کد خبر: ۳۴۹۵۰۵
زمان انتشار: ۱۳:۴۴     ۱۸ آبان ۱۳۹۴
مصاحبه پایگاه ۵۹۸ با جانبازی شیمیایی ۷۰% که روز گذشته به خیل یاران شهیدش پیوست:
می گوید تقریبا هر چهار ساعت یک کپسول مصرف می شود. یعنی همه آنهایی که در حیاط دیدیم برای سه روز هم کافی نیست. می گوید از طرف ارتش می آیند و کپسول ها را می برند و پر می کنند./ ظاهرا برای جانبازان شیمیایی که مشکل تنفسی دارند هوای مرطوب مناسب تر است. تصمیم هم داشته اند که به ساری نقل مکان کنند اما مسائل مالی اجازه نداده.
به گزارش سرویس فرهنگی پایگاه 598، حدود یک ماه پیش دو تن از همکاران ما بعد از هماهنگی های بسیار توانست به دیدار جانبازی از دزفول گنجینه ایثار و مقاومت برود و از وضعیت این جانباز 70 درصد شیمیایی و مشکلات این خانواده گزارشی تهیه نماید. درست 42 روز بعد از انجام این گفت‌وگو با خبرشدیم که این جانباز رشید به خیل یاران شهید خود پیوسته است که این گزارش برای نخستین بار در پایگاه 598 منتشر می گردد.



ساعت 9:30 شب می رسیم درب منزل آقای مشعلی. منزلی در کوی آزادگان دزفول که رو به رویش هنوز زمین بایر و بیابان است. بین راه شیرینی گرفته ایم اما MP3 Player گیر نیاوردم. می خواهم دیدار با این جانباز شیمیایی را با گوشی ضبط کنم. خواهرم می گوید گوشی را بگذارم روی حالت پرواز.

وارد حیاط می شویم. کپسول های متعدد اکسیژن توجهم را جلب می کند. می شمارمشان. 11 کپسول بزرگ و دو کپسول 10 لیتری کوچک.

خانم «بشیری» می آید به استقبال. با خوشرویی تعارف می کند و وارد هال می شویم که یک گوشه اش تختی قرار گرفته با یک بدن نحیف. آقای مشعلی است. از سه ماه پیش -که شبی بین دو شب قدر- اتفاقی در بیمارستان زیارتش کرده ام شکسته تر شده. موهایی سپید و جسمی نحیف و چشمایی که در کاسه گود افتاده. دو کپسول دیگر هم اینجاست که نفس های بریده بریده آقا منصور را تامین می کند. روی میز کوچک کنار دستش چند خلال سیب زمینی و چند دانه زیتون هست و یک آبمیوه با نی. بعدا خانم بشیری جلوی ما با دکترش تماس می گیرد. می گوید هیچ اشتها ندارند. آن موقع هنوز نمی دانستم حالشان رو به وخامت است.

- شام می خوردند؟ مزاحم شامشان نمی شویم.

خانم جواب می دهد: نه. مدتی است اشتها ندارند.

آقا منصور با صدایی که به زحمت شنیده می شود صدا می زند: «حاج خانم!»

خانم بشیری می رود سمت شوهرش. شیر کنترل هوا را از روی کپسول می چرخاند:

- خوبه؟

- بیشتر ...

- خوبه؟

- کمی دیگه ...

- الان خوب شد؟

- زیاده. کمتر ...

سرم برمی گردانم به دیوار کناری. عکسی از امام و رهبر است با یک جمله: «پشتیبان ولایت فقیه باشید تا ... »

بالاخره جریان هوا با تنفس جانباز هماهنگ می شود. خانم شربت بهارنارنج برای پذیرایی می آورد و می نشیند. خود آقای مشعلی توان مصاحبه ندارد. با خواهرم سر صحبت را با خانم باز می کنیم.

آقای مشعلی متولد 1345 است در دزفول. فرزند دوم خانواده. دوران خدمت سربازی را در جبهه گذرانده اند و بعد هم در قسمت جهاد مشغول بوده اند. تا سال 65 که در عملیات والفجر 8 شیمیایی می شوند.

- آن زمان ایشان ورزشکار هم بوده.

- چه ورزشی؟

- کونگ فو ...

نگاهم می چرخد سمت جسم تکیده آقا منصور. از ایشان می خواهم عکسی را که مربوط به آن دوران است نشانم بدهند. در لباس سربازی و در منطقه. تصویر را از روی تبلت رو به رویم می گیرند تا از هر دو عکسی بگیرم.

- چه سالی ازدواج کردید؟

- سال 71

- اون وقع می دانستید ایشون شیمیایی هستن؟

- بله همان اول به من گفته بودند

- عامل شیمیایی چی بوده؟

- گاز خردل ...

- حاج خانم! ...

آقای مشعلی مجددا خانم را صدا می زنند. این بار دمای کولر باید تنظیم شود. تنفس نامنظم جانباز را آزار می دهد. ناچار دوباره شیر کنترل هوا را تنظیم می کنند.

- خوبه؟

- بیشتر ...

- الان خوبه؟

- کمی کمتر ...

- ...

عاقبت خانم برمی گردند به صحبت. از خانم می پرسم بعد از مجروحیت اولیه عوارض شیمیایی کی خودش را نشان داد؟

می گویند: «از همان اوایل مشکل تنگی نفس را داشتند. موقع خستگی، عصبی شدن و سرماخوردگی تنگی نفس آزارشان می داد. گاهی دو سه روزی هم بیمارستان بستری می شدند. ولی در مجموع حالشان خوب بود به کارهایشان می رسیدند. اما شدت گرفتنش از پارسال بود. از پارسال که جراحات دستگاه تنفسی شان شدت گرفت ده روزی بیمارستان هستند و دو سه روزی منزل.»

عکس های آقا منصور که ظاهرا مال یکی دو سال پیش است را روی تبلت شان نگاه می کنم. در یکی سوار موتور، در دیگری در منطقه جنگلی زیبایی هستند در شمال و دوربین عکاسی هم به گردن دارند، دیگری در آتلیه و ... از خانم می خواهم عکس های قدیمی تر مربوط به دوران جبهه را بیاورند که توضیح می دهد بعد از شیمیایی شدن تمام وسایلشان اعم از لباس و کوله پشتی و آلبوم و غیره که به همراه داشته اند را برای جلوگیری از گسترش عامل معدوم کرده اند. فقط یک عکس کاغذی می آورند مربوط به دوران مجروحیت که آقا منصور را روی تخت بیمارستان نشان می دهد. در تصویر پوست دست ها، صورت و بدنشان سوختگی دارد. پشت عکس را نگاه می کنم. بیمارستان لندن سال 1365.




«اوایل فقط دو تا کپسول ده لیتری داشتند. بعدا به خاطر استفاده زیاد، دستگاه اکسیژن ساز هم گرفتند اما به مرور متوجه شدیم برای وضعیت تنفسی ایشان کارایی ندارد. الان با این کپسول های بزرگ می گذرانند.»

می گوید تقریبا هر چهار ساعت یک کپسول مصرف می شود. یعنی همه آنهایی که در حیاط دیدیم برای سه روز هم کافی نیست. می گوید از طرف ارتش می آیند و کپسول ها را می برند و پر می کنند.

«چشم های شان هم از عوارض شیمیایی مشکل پیدا کرده. دکتر که بردیم گفت احتیاج به عمل پیوند قرنیه دارند اما عملش احتیاج به یک ساعت بیهوشی داشت و ایشان به خاطر شرایط ریه شان نمی توانند این زمان را تحمل کنند. معده شان هم به خاطر آنتی بیوتیک های قوی که مصرف کرده اند دچار مشکلات گوارشی شده.»

بعدا به چشم های گود افتاده آقا منصور دقیق می شوم. روی سیاهی قرنیه چشمشان ذرات ناهموار سفیدی پیداست. چند تا خلال سیب زمینی و زیتون همچنان دست نخورده مانده ...

«به خاطر دردهای شدید مجبور شده بودند به ایشان مرفین تزریق کنند و دیازپام زیادی هم استفاده کردند در نتیجه مدتی قلب شان هم دچار مشکل بود.»

آقا منصور دوباره از خانم می خواهند شیر هوا را تنظیم کند. کمتر ... بیشتر ... کمتر ... بیشتر ... دارم فکر می کنم روزی چند بار؟

دو تا فرزند هم دارند. دختر متولد 74 و پسرشان متولد 76. دخترشان هنرمند گرافیست است. بچه ها در اثر عوارض شیمیایی پدر ناشنوا هستند. به همین خاطر هر وقت صدای زنگ در خانه می آید یا تلفن زنگ می زند خانم از ما عذرخواهی می کند و می رود برای جواب دادن.

مهمان دیگری از راه می رسد. آقا صادق است خرید منزلشان را انجام داده چون خانم مثل گذشته فرصت خرید ندارند. صادق هم کنار عمو منصور می ایستد و عکسی دیگر.

صحبت از عکسی می شود که در شمال گرفته اند. ظاهرا برای جانبازان شیمیایی که مشکل تنفسی دارند هوای مرطوب مناسب تر است. تصمیم هم داشته اند که به ساری نقل مکان کنند اما مسائل مالی اجازه نداده. از همکاری نهادهای مسئول می پرسم. خانم می گوید اصلا! حتی برای سفر درمانی که به بیمارستان بقیه الله(عج) تهران داشته اند آمبولانس در اختیارشان نگذاشته اند و نهایتا با تقبل هزینه از طرف ارتش توانسته اند آقا منصور را به بیمارستان فوق تخصصی سپاه در تهران برسانند.

آقا منصور که کمی نفسش باز شده هم چند جمله صحبت می کند. می گوید هر جانبازی تحت پوشش نهادی هست که زمان مصدومیت در آنجا خدمت می کرده. چند جمله می گوید و دوباره تنگی نفس.

احساس می کنم حالشان مساعد نیست و دیروقت هم هست. از خانم بشیری و پسر و دخترش خداحافظی می کنیم و بر می گردیم. در راه برگشت و در آرامش این شب تابستانی به کسانی فکر می کنم که از «نفس» شان گذشتند تا ما امروز آسوده نفس بکشیم.

یکشنبه 17 آبان 94:

چند روز است که خبر دار شده ام حال عمو منصور خوب نیست. منتقل شده اند به بیمارستان و بخش آی سی یو. صبح تازه به محل کارم رسیده ام که پیامکی از خواهرم روی گوشی می آید. «آقای مشعلی رفت ...»


گزارش از: محمد و فاطمه کوره پز

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۱
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها