به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، چمدان را باز کرد؛ هر جا که میرفت، برای «محمد» سوغاتی میگرفت تا وقتی همسرش از سفر برمیگردد، به او بگوید که در همه حال به یادش بوده؛ حتی جوراب نو برای او خریده؛ چمدان پر است از لباسهای بافتنی رنگارنگ. ناهید خودش این لباسها را برای همسرش بافته؛ شال گردن، جلیقه و...
32 سال کم نیست برای انتظار؛ انتظاری که حتی با شنیدن صدای پرنده آهنی در آسمان، بیشتر تکرار میشود. انتظاری که گاهی در قطعه 50 گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به پایان میرسد و گاهی دوباره آغاز میشود.
«ناهید» نمیخواهد از لحظهها بگوید؛ لحظههای انتظار آمدن همسرش، آن لحظات برایش تنگ است و دلتنگیهایش را با قطرههایی که روی گونههایش جاری میشود، تقسیم میکند.
مهمان دِلِ تنگ «ناهید» میشویم؛ میگوید تا بنویسیم و در تاریخ بماند این همه انتظار، انتظاری که پایانی ندارد...
همسر شهید مفقود «محمد صالحی»
گفتوگویی که در ادامه تقدیم میشود، حاصل 4 ساعت تبسم و گریه همسر و دختر شهید مفقوالاثر «محمدصالحی» است.
* لطفا قدری خودتان را معرفی کنید.
«ناهید حسنعلی»؛ همسر نخستین خلبان شهید برون مرزی نیروی هوایی ارتش امیر سرلشکر شهید «محمد صالحی» هستم؛ بنده به سال 1330 در تهران متولد شدم؛ فقط یک فرزندم به نام «پانتهآ» دارم که یادگار شهید است.
* از شهید صالحی بگویید.
شهید «محمد صالحی»، در اول خرداد سال 1328 در تهران به دنیا آمد؛ 4 برادر و یک خواهر بودند و محمد آخرین فرزند خانواده است؛ او یک بار در دوران کودکی مریض میشود و مادرش نذر میکند که اگر شفا گرفت، اسم دیگر او را «عباس» صدا بزند و بعد از شفای او، همین کار را انجام میدهد.
شهید مفقود «محمد صالحی»
به گفته خانوادهاش، «محمد» خیلی باهوش بوده و در سال 1346 در رشته پزشکی پذیرفته میشود اما به دلیل علاقهای که به پرواز داشت، به نیروی هوایی ارتش رفت. او دوره آموزش اولیه را در ایران سپری کرده و برای تکمیل دوره تخصصی پرواز به آمریکا اعزام شد.
«محمد» بعد از ازدواج از پرواز و کلاسها برایم تعریف میکرد و میگفت: «خیلی دوست داشتم، این دوره زود به پایان برسد و به ایران برگردم» او حتی در آنجا به عنوان شاگرد ممتاز دانشگاه معرفی شد که سند آن در کتاب ممتازین دانشگاه هوایی آمریکا موجود است.
* چگونه با شهید صالحی آشنا شدید؟
منزل عمهام در خیابان پیروزی و در همسایگی خانه پدری «محمد» بود؛ در مسیری که از دانشگاه برای دیدن عمهام به خانهشان میرفتم، «محمد» مرا دید.
من آن موقع 23 ساله بودم؛ در مقطع کارشناسی رشته مدارک پزشکی درس میخواندم؛ بعد از مطرح شدن موضوع ازدواج، در ابتدا خانوادههای طرفین باهم صحبت کردند؛ پدرم مخالف ازدواج من با یک خلبان بود، اما با توجه به رفتار صمیمانه خانواده آنها، پدر و مادرم راضی به این ازدواج شدند. البته اخلاق و رفتار محمد به ویژه تواضعش، هم تأثیر زیادی روی سر گرفتن این ازدواج داشت.
* با توجه به اینکه زندگی با یک خلبان هواپیمای جنگی، متفاوتتر از زندگی با یک خلبان عادی است، شما چگونه قانع شدید با او ازدواج کنید؟
بنده قبل از محمد، چندین خواستگار خلبان داشتم، اما خانوادهام به هیچ وجه راضی به ازدواج نمیشدند؛ در ابتدای آشنایی من با محمد، جسارتها و شجاعتهای وی مرا جذب کرد.
محمد در همان صحبتهای اولیه مرا دعوت کرد موقعیت را بپذیرم که همسر یک خلبان شوم، چون همسر یک خلبان بودن با همسر یک فرد عادی خیلی فرق میکند؛ باید من هم به تبع جسارتهای او را تعلیم میگرفتم؛ شجاعتهایش را الگو قرار میدادم و در برابر هر سختی استوار میشدم.
همسرم، در ابتدا به من یاد داد که قوی شوم و سپس زندگی را شروع کنم؛ ارتباط خانوادههای من و «محمد» خیلی زود به هم پیوند خورد و این ارتباط باعث شد ما بیشتر بتوانیم به همدیگر نزدیک شویم و با خصوصیات و رفتار هم کنار بیاییم.
* چه سالی ازدواج کردید؟
سال 1354 زیر یک سقف رفتیم؛ چون درسم تمام نشده بود، حدود یک سال و چند ماه طول کشید تا لیسانسم را بگیرم و آماده ازدواج شویم.
* مراسم عروسیتان چطور بود؟
مراسم ما خیلی ساده و در حد یک مهمانی معمولی بود. حتی زمانی که برای خرید ازدواج رفته بودیم، پدرم از من خواست تا سختگیری نکنم؛ اما من به پدرم گفتم همیشه دوست داشتم حلقه خیلی زیبایی داشته باشم؛ فقط برای ازدواجمان یک حلقه برداشتم که محمد با اصرار میخواست برایم یک ساعت مچی هم بگیرد اما به این فکر میکردم که اگر به خانه برگردم به پدرم چه بگویم؛ بالاخره محمد ساعت مچی را برایم خرید.
* در طول خدمت شهید صالحی شما هم همراه او بودید؟
بله سال اول ازدواجمان در تهران بودیم. سپس طی مأموریتهای مختلف به شیراز رفتیم که 3 ـ 4 ماه در آنجا زندگی کردیم؛ حدود یک سال و چند ماه در بوشهر مستقر شدیم، بعد از بوشهر هم حدود یک سال و چهار ماه در پایگاه هوایی همدان زندگی کردیم که جنگ آغاز شد و من به همراه تنها دخترمان تا سی دو سال در تهران زندگی کردیم.
* شهید صالحی در دوران انقلاب معمولاً چه فعالیتهایی داشتند؟
همسرم، علاقه زیادی به امام خمینی(ره) داشت و میگفت: «به خاطر امام حاضرم اگر چیزی گرانبهاتر از جانم داشته باشم، تقدیم کنم»؛ به تبع او با علاقهای که به امام (ره) داشت، کارهایی هم انجام داد که هیچ وقت مرا در جریان آن قرار نداد.
وقتی که حضرت امام(ره) در بهمن 1357 وارد ایران شدند، محمد جزو نخستین افراد نظامی بود که به دیدار ایشان رفت؛ وقتی که به منزل برگشت، حالت معنوی داشت؛ با آب و تاب از این دیدار برای من تعریف میکرد و میگفت: «امام با تمام آدمهای روی زمین فرق میکند، از ایشان یک صورت نورانی دیدم، رفتارشان هم یک رفتار الهی بود».
* شما در جریان کودتای نقاب که همان ابتدای انقلاب در پایگاه هوایی همدان (شهید نوژه) طراحی شد، در آنجا بودید؛ شهید صالحی هم در افشای این کودتای براندازانه نقش داشت؟ قدری در این خصوص برایمان بگویید.
همسرم، هیچ وقت مسائل کاری را به منزل نمیآورد؛ در رابطه با این موضوع هم برای اینکه دچار نگرانی نشویم، در ابتدا حرفی به من نزد؛ با توجه به اهمیت قضیه، خبرهایی از گوشه و کنار به گوش میرسید که محمد، خیلی گذرا به من اطلاع داد. فقط این را میتوانم بگویم که همسرم، از عدم موفقیت دشمنان انقلاب در این عملیات بزرگ و سراسری خیلی خوشحال بود.
* شهید صالحی برای مبارزه با ضدانقلاب به مناطق غرب کشور هم رفته بود؟
محمد، به گفته همرزمانش، از نیروهای زبده نیروی هوایی در پشتیبانی نیروی زمینی بود که یک بار برای پاکسازی شهر پاوه به منطقه اعزام شد؛ در دورانی که ضدانقلاب در غرب کشور درگیری ایجاد میکردند، همسرم هیچ وقت در رابطه با درگیریها حرفی به من نمیزد.
در یکی از مأموریتهایش به غرب کشور، در منزلمان مهمان داشتم؛ محمد تماس گرفت و گفت: «دیر میآیم!» آمدنش خیلی طول کشید؛ هر چقدر هم که با پایگاه تماس میگرفتم، خودش پاسخگو نبود و همکارانش میگفتند: «یک پرواز اضطراری بوده و برمیگردد».
دیر وقت بود که به خانه آمد و برایم توضیح داد: «با گروهی به قصرشیرین رفتیم. ضدانقلاب یکی بالهای هواپیمایم را زده بودند و با یک بال توانستم هواپیما را به پایگاه برسانم و از این سانحه جان سالم به در ببرم». بعد از این ماجرا، محمد مورد تشویق فرماندهان وقت قرار گرفت.
* پایگاه هوایی همدان در دوران قبل از دفاع مقدس هم شاهد شهادتهای خلبانان بوده، کمی از حال و هوای آن پایگاه برای ما بگویید.
وقتی که چنین اتفاقاتی رخ میداد، تا حدودی در جریان اخبار قرار میگرفتیم؛ اما غیر از تأسف و تأثر چیز دیگری برای ما باقی نمیماند و نهایت این بود که به همراه همسرم و سایر همکاران به دیدار آن خانواده میرفتیم. قبل از جنگ، یکی دو نفر از دوستان محمد به شهادت رسیدند.
یکی از خلبانان هم به خاطر سانحه رانندگی به رحمت خدا رفت. محمد بعد از این ماجرا به من گفت: «همسر آن خلبان، نشان داد که همسر خلبان است؛ حادثه خبر نمیکند؛ او خلبان بود که روی زمین از دنیا رفت».
من آن موقع فکرش را هم نمیکردم، روزی محمد را از دست بدهم؛ اما او همچنان آموزههای خود را نسبت به رفتنش ترک نمیکرد.
تنها فرزند شهید مفقود «محمد صالحی»
* تنها فرزندتان کی به دنیا آمد؟
نیمه دوم سال 1356 در تهران به دنیا آمد.
* دختر یا پسر بودن فرزند، چقدر برای شهید اهمیت داشت؟
اصلاً اهمیتی نداشت؛ وقتی که دخترم به دنیا آمد او را به اتاق آوردند؛ محمد به مزاح گفت: «از الان باید برویم دنبال جهاز درست کردن برای دخترمان باشیم». اسم دخترم را با همفکری «پانتهآ» انتخاب کردیم.
* از موقعیتی که داشتید و گاهی مجبور بودید که به تنهایی بار زندگی را به دوش بکشید، به همسرتان اعتراض میکردید؟
من هیچ وقت به یاد ندارم، چنین اعتراضاتی به «محمد» داشته باشم؛ موقعی که برای به دنیا آمدن دخترم در بیمارستان بودم، همزمان با تظاهراتهای انقلابی مردم بود؛ یک دفعه گاز اشکآور داخل بیمارستان انداختند و بیمارها دچار مشکل شده بودند. همسرم فقط فرصت این را داشت که لحظهای در کنار من باشد و دخترمان را ببیند و بعد برود.
با همه این حرفها چون پذیرفته بودم، همسر یک خلبان هستم و موقعیت شغلی او با دیگران فرق میکند، تمام زمانها و خلأها را که به وجودش احتیاج داشتم، میپذیرفتم.
بنده تحت هیچ شرایطی «محمد» را برای لحظهای تنها نگذاشتم؛ از حداقل فرصتها برای در کنار او بودن استفاده میکردم؛ تمام لحظات به قدری برای من شیرین بود که هنوز با خاطرات آن دوران زندگی میکنم؛ هنوز با همسرم صحبت میکنم و وقایع روز را برایش گزارش میدهم.
* وقتی که همسرتان را بدرقه میکردید، طبیعتاً این نگرانی در شما وجود داشت که این آخرین خداحافظی است؛ آن لحظه را چگونه سپری میکردید؟
زمانی که «محمد» میخواست از خانه بیرون برود، هر روز صبح من او را از زیر قرآن کریم رد میکردم، حتی اگر روزی 10 بار هم میخواست از خانه بیرون برود، من این کار را انجام میدادم؛ او هم قرآن را میبوسید و میرفت.
همسرم با هر خداحافظی به من میگفت: «فراموش نکن که همسر یک خلبان هستی و ممکن است این خداحافظی آخرین خداحافظی باشد. همیشه این انتظار را داشته باش که اگر لحظهای به تو خبری داده شود، قوی باشی و بتوانی استوار بمانی».
شهید صالحی
* شهید صالحی معمولاً شما را با چه عنوانی خطاب قرار میداد؟
اسم من ناهید است و همسرم مرا «نانا» صدا میزد.
* زیباترین خاطرهای که از شهید صالحی دارید، را بگویید.
یکی از خاطرات مربوط به نخستین روزهایی است که امام(ره) به ایران بازگشته بودند؛ از پایگاه شهید نوژه به خانه آمد؛ دیدم که چشمهای «محمد» از شدت گریه قرمز و متورم شده است؛ جریان را پرسیدم و او گفت: «امام قلبشان ناراحت شده و الان در بیمارستان هستند».
همسرم برای سلامتی امام خمینی(ره) نماز حاجت خواند و از خدا خواست که شفای امام را بدهد. او برای سلامتی امام نذر کرده بود که گوسفندی قربانی کند.
وقتی حال امام(ره) بهتر شد، «محمد» میخواست نذرش را ادا کند. آن موقع هم پادگان آماده باش بود و پرسنل نمیتوانستند از پایگاه هوایی همدان بیرون بروند اما در زمان کوتاهی خودمان را به کرج رساندیم و پس از ادای نذر، به همدان برگشتیم.
یکی دیگر از خاطرات به یاد ماندنی، مربوط به دنیا آمدن تنها دخترمان است؛ برای به دنیا آمدن دخترم زمانی که مرا برای زایمان به اتاق عمل میبردند، «محمد» گریه میکرد و میگفت: «اگر اتفاقی برای تو بیفتد من خود را مقصر میدانم و هیچ وقت خودم را نمیبخشم». با توجه به اینکه انتظار شیرینترین لحظه زندگی را میکشیدیم، او نگران خطرات بود و اضطراب داشت.
* همسرتان معمولاً چه هدیهای برای شما میگرفت؟
محمد میدانست که من به گل علاقه دارم؛ همیشه با یک شاخه گل رز سفید به خانه میآمد.
* قبل از جنگ تحمیلی نیروهای نظامی آمادهباش بودند، شما که در پایگاه مستقر بودید، از این موضوع خاطرهای بفرمایید.
در اواخر سال 1358 تحرکات مرزی عراق علیه ایران شدت گرفت؛ در این برهه خلبانان ایرانی نیز با انجام پروازهای شناسایی و عملیاتی، گاه و بی گاه پاسخهایی به تحرکات میدادند که همسرم نیز در این برهه کارهای قابل توجهی انجام داد.
قبل از آغاز جنگ تحمیلی، نیروها آماده مقاومت بودند؛ آن موقع از تلویزیون همدان، همسرم را دعوت کردند تا برای آگاهی مردم از وضعیت آژیرهای سفید، زرد، قرمز مصاحبهای داشته باشد؛ هنوز هم وقتی دلمان برای محمد تنگ میشود، ضبط شده آن مصاحبه تلویزیونی را نگاه میکنیم.
شهید مفقود «محمد صالحی»
* از نخستین اعزام شهید صالحی برای سرکوب پایگاههای رژیم بعث عراق بگویید.
ظهر روز 31 شهریور 59 بود؛ همسرم به خانه آمده بود تا غذا بخوریم؛ برای ناهار کلم پلو درست کرده بودم؛ با توجه به حمله هواپیماهای بعث عراق، صدای انفجار در فضا پیچید. محمد به سرعت آماده شد تا برود؛ متوجه شدم که برای چه میرود؛ در منزل را بستم؛ به او التماس کردم؛ به پاهایش افتادم که نرود؛ اما محمد گفت: «من برای دفاع از مملکتم آموزش دیدم؛ الآن زمانی هست که من باید بروم برای دفاع از مملکت؛ نابود کردن بعثیها برای ما فقط 10 دقیقه زمان میبرد».
از یک طرف هم دخترم دو سالهمان گریه میکرد؛ او هم به پای پدرش افتاده بود؛ گریههای من هم نتوانست جلوی رفتن، محمد را بگیرد؛ همسرم با خواهش و آرامش دادن به من سعی کرد که مثل همیشه از خانه بیرون برود؛ ابتدا قرآن را بوسید؛ دخترم و مرا هم بوسید و رفت به پروازی که برگشتی، نداشت.
او سوار ماشین شد؛ تا یک مسیری توانست با ماشین برود اما به دلیل ترافیک جاده، از ماشین پیاده شد و برای نخستین خلبان به همراه شهید «خالد حیدری» به آن طرف مرز رفت.
* بعد از اعزام شهید صالحی شما چه کار کردید؟
من و تنها فرزندم در منزل ماندیم؛ مرتب دعا میکردم و از خداوند میخواستم که اتفاقی برای «محمد» نیفتد؛ منتظر برگشت او بودم؛ نگرانی و ترس تمام وجودم را گرفته بود؛ سکوت رنجآوری فضای خانه را پر کرده بود؛ به خودم تلقین میکردم که محمد مثل هر روز برمیگردد و با هم شام میخوریم؛ خودم را با زمزمه دعا و نیایش سرگرم کرده بودم و جرأت نداشتم که با محل کارش تماس بگیرم؛ چون میترسیدم در پاسخ تلفن خبری ناگوار بشنوم.
از شدت بیقراری در خانه میچرخیدم؛ هر کاری برای تحمل لحظهها میکردم تا اینکه ساعت 5 بعد از ظهر دلم را به دریا زدم و با اداره تماس گرفتم؛ آنها گفتند «ستوان صالحی هنوز برنگشته!».
حرفهای همسرم را در ذهنم مرور میکردم که میگفت: «تو همسر یک خلبان هستی؛ باید خودت را آماده تحمل شرایط سخت کنی و از ساعت دیر آمدن من نگران نشوی!».
درنهایت با بیخبری از محمد، مجبور به تخلیه محل زندگیمان در پایگاه هوایی شهید نوژه شدیم. هر کس با هر وسیلهای، راهی شهر خودش شده بود. من نیز به همراه دوستان راهی تهران شدم. وقتی به نزدیک تهران رسیدیم، مسیرها بسته بود و به ناچار باید به کرج میرفتیم؛ تردد در شهر کرج هم خیلی کم بود؛ نیروهای نظامی فقط میتوانستند، تردد داشته باشند؛ در منزل یکی از دوستان مستقر شدیم که صبح پدر و مادر و برادرم آمدند و مرا به منزلشان بردند.
خیلی سعی میکردم با پایگاه هوایی همدان ارتباط بگیرم تا خبری از همسرم داشته باشم اما تلاشهایم بینتیجه بود.
فقط در پیگیریها این موضوع را گفتند که همسرم جزو اولین خلبانانی بود که به صورت داوطلبانه در گروه پروازی آلفا رد برای پاسخ به تجاوز صدام رهسپار شد و در کتابها هم به عنوان «اولین انتقام» نامگذاری شد.
بیحوصلگی، نگرانی و بیخبری از محمد از یک طرف و بهانهگیریهای دخترم و گریههای بیدلیلش از طرف دیگر، ناتوانم کرده بود؛ اما این حالت خیلی طول نکشید؛ هر روز به امید فردای دیگر که بتوانم خبر خوش بگیرم، از خواب بیدار میشدم؛ اما چنین اتفاقی نیفتاد و هر روز خبرهای ضد و نقیض برای راضی کردن من میدادند و میگفتند: «چون ارتباط تلفنی قطع شده، محمد نمیتواند با شما تماس داشته باشد».
این حرفها برای توجیه شدن من کافی نبود و بیتابی و بیقراریام روز به روز بیشتر میشد. واقعاً نمیدانستم باید چه کار کنم؟ مثل بیشتر مردم از دنیا کنارهگیری میکردم یا باید با آرامش و شهامت و با روحیه قوی، زمان را سپری میکردم. آیا قادر بودم با این انگیزه پیش بروم؟
این سؤالات را با آموزههای همسرم پاسخ میدادم که باید سعی کنم همسر یک خلبان باشم؛ نباید مسائل غلط را تعلیم بگیرم؛ باید آن قدر قوی باشم که خودم فرهنگ خودم را خلق کنم؛ چون در آن شرایط جنگ، رسانهها و تمام گفتوگو همه درباره جنگ بود و شرایط همه با یکدیگر فرق داشت؛ شاید خیلیها از من غمگینتر بودند و با خود میگفتم: «چرا باید به این انحرافات فکری اهمیت بدهم و باید قوی باشم، چون خداوند مسئولیت زندگی یک فرزند را به دوش من گذاشته است».
مسئولیت من دو جانبه بود باید از یک سو دختر دو سالهام را در دوران رشد به خوبی و آن طور که همسرم از من خواسته بود، تربیت میکردم و از سویی دیگر خودم را قدرت شفا میدادم.
با اینکه در جمع خانواده بودیم و همه سعی میکردند باعث آرامش من و دخترم باشند، اما احساس خلأ همسرم نمیتوانست مرا از حالت اضطراب و نگرانی خارج کند؛ یعنی از امنیت معنوی زندگی فاصله گرفته بودم؛ اشکهایم را در تنهایی میریختم تا کسی متوجه نشود و باعث ناراحتی دیگران نشوم.
* زندگی مستقل از خانواده را کی شروع کردید؟
من در طول این سالها همیشه در کنار خانواده خودم و همسرم بودم. پدرم هم میگفت: «تا زمانی که شوهرت نیاید، باید تحت سرپرستی من باشی و از خانه من نروی. وقتی شوهرت آمد تو را تحویلش میدهم».
دخترم بزرگ میشد؛ باید برای استقلال او هم کاری میکردم؛ بعد از یک سال از رفتن «محمد» به همراه برادر همسرم و برادر خودم برای آوردن وسایلم به همدان رفتیم؛ در لحظاتی که در آن خانه بودم، لحظات سنگینی بود و نمیخواستم باور کنم که همه چیز برای من تمام شده است و زندگی من به این صورت در آمده است؛ چارهای جز تسلیم نبود؛ وسایلم را جمع کردیم؛ به تهران آمدیم و در طبقه دوم منزل پدریام ساکن شدم.
شهید مفقود «محمد صالحی»
* معمولاً برای گرفتن اخباری از اوضاع و احوال همسرتان چه کار میکردید؟
دائماً به دفتر صلیب سرخ میرفتم و انتظار خبر جدیدی را داشتم که بگیرم ولی آنها هیچ جوابی نداشتند؛ تا اینکه با خانواده تعدادی از اسرا که اسمشان در صلیب سرخ ثبت شده بود، ارتباط گرفتم؛ بعد از آن توسط خانوادههایشان به آن اسرا نامه مینوشتم و جویای خبری از همسرم بودم.
آزادگان هم با کمال ادب و احترام میگفتند که خبری از «محمد صالحی» نداریم اگر اطلاعی به ما رسید، حتماً به شما این خبر خوب را میدهیم.
گاهی جواب نامههایی که به اسرا میدادم، 7 ـ 8 ماه طول میکشید تا به دستم برسد؛ از خواندن همان نامهها شاد میشدم؛ تا الان هم این نامهها را نگه داشتم که بیش از 40 نامه است.
شبها هم با رادیو عراق خودم را تا صبح سرگرم میکردم تا خبری از همسرم بشنوم؛ چون رزمندههایی که به اسارت عراق درمیآمدند، گاهی اوقات به آنها اجازه داده میشد تا صدایشان از رادیو پخش شود؛ این انتظارات واقعاً کشنده بود و هر لحظه احساس میکردم که الآن همسرم از رادیو صحبت میکند یا معرفی میشود. اما هیچ وقت صدایش را نشنیدم.
بیخبری، تنهایی و انتظار تمام روز و شب مرا احاطه کرده بود تا جایی که از فرزندم هم غافل شده بود و واقعاً از خداوند قدرت شفا میخواستم؛ این روز و شبها به هفتهها و ماهها و سالها کشیده شد و همینطور به همین حالت میگذشت تا درنهایت نام همسرم به عنوان مفقودالاثر ثبت شد.
* ظاهراً خیلی زیاد همسرتان را دوست داشتید؛ فکرش را میکردید که او یک روز به شهادت برسد؟
من اصلاً فکرش را نمیکردم که روزی «محمد» شهید شود؛ بعد از این اتفاق هم نمیخواستم موضوع شهادت همسرم را بپذیرم؛ همسرم میگفت: «من پرواز را انتخاب کردم چون متفاوت با تمام مشاغل است؛ نمیخواهم مثل همه بمیرم».
تنها فرزند شهید صالحی روی دستهای پدر
* شهید صالحی در تربیت فرزند به چه نکتهای تأکید داشت؟
او همیشه میگفت: «دخترمان را قوی بار بیار؛ به او شجاعت بده؛ سعی کن طوری او را بزرگ کنی که بتواند روی پای خودش بایستد»؛ من هم سعی کردم همان طور که همسرم میخواست او را تربیت کنم و فکر میکنم با تمام بیتجربگیهایی که داشتم، خداوند کمکم کرد تا تنها فرزندم را آن طور که پدرش به من سفارش کرده بود، تربیت کنم.
اگر کاری که داشتم، دخترم را از خودم دور نمیکردم؛ تمام وقتم را در کنار او بودم؛ بزرگتر هم که شد او را در کلاسهای مختلف علمی آموزشی ثبتنام کردم.
روز اول مدرسه که قرار بود، «پانتهآ» را به مدرسه راهی کنم، برای من خیلی سخت بود؛ چون آرزوی هر پدر و مادری دیدن لحظه لحظه بزرگ شدن بچه است؛ تنهایی در این لحظات برای من زجرآور بود.
طبق معمول که پدر و مادرها بچهشان را بعد از گذاشتن به مدرسه، به انتظار آمدنش در پشت در مدرسه مینشستند، من هم در آنجا ماندم تا «پانتهآ» هم تعطیل شود.
آن روز معلم دخترم به نام «خانم حسینی» به من گفت: «دختر شما با توجه به موقعیتی که داشت، اولین بچهای بود که گریه نکرد و بهانه نگرفت؛ انتظار داشتیم که او با توجه به موقعیتی که دارد، عکسالعملش با بچههای دیگر فرق کند؛ او خیلی راحت مدرسه را پذیرفت».
* اولین کلمهای که پانتهآ یاد گرفت، چه بود؟
اولین کلمه، «بابا» بود. چون نوه اول خانواده ما و کوچکترین نوه خانواده پدری بود؛ همه او را خیلی دوست داشتند؛ هر کسی سعی میکرد کلمات مختلف را با او تمرین کند.
* از رابطه شهید صالحی با دختر کوچولویش تعریف کنید.
همسرم نسبت به دختر بودن، فرزندمان خیلی حساس بود؛ همیشه موقع بازی، «پانتهآ» را روی یک دست بلند کرده و از بالا به او نگاه میکرد؛ علاقه زیادی به او داشت و فرصتی نشد که مراحل بعدی زندگی دخترش را ببیند؛ در همان زمان کوتاه از فرصتها با همسر و فرزند بودن، بهترین استفاده را میکرد.
* نگاه شهید صالحی به موضوع کمک به مردم چطور بود؟
قبل از شهادتش ما از کارهایی خیرش اطلاعی نداشتیم؛ اما همیشه خواستهاش این بوده که وقتی سفرهای میاندازیم، یک جعبه نوشابه را برای یک وعده استفاده کنیم به طوری که علاوه بر ما دو نفر افراد دیگری هم دور آن سفره باشند.
بعد از شهادت «محمد» فهمیدیم که او به مردم کمک میکرد؛ ما در امتداد کار شهید این کار را انجام میدهیم.
شهید محمد صالحی در آمریکا
* چقدر خواب شهید را میبینید؟
من همیشه در رؤیاهایم با شهید حرف میزنم؛ هر مسئلهای را برایش توضیح میدهم و احساس میکنم همیشه در کنارم است.
بعد از قبولی دخترمان در دانشگاه، همین طور با شهید حرف زدم و گفتم: «ببین دخترمان بزرگ شده و میخواهد به دانشگاه برود»؛ همان شب در خواب دیدم که شهید با یک پَر بزرگی که در دست دارد، مرا باد میزند؛ او میخواست به من «خسته نباشید» بگوید.
* از آموزههای شهید صالحی برایمان بگویید.
همسرم حرفها و نکتههای زیبایی را برای من ماندگار کرد. او میگفت: «مرگ زندگی را خاتمه میدهد نه رابطه را. اگر نتوانم عشقم را و توجه مناسب را به خدا معطوف کنم، نمیتوانم به مردم و دیگران کمک کنم. در راهت باقی بمان و به پیش برو. عشق چیزی است که تو را زنده میدارد، حتی پس از اینکه رفته باشی. آنچه را قادر به انجامش هستی و آنچه را قادر به انجامش نیستی را بپذیر. در دنیا به کسی یا چیزی آن قدر وابسته نشو که زمانی او را از دست دادی، صدمه ببینی. هر وقت صدای هواپیمایی را میشنوی من را در کنار خودت میبینی. اعتماد به نفس اولین راز کامیابی است. زندگی ریاضی است، شادیها را ضرب کنید، دردها را تقسیم کنید، خوبیها را جمع کنید، دعواها را کم کنید، تفریقها را از رادیکال بیرون بکشید».
هر موقع یاد حرفهای همسرم میافتادم، خیلی آرام میشدم؛ به خصوص آخرین حرفهایش که گفت: «دخترمان را به امانت نزد خدا و شما میسپارم، میدانم که میتوانی مادر مهربان، قوی و شجاع برای او باشی!».
* پدر و مادر شهید در قید حیات هستند؟
«یدالله صالحی» پدر همسر شهیدم است که علاقه زیادی به «محمد» داشت؛ تا حدی فقط یک سال توانست بدون فرزندش زندگی کند و بر اثر ایست قلبی به رحمت خدا رفت.
مادر شهید هم روزگار سختی را بعد از رفتن «محمد» گذراند؛ او در طول دو سال عمری که بعد از «محمد» از خداوند گرفت، روز و شب برایش معنایی نداشت؛ همیشه منتظر آمدن آخرین فرزندش بود؛ با دیدن من و دخترم داغ دلش تازهتر میشد؛ پانتهآ را در آغوش میگرفت و گریه میکرد؛ او هم دو سال بیشتر طاقت نیاورد بر اثر بیماری روحی و جسمی به دیدار پسر شهیدش رفت.
پدر شهید مفقود «محمد صالحی» در کنار فرزند شهیدش؛ یادگار شهید در آغوش پدربزرگ
*و اما حرف آخر
گفتن مطالبی از قهرمانان تأثیر تربیتی بر روی نسلهای آینده دارد؛ ممکن است که بحران دیگری مملکت را تهدید کند لذا باید جوانان یاد بگیرند که چگونه شجاع باشند؛ چگونه از خواستهها و عزیزانشان دل کنده و در برابر دشمن ایستادگی کنند تا طرف معامله ما خداوند باشد که بهترین معامله کننده است.
بنام خداوند پرواز عشق
خداوند الهام و اعجاز عشق
دلم را به کابین پر از نور کن
مرا با دلی تازه محشور کن
چو طیاره برخاست زین کائنات
برون آید آتش ز والعادیات
نگر تا کجا رفت آن جان فشان
که شد محو چو دره در لامکان
بیا لحظهای یاد پرواز کن
سخن از شجاعت سرآغاز کن
سزد گر برم نام هر سرلشکری
که هر یک بود برتر از دیگری
* گفتوگو از عالم ملکی