کد خبر: ۲۴۳۳۸۸
زمان انتشار: ۱۳:۳۴     ۲۵ مرداد ۱۳۹۳
نزديك تانك‌ها كه شديم، ديديم عراقي‌ها فهميدند ما داريم به طرفشان مي‌رويم. شروع كردند به فرار كردن. آنها با تانك مي‌رفتند و ما هم با ماشين‌هاي ارتشي، روي جاده آسفالت دهلران ،آنها مي‌رفتند و ما هم تا ارتفاعات برغازه تعقيبشان كرديم.
به گزارش پایگاه 598 به نقل از خادم الشهداء ، در طول جنگ تحميلي علاوه بر نيروهاي پياده كه بسيار زبده بودند؛ نيروي زرهي و سنگين لشگرها شامل تانك ها و توپخانه خسارات زيادي به ارتش بعثي عراق وارد كردند و هميشه نوعي ترس و دلهره در وجود ارتش عراق ايجاد كرده بودند. روايت زير بيان همين فداكاري ها است.

زمستان سال 60 بود. خبر رسيد كه عمليات بزرگي در پيش است. به تكاپو افتاديم تا از قافله عشاق عقب نمانيم. چون توي واحد پرسنلي بوديم، كمي مشكل مي‌گرفتند. با دوز و ترفند توانستيم رضايتشان را به دست بياوريم كه در عمليات شركت كنيم.

بسيار بسيار نيرو در پادگان «دو كوهه» تجمع كرده بود. اكثر گردان‌ها تكميل و آماده عمليات بودند.

به ما كه تعداد زيادي سپاهي بوديم، گفتند: مي‌خواهيم گرداني تشكيل بدهيم كه از بچه‌هاي «شهادت‌طلب» باشند. هر كس داوطلب است، بيايد جلو.

گفتيم:«حالا مأموريت اين گردان چيست كه اين همه روي آن مانور مي‌دهيد.»

- اين گردان بايد 15 كيلومتر پشت خط اصلي دشمن درگير شود و توپخانه را از كار بيندازد. در ضمن، خوب توجه كنيد؛ احتمال اين كه كسي از اين گردان نتواند به عقب بيايد، زياد است؛ فهميديد؟!

هلهله‌اي در ميان بچه‌ها بلند شد. تعداد زيادي از بچه‌ها داوطلب شدند و گردان با شور و حالي وصف‌ناپذير سامان گرفت. كل نيروهاي گردان را بچه‌هاي كادر اداري سپاه تهران تشكيل مي‌دادند. فقط دو نفر بسيجي داشتيم.

- برادرها به خاطر داشته باشند، اسم گردان ما؛ «حبيب بن مظاهر» است... .

فرمانده گردان، برادر محسن وزوايي بود.

نيروها با عشق و علاقه، هر روز، خود را بيش از پيش آماده‌تر مي‌كردند. حد معنوي گردان بسيار بالا بود. اين مأموريتي كه به عهده ما گذاشته بود، ما را بيشتر از قبل آماده شهادت مي‌كرد. بچه‌ها مرتب درباره مأموريت با هم صحبت مي‌كردند:

- مأموريت جانداري است...

* آره! بايد با حال باشد. بايد توپخانه دشمن را در تپه‌هاي «علي گره‌زد» بگيريم.

- يعني بيش از 15 كيلومتر بايد در عمق خاك دشمن پيشروي كنيم...

- بعدش هم بايد با آنها درگير بشويم.

گردان در عطر صفا و صميميت بچه‌ها، فضاي خاصي داشت.

شب‌ها تا نيمه، در گردان، مراسم عزاداري و دعاي توسل برقرار بود. مجلسي دوست داشتني بود. خلوص بچه‌ها تماشا داشت. عظمت و شكوه عزاداري، در بعضي از شب‌ها، بچه‌ها را تا ساعت سه بعد از نيمه شب به خود مشغول مي‌داشت. بچه‌ها فرياد مي‌زدند: «تا آقا را ملاقات نكنيم، از اين مجلس بيرون نمي‌رويم.»

بالاخره روز اعزام فرا رسيد.

گردان از دو كوهه حركت كرد و در قرارگاهي در هشت كيلومتري خط، مستقر شد و بعد از چند روز اقامت در آن‌جا، به طرف خط مقدم رهسپار گرديد. در حين حركت، يكي از بچه‌ها گفت:

دهه... دهه...

يكي ديگر گفت: «چرا به روغن‌سوزي افتادي؟»

- خيلي تماشايي است؟

- كجايش برادر؟

- روحيه‌مان. هيچ متوجه شديد، نه تيربار داريم، نه آر‌پي‌جي داريم، نه كوله‌بار داريم، داريم مي‌رويم عمليات.

- سبكباريم؛ غصه نخور؛ خدا كريم است.

فرمانده گروهان ما برادر حاج «عباس وراميني» گفت:

- بچه‌ها! مي‌خواهيد تانك بزنيد يا نه؟

- آره، مي‌خواهيم بزنيم.

- با چي بزنيم؟

- آه، بگذار ببينيم حاجي چه مي‌گويد.

حاج عباس ادامه داد:

- اگر خواستيد تانك بزنيد، از كله‌تان استفاده كنيد.

- برادر وراميني چه چيزهايي مي‌گويد!

- وقتي مي‌خواستيم حركت كنيم، برادر وراميني شنيدي چه گفت؟

- آره، گفت برادرها لباسهاي تميز خودتان را بپوشيد و عطر بزنيد. خودتان را براي امشب...

- ... آماده كنيد. صفاي اين برادر را!

آن عمليات لغو شد. شب بعد، حركت شروع شد و ما به طرف تپه‌هاي «بلتا» رهسپار شديم. آن‌جا خط مقدم ما بود.

ساعت 7، غروب، به بلتا رسيديم. همزمان با ورود ما به آن جا، خاك‌هاي زيادي به هوا برخاست. توفان شديدي شد. سروصداي توفان باعث شد تا دشمن متوجه حركت ما نشود.

خط، آرام و بي‌صدا بود. بچه‌ها نمازهايشان را پشت خاكريز خواندند. آنهايي كه از قبل در خط مستقر بودند، مي‌گفتند:

- هر روز اين وقت، دشمن آتش شديدي روي اين منطقه مي‌ريخت.

- پس چرا امشب خبري نيست؟

- نمي‌دانم چرا؟!

برادر وزوايي گفت:

- بچه‌ها! نمازتان قبول باشد.

- خوب گوش كنيد. بعد از اين كه از تپه‌ بلتا گذشتيم، از يك دشت بزرگ هم رد مي‌شويم و بعد به تپه‌هاي علي گره زد مي‌رسيم. توپخانه دشمن، آن‌جا مستقر است.

از خاكريزهاي خودي رها شديم و حركت كرديم. ستون ما از يك شيار بزرگ در حال گذر بود كه گفتند:

- به كمين دشمن نزديك مي‌شويم؛ ذكر يادتان نرود.

بچه‌ها با خلوص و ايماني راسخ، مشغول ذكر گفتن شدند: بدون هيچ حادثه‌اي، از مقابل كمين دشمن رد شديم.

وارد دشت بزرگي شديم. ستون گردان، آرام و سنگين به پيش مي‌رفت. نيروها با اين كه اكثر بار اولشان بود كه به جبهه‌ مي‌آمدند، اما روحيه‌‌اي قوي و چشم نترسي داشتند. هنوز دشت را به نيمه نرسانده بوديم كه بلدچي گردان آمد و گفت:

- راه را گم كرده‌ايم.

وسط آن دشت بزرگ كه هيچ طرف آن معلوم نبود، سرگردان شديم. ولوله عجيبي در گردان افتاد. يكي گفت:

- من دلشوره عجيبي دارم.

ديگري گفت: «من هم همين‌طور.»

و ديگري...

- دلشوره من از مردن نيست.

- من هم دلشوره‌ام فقط به خاطر شكست عمليات است.

- خدا به خير بگذارند.

- برادر وزوايي- فرمانده گردان- از ستون جدا شد و به سويي حركت كرد. بقيه ستون، همان جا روي زمين نشستند:

- برادر وزوايي كجا رفت؟

- من هم مثل تو.

- چه عذابي دارد مي‌كشد؟

بعد از مدتي، برادر وزوايي آمد و گفت:

- برادرها! حضرت پيامبر (ص) دعاي معروفي دارد كه نقل مي‌كنند در هنگام آرايش نيروهايش براي حركت به سوي «بدر» آن را خواند.

من هم رفتم گوشه‌اي، دو ركعت نماز خواندم و بعد از نماز، آن دعا را خواندم و گفتم: «خدايا! اگر اين لشكرت را امروز پيروز نكني، كسي نخواهد ماند تا از دينت پاسداري كند.»

بعد گفت:

- ستوون را عقب - جلو كنيد.

و يك مسيري را مشخص كرد و گفت:

- به اين طرف حركت كنيد.

و ما راه افتاديم و به همان مسير ادامه داديم.

دشت وسيعي، جلو رويمان قرار داشت. ما نمي‌دانستيم داريم به كدام طرف مي‌رويم؛ اما گويي يك صدايي حس نشدني به ما مي‌گفت: «به راهي كه مي‌رويد، مطمئن باشيد.»

ما علامت مشخصي در مقصد خويش داشتيم. بچه‌هاي اطلاعات بنا بود در شبهاي پيش، زيلوهايي را روي زمين پهن كنند تا صدا به دشمن نرسد.

آن‌قدر به دشمن نزديك شده بوديم كه سنگرهاي آنها را به راحتي مي‌ديديم. وقتي سر ستون به آن زيلوها رسيد، فهميديم راه را درست آمديم. برادر وزوايي گفت:

- من خودم هم نمي‌دانستم از كدام طرف بايد برويم؛ ولي به من الهام شد كه اين راه درست است.

- از اين زيلوها كه رد شويم، مي‌رسيم به دو شيار كه يكي فرعي است و ديگري اصلي. هر وقت براي شناسايي اين‌جا مي‌آمديم، هميشه اين شيارها را گم مي‌كرديم.

آن شب، گردان دقيقاً وارد شيار اصلي شد. مقداري كه از داخل شيار رفتيم، به گردان استراحت دادند. گردان داخل شيار نشست.

چند دقيقه‌اي از نشستن ما نگذشته بود كه متوجه شديم جناحين ما درگير شده‌‌اند.

ما نمي‌بايست با تانكهاي دشمن درگير مي‌شديم؛ بلكه مي‌بايست صبر مي‌كرديم تا به محض فروكش كردن درگيري، از خط دشمن بگذريم و به توپخانه برسيم.

برادر وزوايي، منطقه را خوب ورانداز كرد و گفت:

- اين جا همان تپه علي گره زد است.

ساكت نشسته بوديم. آهسته نفس مي‌كشيديم. از سلاح يكي از بچه‌هاي تير شليك شد. با شليك اين تير، دشمن متوجه حضور ما در منطقه شد. در يك لحظه ديديم از زمين و آسمان دارند به سوي ما شليك مي‌كنند بچه‌ها كنار هم دراز كشيدند ما در داخل شيار، با آن فضاي كوچكش جمع شديم. و دشمن يكريز آتش كرد. به كسي آسيبي نرسيد.

گلوله‌ها به طور پراكنده به اين طرف و آن طرف شيار مي‌خورد؛ اما به طرف بچه‌ها نمي‌آمد. بچه‌ها در آن وضع، دست از شوخي بر نمي‌داشتند. فرياد مي‌زدند:

- ببينيد چگونه ملائكه تيرها را هدايت مي‌كنند و نمي‌گذارند به طرف ما بيايند.

- شايد دارند اربابشان، شيطان را نشئه مي‌كنند!

آن‌جا به دليل آتش زياد دشمن و همچنين بي‌تجربگي بچه‌ها، سازماندهي گردان به هم ريخت.

بعد از كلي تلاش، دو تا آرپي‌جي زن را از گردان جدا كردند تا بردند خط را بشكنند.

عراق هم دست به حيله زد؛ به اين صورت كه ابتدا آتش‌ زيادي به راه انداخت تا كسي توان هيچ گونه حركتي نداشته باشد و بعد با استفاده از اين موقعيت، نيروهايش را به عقب كشيد.

بچه‌ها يكي از تانكهاي دشمن را زدند. آتش تيربارها خاموش شد. بچه‌ها دنبال دشمن كردند. نيروهاي توي آن دشت پهناور، همه پخش و پلا شدند جمع كردن آنها كاري مشكل بود. كي مي‌توانست آنها را جمع كند؟!

فرماندهان گروهانها با كلي تلاش توانستند يك تعدادي از بچه‌ها را جمع‌آوري كنند و به طرف توپخانه دشمن حركت بدهند. مابقي نيروها توي آن دشت گم شدند.

داشتيم به طرف توپخانه دشمن مي‌رفتيم كه ديديم يك كاميون دارد يك انبار مهمات دشمن را حمل مي‌كند. فاصله، كمي زياد بود. بچه‌ها با آرپي‌جي به طرفش زدند. گلوله آر‌پي‌جي به آن نمي‌رسيد.

يكي از بچه‌ها، سلاح ژ-س داشت. يك تير به طرف كاميون زد؛ كاميون دود شد و به هوا رفت. آتش عظيمي به هوا بلند شد. بچه‌ها به طرف آن رفتند. بچه‌هايي كه گم شده بودند، با اين آتش دوباره جمع‌آوري شدند. يكي از آنها گفت:

- فكر كرديم اين طرف درگيري شده است؛ گفتيم برويم يك نگاهي بيندازيم...

همه به سراغ توپخانه دشمن رفتيم و با كمترين تلفات، توپخانه را به تصرف درآورديم. دشمن بعضي از توپها را برداشته بود كه با خود به عقب ببرد. بچه‌ها آنها را تعقيب كردند. تا 10 كيلومتر بعد از مقر توپخانه هم در تعقيب دشمن پيشروي كرديم؛ يعني از ساعت 7 شب كه از بلتا راه افتاده بوديم، تا ساعت 5 بعدازظهر فردا همچنان پيشروي مي‌كرديم.

من سعي كردم هر طور شده، برادر وزوايي را پيدا كنم. خيلي گشتم. بالاخره او را تنها، با يك بيسميچي و يك اسير عراقي، در آن بيابان پيدا كردم. وقتي ديدمش بغلش كردم و گفتم:

- آقا محسن! مسير ما كجاست؟

- بيا با هم برويم.

- برادر وزوايي! بچه‌ها اين طرفي رفتند.

- خوب برويم دنبالشان.

به مقر فرماندهي دشمن رسيديم. بچه‌ها در آن‌جا تعداد زيادي اسير گرفته بودند. اسيرها را به عقب منتقل كردند و ما هم همان‌جا اطراق كرديم.

دو قبضه آر‌پي‌جي و چند كلاش و ژ-س داشتيم. مدتي كه در آن جا بوديم، احساس مي‌كرديم دارند با تانك به طرفمان شليك مي‌كنند. حدوداً بيست نفر مي‌شديم

به بالاي مقر آمديم. دقت كرديم تا ببينم اين صداها از كجاست. ديديم از پشت سر ما تعدادي تانك دارند به طرفمان مي‌آيند. يكي از بچه‌ها گفت:

- تانكها خودي است؛ شايد مي‌خواهند در خط مستقر شوند.

پرچم سبز نشان داديم. «الله اكبر» گفتيم كه آنها متوجه ما بشوند. و ديگر شليك نكنند؛ اما ديديم نه. صداها شدت بيشتر پيدا كرد. يكي از بچه‌ها گفت:

- تانك‌هاي دشمنند؛ دارند فرار مي‌كنند.

- يعني ما از همه اينها گذشته بوديم.

يك فرمانده گروهان داشتيم، به نام برادر «رمضان». ايشان رو به بچه‌ها گفت:

- برادرها! اينها تانكهاي عراقي‌‌اند و ما نبايد بگذاريم از اين‌جا فرار كنند.

بچه‌ها گفتند:

- برادر رمضان! ما فقط بيست نفريم. چه طوري جلو اين همه تانك را بگيريم؟

گفت: «ما مي‌رويم جلو آنها سيخ سيخ مي‌ايستيم؛ يا زيرمان مي‌گيرند، يا اين كه ما جلو آنها را مي‌گيريم.

بچه‌ها چند آرپي‌جي زدند؛ اما به هدف نخورد. بچه‌ها همين طور شليك مي‌كردند تا اين كه يكي از آرپي‌جي‌ها به هدف خورد و شعله‌هاي تانك به هوا رفت. دومين و سومين تانك را هم زدند. نيروها روحيه گرفتند.

بچه‌ها سوار يك پي‌ام‌پي غنيمتي شده، به تعقيب تانكها پرداختند. يك تانك ارتش هم از راه رسيد. بچه‌ها سوار آن شدند و گفتند:

- برو دنبالشان.

اما سر تانك، به طرف عقب برگردانده شد. بچه‌ها با آن نفر دعوا كردند و گفتند:

- تانكهاي دشمن را تعقيب كن.

آن بنده خدا گفت:

- شما زياد آمديد جلو. به من گفتند شما را به عقب برگردانم

در آن‌جا فقط يك شهيد و يك مجروح داده بوديم. يعني توي آن همه آتش دشمن، تلفات ما فقط همين‌ها بود.

5 كيلومتر عقب آمديم. گردان در آن‌جا مستقر شد و ما خط پدافندي تشكيل داديم كه شبها هم براي كمين جلوتر مي‌رفتيم.

يكي شب برادر وزوايي روبه به بچه‌هاگفت:

- بچه‌ها! برويم جلو و چند تا تانك بگيريم بياوريم.

صبر كرديم، صبح شد. ساعت 7 يا 8 صبح بود كه عراق تعداد زيادي تانك آورده بود تا پادگان عين خودش را محاصره كند.

رفتيم سراغ تانكها. نزديك تانكها كه شديم، ديديم عراقي‌ها فهميدند ما داريم به طرفشان مي‌رويم. شروع كردند به فرار كردن. آنها با تانك مي‌رفتند و ما هم با ماشين‌هاي ارتشي، دنبالشان. روي جاده آسفالت دهلران، آنها مي‌رفتند و ما هم تعقيبشان مي‌كرديم. تا ارتفاعات برغازه، حدود 30 كيلومتر، تانكها را تعقيب كرديم كه آنها فرار كردند و نيروهاي عراقي كه در برغازه مستقر بودند، به طرف ما شليك كردند. ما مقاومت كرديم و جواب حمله آنها را داديم. آنها ناچار شدند آن‌جا را تخليه كنند و به طرف فكه عقب‌نشيني كردند.

با اين كه غروب شده بود و ما از صبح دنبال عراقيها بوديم، بچه‌ها باز هم مي‌گفتند:

- برادر وزوايي! برويم دنبالشان.

اما برادر وزوايي گفت:

- نه، الآن ديگر شب شده است و اين جا هم دشت صافي است؛ صلاح نيست آنها را دنبال كنيم.

به اين ترتيب، ما در مرحله چهارم عمليات «فتح‌المبين» فقط با يك شهيد، تپه‌هاي برغازه را فتح كرديم.

داخل يكي از سنگرهاي برغازه، دو نفر را اعدام كرده بودند. آن دو نفر عراقي بودند. از اسيرهاي عراقي پرسيديم:

- اينها چه كساني بودند؟

گفتند: «ديروز صدام شخصاً آمده بود اين جا و داشت عمليات را رهبري مي‌كرد و خودش دستور داده بود تا اين دو سرباز را كه شيعه بودند، اعدام كنند.»

گردان ما از خط قبلي جا‌كن و در ارتفاعات برغازه به پدافند مشغول شد. وقتي خواستيم عقب بيابيم، از برغازه كيلومتر زديم؛ تا پايگاه اولمان كه عمليات را از آن- از روز اول- شروع كرده بوديم، دقيقاً 100 كيلومتر مي‌شد.

صداي موزيك نظامي از راديو شنيده مي‌شد و پيروزي عمليات «فتح‌المبين» را اعلام مي‌كرد.

چندي بعد پيام دلنشين رهبر كبير، امام خميني را كه به مناسبت اين پيروزي براي رزمنده‌ها مي‌فرستاد، شنيديم:

- من دست و بازوي قدرتمند شما را كه دست خداوند بالاي آن است، مي‌بوسم و بر اين بوسه افتخار مي‌كنم.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها