کد خبر: ۲۶۶۵۲
زمان انتشار: ۱۲:۲۱     ۲۵ آبان ۱۳۹۰
زمان شليک فرا رسيد، شمارش معکوس شروع شد. ما هم سعى کرديم در خاکريزها و تپه‏ها خود را مستقر کنيم. به چوپان‏ها گفتيم که خود و گوسفندها را حفظ کنند. هيچ بعيد نبود، موشک در جا منفجر شود.
به گزارش "سياست‌نامه" امروز که جمهوري اسلامي ايران به قدرت موشکي اول منطقه تبديل شده است، جزئيات اولين عمليات موشکي ايران در سال هاي دفاع مقدس که حيرت جهانيان را بر انگيخت از زبان يکي از شاهدان عيني خواندني خواهد بود. اين شاهد امروز يکي ار اعضاي برجسته هيئت علمي دانشگاه شهيد بهشتي است.

اول وقت، جلسه مديران دانشگاه بهشتي بود.ساعت هفت صبح جلسه شروع شد. کارها مورد مشورت قرار گرفت. دستورهاى لازم داده شد. طبق برنامه بايد يک هفته در تهران مى‏ماندم و بعد دو هفته به منطقه مى‏رفتم، ولى منشى چند پيام از خلبان رستمى به من داد. مى‏خواستم به منزل بروم. ناگهان شنيدم يک ماشين از نيروى هوايى اجازه ورود به دانشگاه را دارد و با من کار دارند. فهميدم خلبان رستمى است. خبر داد: دشمن تصميم دارد تمام شهرها را بمباران کند. حتى هواپيماى دشمن به شهر مشهد رسيده است. ما هم ديگر هواپيماى مناسب براى جنگنده‏هاى جديد دشمن نداريم. ضدهوايى‏ها هم برد مناسب را نداشتند. بچه‏هاى جبهه به هواپيماى دشمن مى‏گفتند "ايران‏پيما" و به هواپيماهاى خودى مى‏گفتند "ميهن‏تور" به اين ترتيب تقريبا آسمان ايران بى‏دفاع بود.
از همه بدتر، پديده جديد موشک باران تهران بود. مردم، خودجوش، شعار مى‏دادند: "موشک جواب موشک". اين خواست فطرى مردم بود. خلبان رستمى آمده بود که گروهى آماده کند که من هم جزو آن بودم تا به يک سايت موشکى برويم که براى نمونه از قبل از انقلاب چند موشک خودکشش، "اسکاد B" در آن بود. اين موشک‏ها براى نمونه از طرف روس‏ها به ايران داده شده بود. و براى اينکه آمريکا از بى‏خطر بودن آن براى اسرائيل باخبر شود، چند نمونه هم به ايران دادند، آن هم از طريق معاهده نظامى "سنتو" تا آمريکا تحريک نشود. روس‏ها و آمريکايى‏ها به کشورهاى اقمارى خود، متعادل اسلحه مى‏فروختند و براى اينکه تعادل پيمان "ورشو" و "سنتو" به هم نخورد نمونه‏اى از سلاح‏هاى راهبردى را که به کشورهاى اقمارى مى‏دادند به طرف مقابل هم مى‏دادند که اربابان از وضع يکديگر و نوکرانشان آگاه باشند.
حالا چند فروند موشک در يک سايت بود که على‏القاعده قابل استفاده نبود خلبان رستمى آمده بود که امشب مرا با خود برد.
دو روز از خلبان رستمى فرصت خواستم که کارهاى خود را در تهران رفع و رجوع کنم و خود را آماده کردم که به مأموريت نامعلومى بروم و آن اولين پرتاب موشک به طرف دشمن (عراق) بود.
يک نقشه از "سايت" يا محوطه نظامى مورد نظر به من دادند. ديگر چيزى از مأموريت خود نمى‏دانستم. آن روز غروب بايد با يک گروه به طرف "سايت" موشکى حرکت مى‏کرديم.
تنها توانستم از پدرم در کوچه خداحافظى کنم و زودتر از وقت مقرر، قبل از افطار به قرارگاه مورد نظر برسم.
تقريبا تمام افراد گروه آمدند. افطارى خورديم و نماز خوانديم. يک معارفه کلى شد خلبان رستمى مسؤول گروه بود. خيلى منظم و مرتب همه سوار اتوبوس شديم. بيست نفر بوديم، و بايد در اتوبوس توجيه مى‏شديم. تقريبا نيمه‏هاى شب به همان قرارگاه خودمان رسيديم. يک ضرب به اتاق جنگ رفتيم. در اتاق جنگ ماکت منطقه جنگى قرار داشت و همه دور آن جمع شديم تا بفهميم چه کار بايد کرد. منطقه مأموريت ما خطوط شمالى جبهه بود، ولى نمى‏دانم چرا به محور ميانه آمديم. شايد بعضى از مهندسان در محور بودند که بايد با هم آشنا مى‏شديم.
نيمه شب به طرف "سايت" حرکت کرديم. گروه ما خيلى کوچک شده بود. گروه‏هاى ديگر مأموريت ديگر داشتند. اکثر گروه ما مهندسى محاسبات پرتاب، الکترونيک و مکانيک بودند. چهار نفر ديگر کارگر فنى بودند، ولى ده تا مهندس را در کار عملى در جيب خود جا مى‏دادند. من هم نخودى بودم. چون رشته معمارى به درد پرتاب نمى‏خورد. خلبان رستمى هم مسوول گروه بود. همه نيروى داوطلب بوديم. تنها لباس او درجه نظامى داشت. بقيه ما لباس ساده بسيجى داشتيم. يکى از کارگران فنى به نام حاج‏آقا آل‏على خيلى شوخ و "آچار فرانسه" بود و در هيچ کار فنى، نمى‏ماند. لودر، جيپ، تانک، همه چيز تعمير مى‏کرد. بعضى از چيزها را سر هم کرده بود و ماشين مين‏کوب ساخته بود و لندرور "شنى‏دار" درست کرده بود. خيلى چيزهاى عجيب و غريب ديگر او در "مينى‏بوس" از طرح‏هاى خود صحبت مى‏کرد. ماجراى ساخت بولدزر او که زير آب کار مى‏کرد جالب بود. يکى ديگر از بچه‏ها که او هم کارگر فنى بود از ساخت هدايت امواج راديويى صحبت کرد. هواپيماى کوچک هدايت شونده، هدايت از دور جهت‏گراى توپخانه که ديده‏بان، مستقيم لوله توپ را در جهت مناسب با امواج راديويى مستقر کند.
بين راه يک ايستگاه صلواتى بود. تصميم داشتيم در آنجا استراحت کنيم و شام بخوريم که همين کار را کرديم.
بعد از اذان صبح، به طرف پايگاه راه افتاديم. هوا کم‏کم روشن مى‏شد. منطقه جالبى بود. پر از گوسفند. چند چوپان جوان دنبال ماشين مى‏دويدند. از پايگاه خبرى نبود. فقط چند آغل غار مانند ديدم که احساس کردم بايد با تکنيک جديد، حفارى شده باشد، ولى پر از بز و گوسفند بود. اين منطقه در کنترل ارتش بود. از جبهه فاصله زيادى داشت. چون قبلاً ماکت منطقه را ديده بودم، تجسمى از وضع پايگاه داشتم. احتمالاً پس از پيچ تندى بايد به يک در بزرگى که در دهانه يک دره بود وارد مى‏شديم. تقريبا حدسم درست بود. مردم بومى اينجا، لر و شيعه بودند. از لحاظ جغرافياى انسانى، منطقه امنى بود. مردم خيلى همکارى مى‏کردم. هيچ نفوذى و ستون پنجمى، اين دور و برها نمى‏توانست نفوذ کند. مردم عشاير اين منطقه خيلى هوشيار بودند. ناگهان يک در ورودى نظامى را که استتار بود، مشاهده کرديم. خلبان رستمى با لباس رسمى به دژبانى رفت، ناگهان در کشويى باز شد و ما با مينى‏بوس وارد شديم. چند سرباز با تفنگ، پيش‏فنگ کردند. جورى سر و صدا راه انداختند که ما همه ميخ شديم. مينى‏بوس درب و داغون ما وارد يک محوطه عظيم طبيعى شده بود که کوه‏هاى اطراف آن، مانند محوطه قرارگاه توپخانه اصفهان بود. مکانى مثل يک کاسه که دور و اطراف آن را کوه فرا گرفته و شيارهاى خوبى در هر قسمت از کوه‏ها به وجود آمده بود. داخل هر شيار تونلى زده بودند و تأسيساتى داير بود. هيچ ساختمان مصنوع بشر، در محوطه ديده نمى‏شد، مگر ورودى تونل‏ها. جلوى يکى از تونل‏ها ايستاديم. يک ستوان جلو آمد. خيلى رسمى و با جديت به خلبان رستمى سلام نظامى داد و با داد و بيداد گزارشى از وضع قرارگاه داد و خود را در خدمت اعلام کرد. ما هم با ساک‏هاى خود از مينى‏بوس پياده شديم.
از لحاظ مکان‏يابى انگار طبيعت، اينجا را طراحى کرده بود که يک کاسه تمام عيار باشد و خيلى از تأسيسات را در خود جا دهد. در اصفهان هم براى توپخانه از طريق پيمان "سنتو" چنين جايى پيدا شده بود.
شايد از طريق ماهواره پيدا کردن يک چنين جاهايى آسان‏تر باشد، ولى از روى عکس هوايى هم مى‏توان چنين جواهرهايى را کشف کرد. چون دستور مستقيم از فرماندهى کل قوا بود ما را تحويل رفتند. معلوم بود هيچ آثارى از انقلاب و جنگ در اينجا وجود نداشت. همه افراد با وسواس اين منطقه را تميز نگه داشته بودند. همه سربازها و درجه‏داران منظم در جاى خود منتظر دستور بودند. خلبان رستمى از ستوان خواست که به همه دستور آزاد بدهد. دستور داده شد. فقط يک خرده، پاها باز شد. هيچ فرق چندانى از نظر ما نکرد. ما نمى‏دانستيم چه کار کنيم. جو نظامى ما را گرفته بود. ما هم سيخ مقابل پرچم ايران که جلوى دفتر کار قرار داشت، ايستاده بوديم، ولى در صف نبوديم. بالاخره وارد دفتر شديم و روى صندلى نشستيم.
سريع به يک تونل عظيم رفتيم که در آن يک "لانچر" خودکشش بود. مثل يک تريلر چندين چرخ که روى آن يک موشک عظيم بود يا حداقل براى من که اولين بار يک هيولا مى‏ديدم عظيم جلوه مى‏کرد. همه وسايل پرتاب داخل تريلر قرار داشت. سکو پرتاب روى تريلر قابل بالا و پايين کردن و تمام وسايل و محوطه تميز بود. جناب ستوان، يک دفترچه از تعميرات به عمل آمده روى موشک را به خلبان رستمى داد. معلوم شد چندين کارشناس از کشورهاى دوست عربى آمده و روى آن کار کرده‏اند، ولى نتوانسته‏اند کارى انجام دهند. اکثر کشورهاى عربى از بلوک شرق محسوب مى‏شدند و افراد متخصص آنان در شوروى آموزش ديده بودند. حالا نوبت ما بود که وسايل مختلف را بازرسى و تعمير کنيم. هرکس شروع کرد به "آزمايش" قسمت‏هاى مختلف هدايت و پرتاب موشک. کمترين خطايى باعث انفجار موشک در تونل مى‏شد. همه با سکوت و دقت شروع به کار کردند. محور کار، بيشتر در زمينه ابزار الکترونيکى بود. بعد از چند ساعت کار، قسمت‏هايى از "لانچر" جدا شد و در کف تونل قرار گرفت. من هم با چند سرباز مشغول نقشه‏بردارى از داخل تونل شدم تا نقشه کامل محوطه را تهيه کنم. همه کار مى‏کردند، محوطه بر خلاف قبل شلوغ پلوغ شد. همه چيز "آزمايش" و وسايلى که بايد از عقبه مى‏آمد فهرست شد. داخل تونل اصلاً نفهميديم که شب شد. اذان مغرب، ما را هوشيار کرد. اکثر بچه‏ها دست از کار کشيدند. بعد از نماز ما هم افطارى خورديم. در ماه رمضان هم شام مى‏خورديم، هم افطار و هم سحرى. چون مسافر بوديم بقيه صبحانه و ناهار هم جاى خود برقرار بود. بعضى اوقات عصرانه هم مى‏خورديم! پس از دو ساعت استراحت هم مشغول به کار شدند.
در همين وقت خلبان رستمى وارد تونل شد و مرا صدا کرد. گفت: بى‏سيم تو را مى‏خواهد. بايد به ماموريت ديگرى مى‏رفتم. رفتم و بعد از چند روز با لباس خاکى و بدن عرق کرده و خاک گرفته دوباره به دروازه پايگاه وارد شدم. دژبان در را باز کرد و سلام نظامى داد. در تونل را يک سرباز باز کرد و ما هم وارد تونل شديم. وضع عجيب و غريبى بود. بچه‏ها به حدى شبانه‏روزى کار کرده بودند که وضع آن‏ها هم از من بهتر نبود: خاکى، عرق کرده و خسته. با کمال تعجب، جناب سروان هم هم‏رنگ جماعت شده بود؛ کلاه نداشت و با دمپايى اين ور و آن‏ور مى‏رفت.
خلاصه بچه‏هاى بسيج اين جماعت ارتشى را خراب کرده و آن‏ها را از ريخت و قيافه انداخته بودند. اما در عوض آن‏ها همه دست به آچار بودند. قيافه همه خسته نشان مى‏داد، ولى همه خوشحال بودند. براى اينکه اولين بار بود که تمام دستگاه‏هاى الکترونيک را تعمير کرده بودند. قبلاً چند ماه، کارشناسان خارجى روى آن کار کرده بودند، ولى نتوانسته بودند آن را راه بيندازند. دو نفر از بچه‏هاى الکترونيک بر سر محاسبه پرتاب و برد موشک بر سر "تانژانت" و "کتانژانت" دعوا داشتند. يکى مى‏گفت بايد با "tg" پرتاب شود و ديگرى مى‏گفت بايد با "cotg" پرتاب شود. ما که چيزى نمى‏فهميديم. کلى محاسبات جلوى آن‏ها بود. کنار "لانچر" سفره انداخته بودند و بساط چاى هم برقرار بود. من هم بى‏نصيب نماندم.
اگر وضع "تانژانت و کتانژانت" مشخص مى‏شد، سکوى پرتاب "لانچر" را بيرون مى‏برديم. طبق محاسبات اين موشک به پايتخت دشمن نمى‏رسيد. تمام محاسبات را با آخرين برد موشک به يک محوطه صنايع "ش.م.ه" دشمن که نزديک پايتخت بود، متمرکز کردند. به سختى سيصد کيلومتر را در حافظه کامپيوتر موشک ثبت کردند. اين مجموعه را کشورهاى غربى در اختيار دشمن قرار داده بودند و تقريبا در کشورهاى جهان سومى استثنايى بود. حال همه چشم‏ها به ما دوخته شده بود. مخصوصا اينکه اين مجمع صنايع نظامى در سى کيلومترى پايتخت عراق مستقر بود. همه در رويا خود را موفق مى‏ديديم، ولى دعوا روى محاسبات پرتاب و همچنين تغييرات اين چند روزه چندان قابل اطمينان نبود. شايد هم موشک در همين جا منفجر مى‏شد و همه پودر مى‏شديم. در هر صورت همه فعاليت خود را کردند.
بالاخره حاج آل على پشت "لانچر" خودکششى نشست. مثل يک تريلر بزرگ بود و موشک پشت آن سوار بود. بايد آن را به محوطه مى‏رسانديم. غار، بيش از يک در کشويى آهنى ضدانفجار نداشت. آل على پشت فرمان نشست. استارت زد. دود غليظى فضا را فرا گرفت و موتور با هيبت غول‏آسايى، نعره مى‏کشيد. در کشويى باز شد. على آقا، متخصص در ماشين‏آلات سنگين بود. ديپلم داشت، ولى در کار عملى حرف نداشت. ماشين را در دنده يک گذاشت ولى صداى عجيب و غريبى از گيربکس به گوش مى‏رسيد. زود ماشين را خاموش کرد. گفت گيربکس دستکارى شده است. جناب سروان با تعجب گفت يقينا کار کارشناسان کشورهاى دوست عربى است که نه تنها وسايل الکترونيک را دستکارى مى‏کردند بلکه به گيربکس آسيب زده‏اند. بچه‏ها تصميم گرفتند اين غول را هول بدهند و يک تراکتور هم آن را بکشد تا بتوانيم به محوطه برسيم. همه دست به کار شدند. سيم بکسل، تراکتور، همه سربازها و افسرها براى کشيدن "لانچر" به محوطه بسيج شدند، حتى نگهبان‏ها. موج شعار "موشک جواب موشک" همه را فرا گرفته بود. سعى عجيبى بود. اين غول بى‏شاخ و دم راه افتاد. على آقا يا همان آل على، پشت فرمان بود. غول به نزديکى در غار رسيد. هر چه به در نزديک‏تر مى‏شد، تعجب همه بيشتر مى‏شد. با کمال تعجب "لانچر" به درگير کرد. لانچر حدود ده سانتى‏متر بزرگ‏تر از در غار بود. هيچ‏کس نمى‏دانست اين غول از چه درى وارد غار شده که حالا بيرون نمى‏رود. همه چشم‏ها به طرف من دوخته شد. من هم هر چه نقشه سايت، عکس هوايى و برداشت خود را از اين مجموعه نگاه مى‏کردم، چيزى غير از در غار به نظرم نمى‏رسيد. همه در ناباورى و يأس قرار گرفتند، ولى نمى‏دانستيم راز اين کار چيست. از جناب سروان که قبل از انقلاب در اينجا گروهبان بود، خواستم چيزى بگويد. چيزى نداشت، فقط گفت ايرانى‏ها حق داخل شدن به اينجا را نداشتند، مگر چند نفر محدود که آن‏ها هم بعد از انقلاب فرار کرده‏اند. از او خواهش کردم هر چيزى که يادش مى‏آيد بگويد. رفتيم قسمت‏هاى ديگر غار را سر زديم، ولى هر راهرويى کوچکتر بود.
اولين کارى که کردم، فرض کردم از همين در که تنها در غار بود اگر موشک شليک شود چه مى‏شود. ديدم هيچ، اگر از اين محوطه کوچک موشک پرتاب شود، يقينا محوطه آسيب سختى مى‏بيند. حداقل فضايى که ما براى پرتاب نياز داشتيم، دو برابر محوطه‏اى بو دکه تمام درهاى غار به آن باز مى‏شد. پس اين در براى پرتاب موشک و احتمالاً ورود موشک به کار نرفته است. پس اين غول چگونه وارد غار شده است؟ همه شروع کردند به گشتن تا اينکه کليدى، چيزى، ابزارى، يا اتاق فرمانى پيدا شود تا قسمتى از ديواره غار از جاى خود حرکت کند. هر چه مى‏گشتيم، مأيوس‏تر مى‏شديم.
ديگر نيمه‏هاى شب شده بود. "لانچر" جلو آمده بود و جاى خواب بچه‏ها را که چند شب آنجا خوابيده بودند گرفته بود. خواستند جاى تميز ديگرى پيدا کنند اما همه جا پر از روغن، ابزار و خلاصه کثيف بود و کسى هم حال تميز کردن نداشت. حتى سربازها هم "دمغ" بودند. لباس همه کثيف شده بود. هنوز دود کاميون يا لانچر از محوطه غار کاملا خارج نشده بود. بعيد بود که آمريکايى‏ها اين قدر بى‏سليقه باشند که کاميون را داخل غار روشن کنند. پس کليد کار کجاست؟ حاج آل على، ناگهان بلند به همه گفت: مردم مى‏گويند "موشک جواب موشک" شما کارى نکنيد که اين شعار تبديل شود به "پوشک جواب موشک". همه بى‏اختيار خنديدند. تصميم گرفتيم شب استراحت کنيم و در روز از بالاى کوه و محوطه و از داخل جستجو را ادامه دهيم. يک قسمتى از غار که شبکه فلزى داشت، قابل تميز کردن بود. بچه‏ها مشغول تميز کردن شدند تا حداقل کمى استراحت کنند.حالت "خوف و رجا" بود.
بچه با شلنگ آب قسمت فلزى را شستند و سريع آنجا را تميز کردند. همه کار مى‏کردند. سربازها رفتند و در آسايشگاه خود و افراد اعزامى خلبان رستمى در سايت کنار موشک خوابيدند. کيسه خواب، پتو، همه چيز آماده شد. همه دراز کشيدند ولى کسى خوابش نمى‏برد. بوى خاصى پس از شستشو در محوطه پيچيد. مثل بوى پشم گوسفند بود. تصميم گرفتيم آن شب تمام چراغ‏ها را خاموش کنيم تا شايد بتوانيم بخوابيم. در آهنى غار هم باز بود و سر موشک خارج از غار. اين بدترين حالت بود، چون اگر يک بمباران انجام ميشد، موشک منفجر مى‏شد.
از همه بدتر اينکه تراکتور بيرون بود و نمى‏توانستيم کاميون حامل موشک را به داخل بکشيم.
تاکنون اين منطقه مورد تهاجم قرار نگرفته بود؛ ولى معلوم نبود امشب "بز نياوريم." تجسم انفجار اين مشک داخل غار باعث شد دوباره همه بلند شوند. هر چه زور زديم کاميون تکان نخورد. دنبال جايى مى‏گشيم که طناب را به آن ببنديم و با قرقره آن را بکشم. هيچ جاى مناسبى در غار پيدا نشد که قرقره را به آن نصب کنيم. ناگهان يکى از بچه‏ها که پتوى خود را روى يک دسته فلزى انداخت بود آن را به همه نشان داد، شايد فرجى باشد. پتو را کنار زديم. دوباره بچه‏ها کيسه خواب و ديگر وسايل خواب خود را از کف فلزى برداشتند و آماده شدند که طناب را به کمک چند قرقره بکشند. خوشبختانه قسمت فلزى کف غار حالت شيار و شبکه‏اى داشت و انسان روى آن سر نمى‏خورد؛ ولى قسمت‏هاى ديگر همه صاف و صيقلى بود. طناب به آرامى محکم شد و حالت کشش پيدا کرد. کاميون با موشک آرام، آرام راه افتاد. طناب از سيم بکسل بهتر بود؛ چون اگر پاره مى‏شد، حداقل جرقه يا ضربه‏اى به موشک اصابت نمى‏کرد؛ چون با هر ضربه، فاجعه‏اى رخ مى‏داد. فکر انفجار موشک ذهن همه را مشغول مى‏کرد. کاميون چند سانتى‏متر راه نيفتاده بود که ناگهان صداى مهيبى همه جا را فرا گرفت.
صداى يا الله، يا على، يا ابوالفضل بلند بود و خلاصه هر کس به کسى متوسل مى‏شد. صدا همه غار را فرا گرفت. نفهميدم‏چى شد. در يک لحظه همه خود را در زمين و هوا ديديم. نفهميديم که انفجار بود يا چيز ديگر. موشک منفجر شده بود؟ طناب هم اگر پاره مى‏شد، اين قدر سر و صدا نداشت. خلاصه بعد از چند ثانيه که براى ما چند ساعت طول کشيد - و شايد در همان چند لحظه تمام خاطرات زندگى براى هرکس دوره شد - ما به زمين افتاديم و روى هم در غلتيديم. همه جا تاريک شد. تنها، نورى از محوطه به داخل غار مى‏تابيد. سکوت و سکون همه جا را فرا گرفت. فقط ناله بعضى از دوستان به گوش مى‏رسيد. نمى‏دانستيم چه اتفاقى افتاده است. سربازان که در آسايشگاه بودند با صداى مهيبى که شنيده شد به طرف غار آمدند. هرکس چراغ قوه‏اى داشت. نمى‏دانستيم مرده‏ايم يا زنده؛ ولى درد، به ما فهماند که زنده‏ايم. پاى چوبى من درآمده بود و نمى‏دانستم کجا افتاده و حتى خودم کجا هستم. بوى تعفن خاصى به مشام مى‏رسيد. ناگهان احساس کردم تعداد زيادى گاو و گوسفند نعره زنان در حال فرارند. نمى‏دانم رويا بود يا نه؛ ولى بوى پشکل و پشم مشام ما را مى‏آزرد. آرام آرام يکديگر را صدا کرديم. يکى از سربازان فيوزهاى برق را دوباره راه انداخت. چراغ‏ها و پروژکتورها روشن شدند.
خودمان را در وضع عجيبى ديديم. موشک در آرامش خوابيده بود؛ ولى بچه‏ها در گودالى افتاده بودند که در انتهاى آن صداى گاو و گوسفند به گوش مى‏رسيد. همه ما را بالا آوردند. پاى چوبى من هم پيدا شد. هنوز سر و وضع خود را تميز نکرده بوديم که ناگهان همه تکبير گفتند، سربازها که خيلى جوان بودند پايکوبى مى‏کردند. غلغله‏اى بود. تازه فهميديم چى شده بود. با خدا باش، خدا با توست. دستگيره‏اى که طناب به آن وصل شده بود در واقع اهرم يک "رمپ" فلزى بود که وصل مى‏شد به يک تونل با پيچ سى درجه که از آن تونل موشک‏ها را وارد غار اصلى يا "شيلتر" مى‏کردند. انتهاى غار بعد از پيچ هم يک در فلزى داشت، که بعد از انقلاب از تورفتگى آن براى آغل گوسفندان استفاده مى‏کردند و آن طرف کوه بود. به عبارتى موشک از خارج محوطه آن طرف کوه وارد مى‏شد و از رمپ بالا مى‏آمد و در ايستگاه نگهدارى مى‏شد و از در جلو افراد و وسايل تعمير و نگهدارى را وارد مى‏کردند؛ چون ورود موشک‏ها يک بار انجام شده و ديگر خارج نشده بود، ورودى اصلى بعدها توسط چوپان‏ها کور شده بود. مخصوصا بعد از انقلاب که بيشتر جنبه نگهدارى موشک براى ارتش مطرح بود تا استفاده از آن. حالا اين راه کشف شده بود. متأسفانه آنهايى که فرار کرده بودند تمام نقشه‏هاى مجموعه را منهدم کرده يا با خود برده بودند.
خوشبختانه با اين عمل، حداقل پنج فروند موشک آماده مى‏شد که از اين محوطه خارج شود و شايد هم مى‏توانستيم آن‏ها را شليک کنيم. ديگر کسى خوابش نمى‏برد. همه گروه مجبور بوديم حمام برويم. سربازها با جان و دل به ما خدمت مى‏کردند. آن‏ها شروع کردند به تميز کردن "رمپ" و رسيدن به در فلزى، که گوسفندها از آن فرار کرده بودند و چوپان‏ها در دل شب دنبال آن‏ها مى‏گشتند. تصميم داشتيم که وقتى هوا روشن شد در فلزى را باز کرده و محوطه را تميز کنيم. ما هم آن شب را در آسايشگاه خوابيديم. جناب سروان با سربازانش محوطه کار را تميز کردند.
به حدى هيجان‏زده بودم که با تمام خستگى صبح سحر آماده کار شدم. سحرى و صبحانه به هم وصل شد. هوا که روشن شد با يک موتور سوار حرکت کردم که ورودى‏هاى خارج از محوطه را بازرسى کنم. عملاً براى شناسايى کامل ورودى، من مشغول هماهنگى شدم. کارها را تقسيم کردم. عده‏اى از داخل مشغول تميز کردن شدند، من هم از بيرون مشغول شناسايى شدم. يکى از ورودى‏ها از ديواره سنگى پر شده بود. معلوم بود چوپانان محلى براى اينکه ورودى را تا مرز در فلزى براى گوسفندان قابل استفاده کنند، يک ديواره سنگى جلوى غار کشيده‏اند و يک ورودى کوچک براى گوسفندان ايجاد کرده بودند. عملاً بعد از انقلاب محوطه بيرون بى‏استفاده افتاده بود و ارتش بيشتر از داخل پايگاه محافظت مى‏کرد. مردم هم احساس مى‏کردند تا در ورودى که از جنس فلز بود براى استفاده شخصى اشکالى ندارد. وقتى به آغل گوسفندان يا به عبارتى ورودى اصلى غار رسيدم، هنوز خيلى از گوسفندان پراکنده و چوپانان با سختى دنبال آن‏ها بودند. شايد همين حالت گوسفنددارى بود که دشمن احساس مى‏کرد اين پايگاه تخليه شده است و به آن کارى نداشت. نفوذ ستون پنجم هم به اين ارتفاعات سخت بود. تازه مردم بومى اينجا با ما بودند و سخت از اطراف محافظت مى‏کردند. مى‏دانستند امنيت پايگاه براى آن‏ها هم مهم است. مسوولان پايگاه هم فقط از داخل محافظت مى‏کردند و نيازى به بيرون نبود. اصلاً فکر نمى‏کردند ماشين‏آلات سنگين مثل "لانچر" بايد از اين قسمت حرکت کند.
وقتى وارد غار شديم با چراغ قوه اطراف را نگاه کرديم. حدود دو متر کف غار از کود گوسفندان بالا آمده بود. خيلى کثيف و تاريک بود و بوى مشمئزکننده‏اى به مشام مى‏رسيد. تا ساق پا در کف فرو مى‏رفتيم. پس از گذشت حدود بيست متر با يک پيچ نزديک به سى درجه به در فلزى رسيديم. در قابل باز شدن نبود. بايد از کف خاکبردارى مى‏شد و تقريبا حجم آن هم زياد بود.
همين وقت خلبان رستمى با جناب سروان با عده‏اى از افراد در يک وانت به ما رسيدند. به خلبان رستمى طرح خود را گفتم. سريع دو دستگاه لودر آوردند. طبق نقشه‏اى که سريع براى آنها کشيديم، يک لودر در قسمت مناسبى از کوه، مشغول کندن آغل براى گوسفندان شد و لودر ديگر به جان ديوار تيغه‏اى و کف غار افتاد که مملو از پشکل بود. عده‏اى ديگر هم از داخل، محوطه را تميز مى‏کردند. تا عصر يک نفس کار شد. حداقل گوسفندها، خانه جديد پيدا کردند. چوپان‏ها هم راضى بودند. ما هم شروع کرديم به تعمير سيستم‏هاى برق و تأسيسات حرکتى که با سيم بکسل بود.
نزديک‏هاى غروب پس از روغن‏کارى "وينچ" و درها سيستم برقى را راه انداختيم. در زوزه‏کشان باز شد. محوطه داخل غار با آن طرف کوه ارتباط برقرار کرد. ديگر نياز نبود مسافت پانصد متر را دور بزنيم و به داخل پايگاه برويم. از اين راه راحت اياب و ذهاب مى‏کرديم. همه چيز براى بيرون آوردن موشک آماده شد. فقط مشکل دنده‏هاى موتور بود که بتواند روى پاى خود بيرون بيايد. از آل على هم خبرى نبود. از ديشب تا کنون از او خبرى نبود. تصميم گرفتم با تمام نيروى انسانى و به کمک چند وانت "لانچر" را به بيرون بکشيم. تقريبا کار خطرناکى بود؛ چون اگر يک سيم بکسل پاره مى‏شد يا حرکت اصطکاکى پيش مى‏آمد، احتمال انفجار موشک خيلى زياد بود. منتظر تاريکى شب شديم که در پوشش شب اين کار انجام شد. شايد ماهواره دشمن به اين منطقه حساس شده باشد و يا پروازهاى شناسايى، مشکلاتى براى ما ايجاد کنند. در هر صورت، لانچر بايد از يک تونل يا چند پيچ حدود سى درجه عبور مى‏کرد. اين پيچ و خم‏ها براى آن بود که اگر در جلوى در غار انفجارى به وجود آيد، موج به داخل غار نفوذ نکند. عده‏اى از افراد روزه بودند و افطار کردند. ما هم به آن‏ها کمک کرديم. بعد از نماز جماعت کار ما شروع شد. همه زير لب دعاهايى را که مى‏دانستند زمزمه مى‏کردند و کار در سکوت انجام مى‏شد. بايد کار با حوصله و دقت انجام مى‏گرفت. مجبور بوديم موتور را روشن کنيم که بوستر ترمز در سرازيرى رمپ کمک کند. سکوت محوطه با دود غليظ و سر و صداى موتور و اگزوز شکسته شد. عده‏اى هول مى‏دادند و يک وانت هم مى‏کشيد.
لانچر آرام آرام راه افتاد. الحمدلله ترمزها، خوب کار مى‏کردند. با هزار بدبختى لانچر از رمپ سرازير شد و پايين آن آرام گرفت. سريع موتور را خاموش کردند؛ چون دود همه را خفه مى‏کرد. هواکش‏ها کار نمى‏کردند. ما هم وقت تعمير آن‏ها را نداشتيم.
بايد با دست و وانت، موشک را مى‏کشيديم. حدود دو ساعت طول کشيد تا ما به اولين پيچ تونل رسيديم؛ چون اگر عجله مى‏کرديم و بدنه موشک به جايى مى‏خورد، کار همه ساخته بود. حالا اگر به بيرون محوطه مى‏رفتيم تازه بايد آن را به يک فضاى مسطح مى‏برديم تا شليک انجام شود. همه خسته شده و حالت عصبى پيدا کرده بودند. دوباره دستور استراحت داده شد. کار خطرناکى بود. در وقت استراحت در محوطه بيرون پايگاه تجمع کرديم. براى احتياط چند موتور سوار مسلح گشت مى‏زدند تا از خطر احتمالى پايگاه را محفوظ دارند. اين اولين ارتباط داخل و خارج پايگاه بود و نفرات ما براى گشت‏زنى کم بود. بچه‏ها بيرون نشسته بودند. معلوم نبود اين همه زحمت به نتيجه برسد يا نه؛ ولى کسى به روى خودش نمى‏آورد. بايد اين قدم اول برداشته مى‏شد تا مراحل بعدى طى مى‏شد. زير آسمان پرستاره بودن و چاى داغ، ما را از حال و هواى جنگ دور کرده بود و هر کس چيزى مى‏گفت و بقيه مى‏خنديدند. در همين اوقات، چراغ يک ماشين از پايين دره ديده شد که به بالا مى‏آيد. بچه‏ها در قسمت‏هاى مختلف جاده موضع گرفتند. آخر اين وقت شب اياب و ذهاب خطرناک بود. ستون پنجم هم مى‏دانست که با چراغ روشن نيايد؛ اما شايد کلکى در کار باشد. چراغ قوه‏ها هم خاموش شد و منتظر مانديم. چند پيچ ديگر مانده بود که چند نفر از بچه‏ها جلو رفتند تا ماشين از آن‏ها رد شود و آن‏ها از پشت و ما هم از جلو ماشين را محاصره کنيم. تقريبا ماشين به ده مترى ما رسيد. يکى از سربازان با صداى مهيبى "ايست" داد. يک نفر هم کنار جاده به طرف ماشين "قراول" رفت. از عقب هم به او ايست دادند. راننده فهميد از چند طرف محاصره است. کاملاً غافلگير شد. سکوت همه جا را فرا گرفت. دستور داده شد که راننده پياده شود. ظاهرا کس ديگرى با او نبود. يک نفر با چراغ قوه و اسلحه به طرف او رفت. وقتى نور به صورت راننده افتاد، بنده خدا زبانش بند آمده بود و او کسى جز حاج آل على نبود. فکر کرد پايگاه دست دشمن افتاده است. بعد از احوال‏پرسى، به او يک ليوان چاى دادند. گفت: اينجا چه کار مى‏کنيد؟ و چرا اين بساط را پهن کرديد؟ وقتى ماجرا را فهميد که لانچر تقريبا اول تونل است و تا آنجا را کشيديم، گفت سريع دست به کار شويد. من از کارخانه تراکتورسازى تبريز نمونه‏هايى را پيدا کرده‏ام که ان‏شاءالله به کار ما بيايد. بنده خدا معلوم بود بدون خواب، يک نفس در کار بوده و خود را به ما رسانده است. همه سريع به طرف لانچر رفتند. جا خيلى تنگ بود. نه مى‏توانستيم عقب برويم و نه جلو. خلاصه، گيربکس را پايين آوردند و دوباره جا زدند و موتور را روشن کردند. تقريبا نيمه‏هاى شب کار تمام شد.

دود غليظى در تونل پيچيد. همه از دور و بر "لانچر" فاصله گرفتند. فقط آل‏على پشت فرمان نشسته بود. دنده ماشين به سختى با صداى گوشخراشى جا رفت. لانچر روى پاى خودش حرکت مى‏کرد. با تمام دودى که راه انداخته بود غرشکنان عقب مى‏رفت؛ چون بايد از "رمپ" پايين مى‏آمديم، لازم بود همين طور عقب عقب از تونل خارج شويم. سعى مى‏کرديم با پروژکتورهاى سيار آل على را هدايت کنيم. بعضى از بچه‏ها ماسک ضدگاز زدند. بعد از حدود نيم ساعت لانچر با ته از غار بيرون آمد. همه تکبير گفتند. بيچاره آل على عين زغالى‏ها شده بود. خلبان رستمى روى موتور به او گفت دنبالش بيايد. حالا لانچر با دنده دو حرکت مى‏کرد. مثل يک کاميون معمولى قدرت "مانور" داشت. خيلى سريع به يک محوطه باز رسيديم. جهت کلى موشک رو به هدفى بود که از پيش تعيين شده بود. حالا بچه‏هاى الکترونيک مشغول به کار شدند.
همه چيز سريع پيش مى‏رفت. تصميم گرفتيم اول صبح عمليات را آغاز کنيم تا هوا روشن شود و بچه‏ها با دقت بيشتر بتوانند جهت‏يابى کنند. صبح چوپانان ديدند يک مجسمه ابوالهول جلوى آن‏ها سبز شده است. حتى گوسفندها هم "بر و بر" ما را نگاه مى‏کردند. همه آنها سحر به صحرا مى‏رفتند. هر چه نيرو داشتيم دور لانچر مستقر کرديم. يک تور استتار هم احتياطا روى آن انداختيم. چند ضدهوايى روى وانت گذاشتند و دور و اطراف گشت مى‏دادند. قبلاً خلبان رستمى با فرماندهى هماهنگ کرده بود که نيروهاى نفوذى ما در نزديکى هدف مستقر شوند و ما را از اصابت موشک باخبر کنند. تهران هم در انتظار بود. هدف هم مهم بود: زرادخانه "ش.م.ر". فقط صداى قلب خود را مى‏شنيديم و صداى بع بع گوسفندها را. بچه‏هاى الکترونيک روى کاغذها و اعداد و ارقام غرق بودند. زمان شليک فرا رسيد، شمارش معکوس شروع شد. ما هم سعى کرديم در خاکريزها و تپه‏ها خود را مستقر کنيم. به چوپان‏ها گفتيم که خود و گوسفندها را حفظ کنند. هيچ بعيد نبود، موشک در جا منفجر شود.
وقتى دستور آتش داده شد، صدا مهيبى با آتش زياد و گرد و خاک بسيار محوطه را فرا گرفت. ناخودآگاه همه سر خود را در دو دست گرفتيم و درازکش خوابيديم. نمى‏دانم چقدر طول کشيد؛ ولى احساس کرديم صداى موشک لحظه به لحظه از ما دورتر مى‏شود و در دود و گرد و غبار مى‏توانستيم آتش عقب آن را ببينيم. هرکس دوربينى داشت، با آن نگاه مى‏کرد. موشک رفت؛ ولى کجا؟ همه منتظر خبر بوديم. بى‏سيم با "وزوز" زياد مشغول به کار بود. خبرها با رمز رد و بدل مى‏شد. حالا منتظر نيروهاى نفوذى خود در دل خاک دشمن بوديم. سريع لانچر را به داخل پايگاه آورديم. درها سريع بسته شد. نگهبان‏ها به سر پست خود رفتند و ما هم در اتاق بى‏سيم پايگاه مستقر شديم تا از نتيجه کار خود باخبر شويم. تقريبا نيم ساعت شد؛ ولى خبرى نشد. نيروهاى نفوذى ما، هيچ خبرى از موشک ندادند. کم کم اين احساس به ما دست داد که شايد موشک فرارکرده. با ايستگاه‏هاى ديگر خود در عمق خاک دشمن تماس گرفتيم، آن‏ها هم خبرى نداشتند. ديگر نااميد شده بوديم. معلوم نبود موشک کجا فرار کرده که هيچ‏کس از آن خبر نداشت. بچه‏هاى الکترونيک باز هم شروع به دعوا کردند. يکى گفت چرا "تانژانت" نگذاشته، حالا ديدى چى شد؟ از خستگى همه خوابيديم. وضع همه درب و داغون بود. هر کس گوشه‏اى افتاد. ديگر اميد ما از اطلاع‏رسانى عوامل نفوذى در عمق خاک دشمن قطع شد. به غير از نگهبانان همه بيهوش شدند. چند روز کار طاقت‏فرسا و آخر هم هيچ.

نزديک ظهر بود. در حالت خواب و بيدارى بوديم. ناگهان بلندگوى پايگاه صداى مارش نظامى را از راديوى ايران پخش کرد. هر وقت اين مارش زده مى‏شد و گوينده مى‏گفت "شنوندگان عزيز، شنوندگان عزيز" همه مى‏فهميديم عمليات پيروزمندانه‏اى رخ داده است؛ اما اين بار گوينده شورش را در آورده بود. هى مى‏گفت: "شنوندگان عزيز، شنوندگان عزيز"؛ ولى اصل خبر را نمى‏داد. تقريبا همه بيدار شديم؛ ولى حال بلند شدن نداشتيم. حتما خبر مهمى بود. معلوم بود پيروزى بزرگى است. ما که شکست خورديم حداقل يک پيروزى بزرگ درد ما را کم مى‏کرد. همه زير پتو ول مى‏خورديم تا اين گوينده چيزى بگويد. جان ما را به لب رساند. بى‏سيم ما که خفه شده بود و از ديده‏بان‏هاى نفوذى خودى خبرى نمى‏رسيد. تقريبا ارتباط ما قطع شده بود. فقط صداى راديو جاذبه داشت.
ناگهان از راديو خبر رسيد که ايران براى اولين بار موفق شد که قلب پايتخت دشمن را هدف موشک قرار دهد! معلوم شد يک يگان موشکى ديگر به موازى ما وارد عمل شده بود و آن‏قدر خود را نزديک جبهه رسانده که توانسته بود با دقت مرکز حساس پايتخت را هدف بگيرد. دقت عمل فوق‏العاده بالا بود. يک موشک با دقت زايدالوصفى که بايد از فن‏آورى بالايى برخوردار باشد، به بزرگ‏ترين و مرتفع‏ترين بانک در پايتخت دشمن اصابت کرده و آن را منهدم کرده بود. شايد بچه‏ها از قسمت‏هاى ديگر به فن‏آورى هدايت ليزرى دست يافته‏اند. همه از جا پريديم. تکبير گفتيم. مهم نبود ما باشيم يا ديگرى. مهم اين بود که دشمن بازداشته شود تا با موشک به شهرهاى ما حمله نکند. معلوم بود، اينجا سر کار بوده‏ايم. بى‏انصاف‏ها نگفتند که جاى ديگر اين فن‏آورى پيشرفته را در اختيار دارند و ما را اين قدر به دردسر انداختند. شايد هم ما براى رد گم کردن دشمن بايد فعال مى‏شديم تا جاى ديگر عمل کنند؛ ولى از مسوولان ستاد اين همه پيچيدگى و ضريب هوش بعيد بود، ولى حالا که شد، ما هم اعتماد به نفس بيشترى به دست آورديم که خلاصه تهران هم کارى کرد؛ چون در جبهه عملاً هر چه بود در خطوط اول بود و ستادهاى مرکزى فقط هورا مى‏کشيدند و ما هم لنگ مى‏کرديم و اين بار برعکسش شد. بچه‏ها جاهاى خواب خود را جمع کردند. همه به هم تبريک مى‏گفتند.
من به خلبان رستمى گفتم اگر اجازه بدهيد من به تهران بروم. تقريبا اکثر بچه‏ها مى‏خواستند برگردند. چند فروند موشک ديگر در پايگاه بود که مى‏توانستند روى لانچر نصب کنند و براى کار ايذايى استفاده شود؛ ولى ديگر به ما نيازى نبود. تقريبا آماده شديم که برگرديم. ناگهان بى‏سيم به صدا درآمد. بى‏سيم‏چى هاج و واج بود. گوشى را به خلبان رستمى داد. يکى از دوستان نزديک در تهران بود، به خلبان تبريک مى‏گفت. حتما درجه و ترفيع گرفته بود. شايد هم بچه‏اش دنيا آمده بود؛ ولى خانمش هفت‏ماهه بود! شايد بچه عجله داشت. ناگهان خلبان غش کرد! اين ديگر چه خوشى است که خلبان غش کند؟ زبانش بند آمد. با "تته، پته" به ما گفت که موشک ما تا پايتخت رفته و به بانک مرکزى خورده است. ما به جاى غش کردن، عين مجسمه به همديگر نگاه مى‏کرديم. سکوت عجيبى بود. معلوم شد، موشک فرار کرده و از برد عادى خود حدود چهل کيلومتر بيشتر رفته است. حاج آل على با صداى بلند آيه ۱۷ سوره انفال را خواند که "خداوند تير را پرتاب کرد"، حالا بايد گفت که: "خداوند موشک را پرتاب کرد نه شما".
آرامش خاصى بر همه مستولى شد. احساس مى‏کردند همه چيزمان خدايى است، حتى شادى نمى‏کرديم. احساس مى‏کرديم آنقدر خدايى شده‏ايم که به شادى نيازى نيست. همه با آرامش رفتيم که دومين موشک را براى پرتاب آماده کنيم. بعد از مدتى به خودمان آمديم. کم‏کم، احساس قدرت مى‏کرديم. چهار فروند موشک ديگر داشتيم.

دنياى سرمايه‏دارى و کمونيست‏ها هر دو به توافق رسيدند که ايران را سخت محاصره اقتصادى کنند تا قطعنامه ۵۹۸ را بپذيرد. ايران هم صفت دنياى سرمايه‏دارى را مى‏دانست که طالب جنگ‏هاى کنترل شده و کوتاه مدت است نه جنگى که پايان آن در دست آن‏ها نباشد. ايران مى‏خواست جنگ را طولانى کند و اين براى جهان سرمايه‏دارى که در مناطق نفت‏خيز احتياج به کنترل داشت ضرر زيادى بود. کسى هم فکر نمى‏کرد ايران بتواند اين همه تحمل جنگ را داشته باشد و طولانى‏ترين جنگ معاصر را تحمل کند. با آنکه توان داشتيم که موشک را به قيمت خوب از واسطه‏ها بخريم؛ ولى به ما نمى‏دادند. دنياى سرمايه‏دارى گونه‏اى است که اگر پايش پيش بيايد براى پول به همه چيز خيانت مى‏کنند. به شرط آنکه اسمشان رد نشود. خيلى‏ها زيرآبى به ما خبر مى‏رساندند. همه چيز براى ما قابل استفاده بود. از موتور قايق‏هاى ورزشى تا موشک؛ اما پرتاب اولين موشک ايران باعث شد تا ولوله‏اى در غرب بيفتد .
پرتاب موشک چنان سر و صدايى ايجاد کرده بود که همه فکر کردند قدرت جديدى به ما موشک داده است. همين امر باعث شد که از بلوک‏هاى مختلف به ما موشک بدهند و ما هم به جاى ادامه ساخت شروع به خريد کرديم و اين امر باعث شد راحتى خريد را به سختى ساخت ترجيح دهيم. در هر صورت جنگ به مرحله جديدى رسيد و ما به موشک‏هاى متنوعى دست يافتيم. يقينا هم غرب سعى داشت فن‏آورى پيشرفته‏ترى را به دشمن بدهد، به ويژه تجهيزات خطرناک "ش.م.ر".
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها