کد خبر: ۳۸۱۴۶۰
زمان انتشار: ۱۰:۴۸     ۳۱ خرداد ۱۳۹۵
لاغری صورت زن جوان و پوستی که دیگر طراوت ندارد و صورتی که پانسمان شده است گفته‌های تلخ الهام را تایید می‌کنند؛ زنی‌که حاصل دو ازدواجش، دختربچه‌ای خردسال و یکی‌ دو جین مشت و لگد بوده است.
به گزارش پایگاه 598 به نقل از رکنا، الهام٣٢ساله دلش افسرده و وجودش تکیده است و حالا می‌گوید تنها‌دل‌خوشی‌ام در زندگی، دختربچه‌ام است. او که بدون تحقیق و با چشم بسته دوبار بر سر سفره عقد نشسته و سال‌ها زیر سقف دو به‌اصطلاح مرد زندگی کرده، از تجربه‌های تلخ زندگی‌اش می‌گوید.

الهام چنین آغاز می‌کند: «٢٢سال داشتم و تازه دانشگاه قبول شده بودم که پسر یکی از اقوام به خواستگاری‌ام آمد. احسان و خانواده‌اش می‌گفتند با درس‌ خواندن تو مشکلی نداریم و فقط می‌خواهیم تکلیف دو جوان روشن شود. خانواده‌ام بدون تحقیقات جواب مثبت دادند و ما نامزد شدیم. دوران عقد بدی را پشت‌سر گذاشتیم و احسان اخلاق و رفتار طبیعی نداشت و مثل پدرش بددهان بود و دست بزن داشت. چندبار دراین‌باره با مادرش صحبت کردم، او هم دل‌چرکین بود و همیشه می‌گفت چه معنی می‌دهد زن جماعت حرف بزند! خانواده‌ام از ترس اینکه مبادا اسم مطلقه روی من بیاید، مجبورم می‌کردند بسوزم و بسازم. پدرم چندبار با احسان صحبت کرده بود و می‌گفت:اتفاقا مرد باید این‌طوری باشد و جذبه داشته باشد.

الهام عینکش را از روی چشم برمی‌دارد و با گوشه چارقد، تمیزش می‌کند. عینک که کبودی‌های زیر چشمانش را می‌پوشاند، ادامه می‌دهد: «سال اول ازدواجمان باردار شدم، تا زمان تولد فرزندم فکرم حسابی درگیر بود و چون کمی هم فشار خون داشتم، دنبال دوا و دکتر و آزمایش‌های مختلف می‌رفتم. متاسفانه بعد از آنکه بچه‌ام به دنیا آمد، فهمیدم احسان شیشه و کراک می‌کشد.

 او نسبت به من سوءظن شدیدی پیدا کرده بود و تهمت‌های ناروایی نثارم می‌کرد؛ حتی گاهی توهم می‌زد و به صورت بچه دلبندمان خیره می‌شد و می‌گفت: «چرا این بچه شکل من نیست و حتما...» ما سر این مسائل و حرف‌های ناشایستی که به زبان می‌آورد، همیشه جروبحث می‌کردیم تا اینکه یک روز می‌خواست خفه‌ام کند که از دستش فرار کردم. راه می‌رفت و با توهم خطرناکی که داشت، مرا تهدید به مرگ می‌کرد. بالاخره با حمایت‌های قانونی طلاق گرفتم   .

زن جوان با لبخندی تلخ به این قسمت از زندگی‌اش، می‌گوید: «تمام دل‌خوشی‌ام، دختر کوچولویم بود و پدرومادرم نیز به من و فرزندم محبت می‌کردند. پنج سال گذشت. بچه‌ام بزرگ‌تر شد و برای امرار معاش در یک شرکت، کاری پیدا کردم.در آنجا با فردی آشنا شدم که چهره‌ای به‌ظاهر آرام و متین داشت، به من توجه می‌کرد و با محبت‌هایش می‌خواست وانمود کند دوستم دارد.

 یک روز از من خواستگاری کرد و اصرار داشت تازمانی‌که خانواده‌اش را در جریان نگذاشته، همه‌چیز بین خودمان باشد.اشتباه من این بود که در فضای مجازی از همان موقع با این فرد هوس‌باز ارتباط برقرار کردم، این رابطه مجازی با آلودگی‌های شدیدی همراه بود که باعث شد به عقد موقت و پنهانی تن بدهم.طبق قرارومداری که داشتیم، به خواستگاری‌ام آمد. باوجود مخالفت‌های شدید خانواده‌اش، ازدواج کردیم؛ اما این پیوند،استحکامی نداشت.

زن اشکی را که از گوشه چشمش دنبال راه خروج می‌گشت، پاک می‌کند و می‌گوید: «نتوانستم با خانواده‌اش ارتباط برقرار کنم و بعد از یازده ماه آن‌قدر تحقیر شدم و سرزنش شنیدم که به مصرف قرص‌های آرام‌بخش روی آوردم. گاهی آرزو می‌کنم ای کاش بمیرم، اما تا چشمم به دخترکم می‌افتد، دوباره دلگرم می‌شوم. همسرم فقط به‌خاطر پول پدرم با من ازدواج کرده و می‌گوید همین الان باید پدرت ارثیه تو را بدهد.

 او می‌خواهد پولی به جیب بزند و بعد هم خودش را کنار بکشد. دو هفته قبل یک روز سر همین حرف‌ها جروبحثمان بالا گرفت و تا حد مرگ کتک خوردم او چاقو را آورد و پوست قسمتی از صورتم را کند، شانس آوردم و اگر کمی دیرتر به بیمارستان می‌رسیدم... . از او شکایت کرده‌ام و منتظرم ببینم پرونده‌ام به کجا می‌رسد.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها