کد خبر: ۳۴۵۰۸۲
زمان انتشار: ۰۹:۱۶     ۲۲ مهر ۱۳۹۴
در جمعه بازاري كه بسياري‌ها به نام «شيطان بازار» مي‌شناسندش كم نيستند دختربچه‌ها و پسربچه‌هايي كه در لابه‌لاي كاسبي قمار بازها، رمال‌ها، مال‌فروش‌ها و مال‌خرها، چشم اميدشان را به بساطي‌هاي اين شيطان بازار دوخته‌اند...
به گزارش پایگاه 598، چشم‌هاي ريزش را از لاي پلك‌هاي قي زده‌اي كه زير تيغ آفتاب به زور باز مانده، روي برق نگاه‌هاي پر طمع جمعيت مي‌چرخاند و دزدكي رد نگاه‌ تك تك‌شان را مي‌پايد؛ جوانكي سبيل قيطوني از ميان جمعيت، تراول‌هاي چرك و چروكِ توي دستش را جلوي صورت قمارباز ميانسال تكان مي‌دهد و با دست و نگاهش، يكي از سه كارت چيده شده روي زمين را نشان مي‌دهد؛ قمارباز ميانسال كارت را برمي‌گرداند و با لبخند كج و نيمه‌اي كه انگار جزئي از حالت لب‌هايش شده، رويِ سفيدِ كارت را نشان مي‌دهد و بدون هيچ كلامي، تراول‌هاي سياه و چروك را از دست جوانك مي‌قاپد و لابه لاي بقيه تراول‌هاي چركِ مچالهِ توي مشتش مي‌چپاند؛ گوش‌هاي پسرك سيبيل قيطوني سرخ شده؛ دست را به سبيل‌ و ته ريش زبرش مي‌كشد و با حواله دادن لبخندي مصنوعي به جمعيت، سعي دارد از زير بار نگاه‌هاي سنگين و ترحم‌انگيز خلاص شود ولي دردِ از كف دادن تراول‌ها، بدجوري صورتش را چروكيده كرده...

قمارباز ميانسال نيم تنه‌اش را تكاني مي‌دهد؛ نيم‌خيز روي زمين مي‌نشيند و مغرور از چشم‌بندي هنرمندانه‌اش، خالِ سياهِ پشت يكي از كارت‌ها را به همه نشان مي‌دهد؛ با يك دست، سيگارش را تا لب بالا مي‌آورد و مشت سياه و روغني‌ِ پر پولش را توي جيبش خالي مي‌كند؛ كارت‌ها را دوباره بر مي‌گرداند و بازي را دوباره از سر مي‌گيرد و ماهرانه، كارت‌هاي چيده شده روي زمين را از لابه‌لاي هم رد مي‌كند و هر سه را روي زمين مي‌چيند؛ بازهم چشم‌هاي ريزش را از لاي پلك‌هاي قي‌زده، روي نگاه‌هاي طماع جمعيت مي‌چرخاند و اين بار پيرمردي شهرستاني، جاي جوانك سبيل قيطوني را كه حالا فقط از گوشه جمعيت به كارت‌ها خيره شده، مي‌گيرد و بازهم بازي نگاه‌هاي پرطمع و پول‌هاي چرك توي مشت...

كمي آن‌سوتر از بساط تاخت زنيِ نقدِ بخت در قمار طمع، بازار حراجي‌هاي «شيطان بازار» داغ است؛ از حراج مهره‌هاي دعا خوانده و هرزهاي مهر و محبت تا بطري‌هاي خالي رنگي مشروب.

پيرمردي كه بساطش پر است از مهره‌‌هاي مار و مارمولك، خرمهره‌هاي درشت، دندان‌هاي ريز مار و استخوان‌هاي عجيب و غريب سياه و سفيد، سرش را به صورت دختر جواني كه مقابلش زانوها را روي اسفالت داغ گذاشته، نزديك كرده و توي گوشش پچ‌پچ مي‌كند؛ چشم‌هاي دختر بسته است و تنه نحيفش به جز نوك كتاني‌هاي سفيد و زانوهايش كه تنها نقطه اتكايش با زمين است آرام به عقب و جلو در نوسان است؛ پيرمرد همان‌طور كه اوراد و كلمات نامفهومي را تند و گنگ درِ گوشش مي‌خواند، چند دانه قهوه‌اي از جيب ساعتي‌ جليقه رنگ و رو رفته‌اش بيرون مي‌آورد و كف دست دختر مي‌گذارد و نسخه او را مي‌پيچد...

دعانويس چروكيده سرجايش زير تيغ تيز آفتاب نشسته و هر از چندگاهي نسخه‌‌اي از ميان نسخه‌هاي مهر و محبتش، باز كردن قفل بخت، دوختن زبان دشمن، ابطال طلسم، ابطال سحر بزرگ و دفع همزاد و ... همراه با اوراد و اذكاري حواله مشتري‌هايش مي‌دهد؛ زن ميانسالي كه چادرش را روي صورتش انداخته، چيزي در گوش پيرمرد مي‌گويد؛ دعا نويس چروكيده شروع مي‌كند به گشتن در ميان بساط ريخته و پاشيده‌اش و در همان حين از مجرب بودن طلسم «احضار معشوق و بي‌قرار كردن مطلوب» برايش مي‌گويد؛ برگه‌اي از بساطش پيدا مي‌كند و بدون هيچ مقدمه‌اي رو به من مي‌كند و مي‌گويد: «اين طلسم رو بگير و هر پنج‌شنبه و يك‌شنبه توي ساعت «شمس» اون رو روي يك ورقه برنجي بنويس و با «مصطكي» يا «عود هندي» بخور بده و بخور؛ برات خوبه و مي‌توني راحت توي جامعه و بين بزرگان ديده بشي»؛ گيج و منگ نگاهش مي‌كنم و برگه‌اي را كه توي تكه پارچه‌اي مهر و موم شده، مي‌گيرم و او هم مشغول توضيح منظورش از ساعت «شمس» مي‌شود...

در جمعه بازار يا «شيطان بازار خلازير» هر چيز كه بخواهي پيدا مي‌شود از عروسك‌هاي بدون سر، دمپايي‌هاي ابري و پارچه‌اي هتل‌ها، لنگه‌كفش‌هاي زهوار در رفته و كيف پول‌هاي مستهلك خالي، تا تك قالپاق‌هاي كج و معوج پيكان، نوار كاست‌هاي قديمي و چرك‌مرد، فيلم‌هاي خش دار «جكي چان» و «شاهرخ خان» و حتي كتاب «آرزوهاي بزرگ» چارلز ديكنز؛ اجناسي كه آن‌قدر زهوار دررفته و كثيف‌اند كه حتي تصور دست زدن به آن‌ها نيز دلت را آشوب مي‌كند.

برخي‌ مي‌گويند اغلب اين اجناس، جنس‌هاي دزدي است و برخي هم اينجا را بارانداز ضايعات پايتخت مي‌دانند؛ ضايعاتي كه هر روز از ميان زباله‌ها جمع مي‌شود و در ميان حاشيه‌نشينان پايتخت، شايد مشترياني داشته باشند كه حاضرند چند صد تومان يا نهايتاً چند هزار توماني پول بالايشان بدهند.

اما فارغ از دنياي عجيب بساطي‌هاي اين بازار آشوب زده، زنان و مرداني هستند كه خالي بودن جيب‌هايشان، دلشان را به اين اجناس رنگ و رو رفته و چرك، خوش‌ كرده است؛ از دختر و پسر آفتاب سوخته و جواني كه بر سر قيمت 6 - 5 هزار توماني يك حلقه باريك و ظريف فلزيِ چرك و سياه با فروشنده چانه مي‌زنند تا مادر و دختر 15 - 14 ساله‌اي كه در ميان انبوهي از لباس‌هاي دست دوم، پيراهن آبي بلندي را نشان كرده‌اند؛ پيراهني كه گرچه بر اندام نحيف دختر جوان و خجالتي‌اش گشاد است ولي به قول مادر، «هم جنس‌اش خوب است و تا يكي دو سال ديگر كار مي‌كند و هم اينكه تا چند وقت ديگر قالب تن‌ دخترك مي‌شود.»

دخترك سرش پايين است و زير لب به بهانه بلنديِ بيش از حد لباس آبي و لكه‌هاي كم‌رنگي كه روي لباس جاخوش كرده‌اند، غر و لند مي‌كند؛ مادر هم در جواب نق‌هاي زيرلب و غرغرهاي دختر خجالتي‌اش، آرام‌تر از صداي دخترك، وعده نو شدن پيراهن آبي بلندي را مي‌دهد كه با يك بار شستن مثل روز اولش مي‌شود...

اين تنها گوشه‌اي از جمعه بازاري است كه بسياري‌ به نام «شيطان بازار» مي‌شناسندش؛ بازاري كه در گوشه‌ و كنار كاسبي قمار بازها، رمال‌ها، مالخرها و مال‌فروش‌هايش، كم نيستند مادر، پدر، دختر و پسرهايي كه در بين بساط اين شيطان بازار، سعي دارند صورتشان را با سيلي زمانه سرخ كنند؛ بازاري كه نه هُرم گرماي تابستان رونق‌اش را از سكه مي‌اندازد و نه سوز سرماي زمستان...


نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها