبیر سازمان مجاهدین خلق به سزای اعمالش رسید یا کسانی شبیه اینها؟
 
مادر من یک زن خانه دار بود، یعنی نه شغلی داشت و نه حتی کار سیاسی انجام داده بود. هیچ کاری نکرده بود. 4 تا بچه داشت، در خانه، بچه های خود را بزرگ می کرد و دنبال تربیت بچه هایش بود. همسر دایی من هم اصلاً در شهرستان زندگی می کردند، در یکی از روستاهای فیروزکوه برای پا گشا و مهمانی به تهران آمده بودند فقط. من نمی دانم، مزدور از نظر اینها یعنی چه؟ 
 
خیلی از جوانان هستند که در این موقعیت اصلاً نشنیده اند این حرف ها را، اگر بخواهید در خصوص احساستان نسبت به این چنین سازمانی که بعضی از جوانان مملکت را جذب خودش کرد و آنها را تا این حد جنایتکار بار آورد، یکی دو جمله بگویید چه می گویید؟
 
واقعیت این است که این چیزی که الان هست، این ظاهری که الان اینها دارند، ظاهری هست که باطنش چیز دیگری است. یعنی آن جنایت هایی که کردند و آن کارهایی که انجام دادند، حالا نه تنها مادر من که یک زن خانه دار بود، خیلی های دیگر، یک آدم عادی که در مغازه اش، یعنی اینها به راحتی آدم می کشند. آدم کشتن برای آنها هیچ سختی ای نداشت و با افتخار از این مسئله حرف می زدند، تازه نه آدمی که دفاع از خودش کند یا حتی کاری انجام داده باشد و جرمی انجام داده باشد . جوانان امروز، من فکر می کنم اگر یک مقدار که البته شاید ما خودمان باید این کار را بکنیم، برگردیم و این اتفاقاتی را که افتاده است این کارهایی که انجام دادند را برای آنها بگوییم و بفهمند و مطمئناً همان احساسی را که ما داریم نسبت به آنها، نسبت به منافقینی که این جنایت ها را کردند، مطمئناً اگر احساساتشان از ما شدیدتر نباشد، از ما کمتر نیست
 
 
بخشي از زندگي شهیده عشرت اسکندری از زبان دخترش
 
نام پدر :حبیب اله
 
محل ونحوه شهادت : تهران 1361/6/4 در اثر حمله وحشیانه منافقین به منزل مسکونی
 
 شهیده عشرت اسکندری در سال 1335 در یکی از روستاهای فیروزکوه به دنیا آمد
 
زندگیش در کمال سادگی و صفا شروع شد و به همین ترتیب نیز ادامه پیدا کرد. در جریان انقلاب شکوهمند مردم مسلمان ایران، با شور و شوق در کنار سایر زنان مسلمان، فعالانه شرکت داشت و زینب گونه فداکاری کرد و با حجاب خود که کوبنده تر از هر سلاح دیگری است، مفاسد رژیم ستمشاهی را افشا و شعایر اسلامی را محترم می داشت پس از پیروزی انقلاب اسلامی در کنار همسرش در فعالیتهای اجتماعی حضوری فعال داشت و با شرکت در نماز جمعه پیوند مستحکم خود را با امت شهید پرور حفظ می نمود. مادری مهربان و دلسوز بود. چهار فرزند (مهدی دو ساله، منصوره چهارساله، معصومه شش ساله و محمدجواد هفت ساله) داشت که برای آنها معلمی ارزشمند بود و کانون خانواده اش از وجودش گرمی و حرارت می گرفت
 
او به تعالیم اسلام اعتقادی راسخ و به روحانیت متعهد و بخصوص حضرت امام (ره) علاقه ای خاص داشت. فاطمه گونه، کودکانش را پرورش می داد و در جامعه نیز زینب وار ، مبلّغ پیام انقلاب اسلامی و خون شهدای انقلاب بود. از لحاظ اخلاقی، الگو و نمونه یک زن مسلمان بود و آنچنان می زیست که شایسته پیروان حضرت فاطمه (س) است. رفتاری شایسته و متین داشت و احترام همگان را برمی انگیخت.
 
نحوه شهادت
 
دخترش، معصومه اسکندری، درباره چگونگی شهادت مادرش می گوید:آن روزپدرچند دقیقه زودتر از همیشه از خانه خارج شد ودایی ام نیز همراه او رفت . من شش سال بیشتر نداشتم. برای گرفتن وضو به حیاط خانه رفتم. سفارش مادر این بود که: دخترم قبل از سن تکلیف نماز بخوان
 
مادر به همراه پسرعمه و همسردایی ام در اتاق مشغول صرف صبحانه بودند. پسرعمه (علی اکبرخدادادی) هجده ساله  و عازم خدمت سربازی بود و برای خداحافظی به دیدار ما آمده بود ،(فاطمه عشریه)همسر دایی ام برای اولین بار از روستا به تهران آمده بود
 
و فقط دو ماه از ازدواج اوکه 17 سال بیشتر نداشت می گذشت. ناگهان کسی شروع به کوبیدن در کرد. آن قدر محکم، که از ترس در جا خشکم زد. مادر از چند روز قبل حس کرده بود که حادثه ای در شرف وقوع است و دائم به پدر توصیه می کرد که مراقب باش و بگذار من در را باز کنم. شاید گمان می کرد که زن بودن و مادر چهارفرزند کوچک بودن، ذره ای حیا و شرم در وجود آن ناجوانمردان و از خدا بی خبران پدید خواهد آورد. با شنیدن فریاد در را باز کن، بی اختیار به طرف در رفتم و با دستانی  کوچک ولرزان آن را گشودم؛
 
ناگهان دو نفر که یکی از آنان مسلسلی را به دوش انداخته بود، وحشیانه مرا به گوشه ای پرتاب کردند و به سرعت خود را به داخل حیاط رساندند. آنها با دیدن مادرم به سمت اوشلیك نمودن اوبا شجاعت تمام، فریاد برآورد و مرگ را نثارشان کرد و آنان با شنیدن مرگ بر مناقق و مرگ بر آمریکا، در کمال قساوت  در مقابل چشمان بهت زده کودکانش سینه اورا آماج گلوله های امریکایی خودكردند
 
منصوره خواهر 4 ساله ام که باشنیدن این صداها به طرف مادر دویده بود نیز از کینه نفاق به دور نماند وبایک گلوله او را نقش برزمین کردند
 
اما به این نیز قناعت نکردند و به داخل خانه وحشیانه هجوم بردند ومیهمانان ما پسر عمه وزن دایی 17 ساله مرا به شهادت رساندند وبه سمت برادرانم جوادومهدی که 7 و2ساله بودند نیز آتش گشودند و قصد پرتاب نارنجک به داخل خانه را داشتند که حضور همسایه ها مانع شد و سوار بر موتور سیکلت از قتلگاه این عاشقان که جرمشان پای بند به انقلاب و وفاداری به امام (ره) بود، متواری شدند.
 
من که در زیررگبار منافقین کاملاً گیج شده بودم ، لرزان، خود را بالای سر مادر رساندم و دیگر هیچ نفهمیدم.آخر این همه مصیبت در چند لحظه برای یک دختر 6 ساله قابل تحمل نبود وبی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم خود را در آغوش پدر دیدم. دستان پدر برعکس دستان گرم مادر، کاملاً سرد و بی روح بود. او به آرامی با خود نجوا می کرد. چهره اش تکیده شده بود و قطره اشکی  بالبخند تلخ که به گوشه لبانش نشسته بود، خبر از فراقی سخت و دردناک می داد
 
به یاد دارم آن زمان که مادر را غسل دادند به دور از چشم پدر که در خلوت خود غریبانه می گریست، به کنار پیکر بی جان مادر رفتم و جای گلوله و کبودی های روی پیشانی، صورت و سینه اش رابا حسرت نگاه می کردم. می دانستم که دیگر او را نخواهم دید. من همدم و سنگ صبور دوران جوانیم را برای همیشه از دست داده بودم
 
چگونه توانستند مرا از آغوش گرم مادر و بوسه های محبت آمیزش جدا کنند. آنان با این کارشان شرر در جان من، پدر و دیگر برادران و خواهرم انداختندما دیگر مادر نداریم.اما دشمنان بدانند مانیز چون مادر که تا آخرین نفس ایستاده بود وفریاد مرگ برآمریکا ومرگ برمنافق سر می داد ایستاده ایم وآماده جانفشانی در راه اسلام هستیم
 
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:۱
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
ارسال نظرات
سلیمی
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۰۹:۵۳ - ۲۱ شهريور ۱۳۹۱
۰
۰
سلام دوستان 598 مطلبی که استفاده کردید از ماهنامه راه‌نما(مطالعات بین المللی تروریسم) است. لطفا منبع آن را ذکر کنید.
پاسخ
جدیدترین اخبار پربازدید ها