شهید رسول حیدری

برچسب ها - شهید رسول حیدری
شب آخر بچه‌ها را یکی یکی بوسید و بهشان گفت که فردا می‌رود سفر. گفت می‌خواهد برود بوسنی. همان شب خداحافظی کرد. صبح وقتی علیرضا و زینب بیدار شدند که آماده شوند و به مدرسه بروند، رسول در یکی از اتاق‌ها پنهان شد. معصومه با تعجب پرسید: «نمی‌خواهی بچه‌ها را ببینی و خداحافظی کنی؟» گفت: «نه معصومه جان، می‌ترسم محبتشان نگذارد بروم.»
کد خبر: ۳۱۶۰۰۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۲/۲۷

جدیدترین اخبار پربازدید ها