کد خبر: ۳۴۴۴۰۸
زمان انتشار: ۱۸:۳۷     ۱۸ مهر ۱۳۹۴
یادداشت اختصاصی استاد بهداروند برای پایگاه ۵۹۸ در فراق سردار شهید همداني:
حجت الاسلام و المسلمین دکتر بهداروند از دوستان سردار شهید حاج حسین همدانی و از یادگاران دفاع مقدس دل نوشته ای را در فراق فرمانده جبهه های سخت نبرد حق و باطل به رشته تحریر درآورده است./" آخرين بار كه در قرارگاه فرماندهي ات باهم حرف زديم گفتي اين عبارت يا سيدتي زينب كلنا عباسك (يا حضرت زينب(س)، همه ما عباس تو هستيم) عجيب با دل من بازي مي كند."
به گزارش سرویس فرهنگی پایگاه 598، حجت الاسلام و المسلمین دکتر بهداروند از دوستان سردار شهید حاج حسین همدانی و از یادگاران دفاع مقدس دل نوشته ای را در فراق فرمانده جبهه های سخت نبرد حق و باطل به رشته تحریر درآورده است که متن آن در ادامه می آید.

سلام حاج حسين! سوريه دو روز پيش غوغا بود. صداي شليك خنده از قلع و قمع شدن داعشي تمام مقرهايمان را گرفته بود.

بعد از نماز ظهر در حالي كه جوراب هايت را بالا ميكشيدي گفتي ابوعلی والله به لطف خدا، كار اين تكفيري ها تمام است. به سمت حرم وگنبدعقيله بني هاشم اشاره كردي و گفتي به اين خواهر بي برادر قسم.

خبرت بي خبر تمام سپاه را عزادار كرد. امروز صبح روي تمام صفحه تلفن ها اين عبارت نقش بسته: سردار عاشق حسین همدانی ،راهي كربلا شد.

تااین خبر را شنیدم اول گفتم شايد بازهم راهي كربلا شدي ولي وقتي از حاج حسين کاجی سراغ گرفتم گفت نه آقا، این دفعه واقعا سرداررفت كربلاي آسمان.

اصلا باورم نمي‌شد .باورم شد که مزد حمايت از دختر غریب رسول الله چيزي غير از شهادت نيست.

آخرين بار كه در قرارگاه فرماندهي ات باهم حرف زديم تابلویی را در گوشه اتاقت نشانم دادی و گفتي اين عبارت يا سيدتي زينب كلنا عباسك (يا حضرت زينب(س)، همه ما عباس تو هستيم) عجيب با دل من بازي مي كند.

آن روز من و تو با دیدین این عبارت خيلي گريه كرديم. يك بار تو جمله را مي خواندي يك بار من، شايد سي بار اين جمله را خوانديم و گريه كرديم، عجب روزي بود حاج حسين.

باورم نمي شود اين قدر زود رفته باشي. آخر رفتن مقدمه مي خواهد، علامت مي خواهد، بهانه مي خواهد.

يادش سبز احمد سوداگر كه وقتي قرار شد جايش را در فرماندهي لشكر 27 رسول الله به تو بدهد، من، تو، عزيز، احمد، سعيدسليماني، قبل از جلسه در محوطه لشكر باهم حرف میزديم. احمد از دست خيلي ها عصباني بود ولي به رويش نمي آورد. تو آرام گفتي دكتر، احمد را بدزديم و ببريم، خنديدم و گفتم بدزديم؟ چطور؟

- احمد متوجه من و تو شد و گفت چه خبره؟ شما با هم چه میگویید؟

- تو با خنده گفتي احمد جان خبری نیست. من و دكتر كارت داريم

- با من، چه كاري؟

آقا عزيز مشغول حرف زدن بود و اصلا متوجه ما نشد. همراه هم به كناري رفتيم، تو دست احمد را گرفتي و گفتي احمد آقا ! برادر خوبم، دنيا مال دنيايي هاست. بخدا من ساك سفرم را بسته ام، كار من و تودر آن دنياست. دلت دریا باشد.دنیا چشم هم بگذاری تمام میشود.

حرف‌هاي ديگري هم زدي كه آنها را نمي گويم. یکمرتبه احمد چهره اش رنگ و حال و هوايي ديگري پيدا كرد و گفت حاج حسين زنده ام كردي. قول میدهم همینطور فکر کنم.

من كه شاهد حرف‌هاي تو بودم خم شدم و دست تو را بوسيدم و گفتم احمداقا،بخدای لاشریک له دوست يعني سردار همداني و بس.

البته مدتي بعد تو هم ازفرماندهی لشكر رفتي و دو روز بعد در دفتر احمد با خنده گفتي ديدي احمد منم رفتم.

خنده هايت ديدني بود. دنيا را به بازي گرفته بودي.

سردار عزیز روزها مثل برق و باد آمدند و رفتند. احمد يك روز عصر به سادگي يك كلام ناب بي هيچ گفت و شنودي راهي شد و او را بدرقه بهشت كرديم.

در اولين برخورد بعد از شهادت احمد وقتي همديگر را ديدم در حاليكه گريه كردي گفتي احمد راحت شد. نمیدانم الان در بهشت با بچه ها چه مي گويد نمي دانم.

چقدر گريه كردي و از ديوار گلايه پايين نمي آمدي.

من محو حرف هاي تو شده بودم و اصلا حرفم نمي آمد كه بگويم.

درب منزل احمد وقتي داشتي خداحافظي ميكردي گفتي: دكتر جان ! بعد از حاج احمد من ديگر شوراي راهبردي نمیایم. من هم گفتم تو نيايی غلام پور، اسدي، فضلي، قرباني هم نمي آيند و جلسه تعطيل مي شود، راضي هستي؟ تا این حرف را زدم،انگار از حرفت پشیمان شده ای دست راستت را روي سينه ات گذاشتي و گفتي باشد باشد به احترام حاج احمد مي آيم.

ان روزها چه زود گذشت وتنها خاطراتش در دل و جانمان مانده است و بس.

حاج حسين! ديروز اصلا باورم نمي شد كه سردار ما بي هوا به بهشت برود.

وقتي مطمئن شدم خبر درست است در گروه هاي اجتماعي خبرت را منتشر كردم و از قضا بچه های ناب و دوست داشتنی بسیجی انديمشك برايت چهارده هزار صلوات نذر كردند.

شنیدم قرارست بدن مطهرت را بیاوورند. گفتند اول به طواف عقیله بنی هاشم میبرند .بهترين كار تا آمدن جسد مطهرت پناه بردن به آلبوم عكس هاي جلسات شوراي راهبردي بود.

یادش بخیر ان روزها در جلسات وقتي خيلي با هم حرف مي زديم حاج احمد مي گفت حاج آقاي بهداروند، سردار همداني اگر حرفي هست بما بگوييد ماهم بدانیم. من ميخنديدم و مي گفتم نه سردار ، خبر خاصی نیست فقط حرفهاي خصوصي است.

بي شما ديگر آن جلسات اصلا صفايي ندارد. صندلي خالي تو و احمد روزگار مرا بي سامان مي كند.

عاقبت ساعت ده شب جمعه پرواز دمشق تهران تو را همراهش آورد.. تمام فرودگاه را قدم زدم تا وقتی امدی اولین کسی باشم که بتو تبریک شهادت را بگویم.

چه غوغايي بود. اقا عزیز ، رشید و خیلی دیگر از فرماندهان امده بودند. تا تابوت وارد سالن فرودگاه شد هر كس تلاش مي كرد دستش را به مركب چوبي برساند. تمام فرودگاه مهرآباد غرق در گريه و فریاد يا حسين بود.

هر كس تابوت را مي ديد دست به سينه با ادب مي ايستاد و احترام مي كرد. شاید انها هم میگفتند سردار ما خوش امدی.

در گوشه کنار فرودگاه من خانم هاي كم حجابی را ديدم كه با امدن تابوتت برايت گريه مي كردند.

تمام سربازها و هر كسي درجه اي داشت تا چشمانشان به تابوت تو افتاد احترام نظامي می دادند.

جرات نكردم نزديك بيايم. در حالي كه به عكس جلسه راهبردی نگاه مي كردم گفتم حاج حسين خوش آمدي.

وهب كه نام او کنیه تو در دمشق بود (ابو وهب) چه حالی داشت.

تمام بچه هاي تو آمده بودند. از لشكر 27 تا لشكر 10 تا قرارگاه تا خانواده ات تا....

براي لحظه اي تو را روي زمين نهادند تا كمي استراحت كني. مي دانستم كه خسته هستي، من از شب نخوابيدن هاي تو خوب خبر داشتم.
همه دور تو مثل ان روزها جمع شدند.هر كس باتو حرفي مي زد . يكي گفت حاج حسين دست مريزاد. ديگري مي گفت حالا اول آرامش توست. یکی میگفت سلام مارو به شهدا برسان. وهب هیچ حرفی نزد .

جای حاج صادق آهنگران خالي بود. ياد ديدار با رهبري افتادم كه وقتي حاج صادق مي خواند اي لشكر صاحب زمان آماده باش آماده باش تو وحاج قاسم سلیمانی چقدر شانه هايتان از شدت گريه تكان مي خورد.

با سلام و صلوات تو را به معراج الشهدا بردند. همان جايي كه بارها براي بيعت با شهيدان نيمه شب ها مي رفتي و ساعت ها كنار تابوت هاي بي نام و نشان مي نشستي و مي گفتي مادر شما كجاست؟

خانه ات محل آمد و رفت فرماندهان شد. همه آمدند از عزيز تا محسن تا رحيم...

هركس از مردي تو ميگفت و از نبودنت كه چقدر نفس گير است.

همسرت گفت حسين بمن قول شفاعت داده و من منتظرم درب بهشت به سراغم بيايد. من اصلا دل تنگ نيستم، حسين آرزوي رفتنداشت و من دعايش كردم.

ديدن چهره محسن وعزيز ديدني بود.وهب مي گفت تو گفتي كه اين آخرين ماموريت من است. من اگر شهيد شدم، مرا در همدان دفن كنيد.

حاج حسين! چطور دلت آمد اين حرفها را به وهب بزني؟

هيچ پدري خبر يتيمي را جلو جلو به فرزندش مي‌دهد؟

فداي رفتنت سلام ما را به همه شهدا برسان و بگو سيد علي محتاج دعاي شماست؛

دعا كنيد حاج قاسم تنها نماند.

دعا كنيد حرم حضرت زينب(س) هميشه باز بماند.

دعا كنيد مملكت ما عاري از فرهنگ شهادت نشود.

تا صبح معراج الشهدا با آمدن تو چه حالي داشت.

تمام محوطه را بوي حرم عقيله العرب گرفته بود. مثل هميشه آرام گوشه اي خوابيده بودي و حرف نمي زدي.

عروج تو را به آقا سيد علي اين مرد ميدان حماسه و شرف تبريك مي گويم. تا تو و امثال تو هستند او مقتدر است و دانا.

ختم كلام حاج حسين! براي ما هم دعا كن.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها