کد خبر: ۴۰۵۵۹۰
زمان انتشار: ۱۴:۱۰     ۰۴ دی ۱۳۹۵
گفت‌وگوی تفصیلی ۵۹۸ با همسر شهیدمدافع حرم مهدی غریب:
خانم اعظم السادات حسینی می گوید: احساس میکردم تکه ای از وجودم کنده شده است. برای همه مان دل کندن خیلی سخت بود. بچه ها خیلی وابسته به پدرشان بودند. همیشه میگفتند دست راست بابا امیرعباس دست چپ بابا محمدامین. دست هایش را برایم گذاشت.
به گزارش سرویس فرهنگی پایگاه 598، شهید قاسم(مهدی) غریب در نخستین روز فروردین ماه سال 1361 در روستای سیدمیران استان گلستان در خانواده ای کشاورز چشم به جهان گشود و دوران کودکی و نوجوانی خود را در گلستان سپری نمود و در سال ۱۳۷۹ در دانشکده افسری دانشگاه امام حسین(ع) قبول شد و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد. او ۵ سال بعد در سال ۱۳۸۴ در شهر قم با خانم اعظم السادات حسینی خادم افتخاری مسجد جمکران ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند پسر۶ و ۸ ساله بنام های امیرعباس و محمد امین بود.

همزمان با حمله تکفیری های مزدور آمریکا و اسرائیل به سوریه او نیز به طور داوطلبانه برای دفاع از حرم پیش قدم شد و در در مواردی در جبهه های نبرد و مقاومت حاضر شد و بالاخره در ۲۴ رمضان سال ۹۴ در ارتفاعات تلمور سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. همسر و دو فرزند این شهید بزرگوار در دیدار اخیر رهبری معظم انقلاب با برخی از خانواده های شهدای مدافع حرم حاضر بودند که به همین بهانه خبرنگار پایگاه 598 گفتگوی تفصیلی با سرکار خانم اعظم السادات حسینی داشته است که متن آن در ادامه تقدیم می گردد.

ابتداً در مورد نحوه آشنایی تان با آقای مهدی و ازدواج با ایشان بفرمایید.

خانواده شهید قاسم(مهدی) غریب در شمال و خودش ساکن تهران بود و خود وی نیز عضو سپاه پاسداران و از نیروهای صابرین بود. برای زیارت به قم آمده بود. در حرم دوستش میپرسد نمیخواهی ازدواج کنی؟ میگوید اگر مورد خوبی باشد که با شرایطم کنار بیاید مایل هستم. دوست دارم سید باشد، میخواهم داماد حضرت زهرا شوم.

من خادم جمکران بودم و همسر دوست شان هم کار بود. سه شنبه شب شیفت بودم آمد و گفت زنگ زدم خانه تان با مادر هماهنگ کردم، فردا خواستگار بیایید و فردا شب هم در میان صدای تکبیر همسایه ها آمدند. درست 21 بهمن ماه ساعت 9 شب.


در روز خواستگاری چه صحبت هایی مطرح شد؟ آیا آقا مهدی از همان ابتدا از شهادت حرفی زده بودند؟

از سختی های کارشان گفتند و این که احتمال شهادت هست. گفتم: خیلی خوب است شهادت چیز خوبی است و من دوست دارم عرض زندگی ام قشنگ باشد طولش مهم نیست. چند جلسه دیگه صحبت کردیم . مادرم خیی راضی نبود میگفت خیلی غریبه اند هیچ شناختی نداریم. یک جلسه در حرم قرار گذاشته بودیم. از حضرت معصومه (س) خواستم اگر با ایشان خوشبخت و عاقبت به خیر میشوم مادرم راضی شود. خانه که برگشتیم مادرم گفت به حضرت معصومه(س) چه گفتی؟! مهر این خواستگار به دلم افتاد.

یک بار هم در جمکران صحبت کردیم ایشان خوابش را برایم تعریف کرد و گفت دیدم در بیابانی هستم . امام حسین(ع) سر مبارکشان را گذاشته بودند روی زانوی من و پرسیدند هل من ناصی ینصرنی. من هم گفتم آقا جان من شما را یاری میکنم و تنهایتان نمی گذارم.

یک هفته بعد از عقد رفتیم شمال و در جنگل گفتم آقا مهدی مداحی میکنید من فیلم بگیرم؟ خواند و من فیلم گرفتم. درباره ی شهادت خواند. شهادت همه آرزوی من شهادت همه رویای من .... برای اولین بار بود میدیدم مردی با تمام وجود آرزوی شهادت دارد دلم لرزید. بعد از تولد پسر اولم امیر عباس وقتی از آقا مهدی فیلم می‌گرفتیم، گفت: امروز که بچه ام به دنیا آمده ستوان دوم هستم. وقتی بزرگ شود شهید شده ام. گفتیم آقا مهدی این جور نگو. گفت آخر ما شهادت است.



به خدا اطمینان داشت از ته دل شهادت می خواست. با این که نه جنگی بود ونه به ظاهر شرایطی. برای باورش برنامه ریزی میکرد. می گفت شهادت را فقط برای خودش نمی خواهد، می خواهد شفیع ما باشد.

ملاک های شما برای ازدواج چه بود؟ چه ویژگی هایی باعث شد که به آقا مهدی اعتماد پیدا کنید؟

پیشتر از امام زمان(عج) میخواستم برایم فردی را انتخاب کند که ایمانش قوی تر از من باشد. میخواستم کنار همسرم رشد کنم.حرف که می زدند صادق بود. کم کم اطمینان و اعتماد پیدا کردم.

شب مبعث عقد کردیم و روز قبلش برای خرید حلقه رفته بودیم. اذان که شد گفت ببخشید من برم نمازم را سریع بخوانم و بیایم. گفتم خدایا این چه جورش است من و خانواده اش را وسط بازار گذاشت و رفت. یک چیزی در دلم بود که باید میگفتم ، فردای عقد گفتم من اسم مهدی را خیلی دوست دارم میشود شما را مهدی صدا بزنم؟ کمی فکر کرد و گفت مهدی غریب حسینی قشنگ است.

از خصوصیات اخلاقی همسرتان و رابطه اش با خانواده و فرزندان برای ما بگویید.

ابراز محبت برایش مهم بود. هرشب بچه هارو می بوسید و می گفت دوستت دارم پسرها هم باید میگفتند دوستت دارم تا دست از سرشان بردارد. من اما مثل او نبودم. گاهی از ماموریت که برمی گشت برایش مینوشتم. خیلی خوش حال می شد. همیشه می گفت نگو تا آخر مجبور شوی بعد از شهادتم بگویی دوست دارم و همین هم شد. نوشته هایش خیلی برایم ارزش دارند. همه زندگیم هستند.

در اولین نوشته ای که به من داد گفته بود دوست دارم و محبتم را فدایت میکنم آخرین نوشته اش هم این است دوستت دارم و زندگی  ام را فدایت میکنم همین طور بود اول زندگی چیز به جز محبتش نداشت و آخرهم هرچه داشت برایم گذاشت.

با توجه به روحیه شهادت طلبی و ماموریت های پرمخاطره ایشان، از اینکه روزی همسرتان شهید شود نمی ترسیدید؟

سال 90 یازده تا از دوستانش در شمال غرب شهید شدند. آقا مهدی گفتند همه یک جا بودیم بقیه فکر کردند من هم شهید شده ام ولی من یاد تو و بچه ها افتادم بودم. سه قل خواندم تیرها از کنارم رد میشدند. این ها را که گفت بعد از چند سال نفس راحتی کشیدم خیالم راحت شده بود اگر شرایط شهادت هم پیش می آمد چون نمیتواند از ما دل بکند شهید نمی شود.

گویا چشم چپ همسرتان بینایی خود را از دست داده بود. در این خصوص توضیح میفرمایید.

سال 91 در ماموریت آموزشی چشم چپشان با تیر پینت بال ضربه میخورد و بینایی اش را از دست می دهد چند بار عمل کردند ولی اثر نداشت. به خاطر شرایط چشمشان باید جای مرطوب زندگی میکردیم. یک سال رفتیم شمال و بعد از یکسال میخواستیم خانه بخریم . آقا مهدی جایی را پسندیدند ولی به دل من نبود. منزل همسر شهید بود. گفتم آقا مهدی میترسم برای من هم بیافتد. گفت چه سعادتی بالاتر از این. گفتم چرا اینقدر به شهادت اطمینان داری؟ گفت خدا چیزی را که در نماز شب بخواهی می دهد.

چه شد که دوباره به قم برگشتید؟

2 سال ساکن آن خانه بودیم و چون ماموریت یک ساله زاهدان داشتند ، قرار شد برای یک سال قم باشیم. نصف وسایلمان را قم آوردیم . میخواستیم در زیر زمین منزل مادرم ساکن شویم. چون مستاجرشان مشغول اسباب کشی بود وسایلمان را گذاشتیم توی پارکینگ. زیر پارکینگ یک اتاق کوچک بود، گفتم آقا مهدی این را انباری کنیم گفت این اتاق مال من؛ از سوریه که برگشتم مرتبش میکنم.

اولین اعزام آقا مهدی به سوریه چه زمانی بود؟ حس و حال شما از این دوری به چه صورت بود؟

بار اول نوروز 94 اعزام شد یک ماموریت 45 روزه. سابقه نداشت انقدر از هم دور بمانیم. انگار برای مان یک تمرین بود. اصرار داشتم که شما جلو نرو می گفتند خیالت راحت ما برای آموزش دادن نیرو های خودشان می رویم. مربی تخریب بود.

اعزام دوم چه زمانی انجام شد؟

اعزام دوم همزمان شد با اسباب کشی  ما از شمال به قم چند بار فرمانده شان زنگ زد. آقا مهدی گفت خانواده ام را سروسامان بدهم بیام. به محض اینکه وسایل مان را آوردیم آماده ی رفتن شد.

از خداحافظی و آخرین وداع با همسرتان بگویید.

بار دوم بود که ماموریت سوریه داشتند وقت رفتن کیفش را نشان داد و گفت اگر لازم شد عکس و مدارکم اینجاست. به مادرم گفت اگر برنگشتم مواظب زن و بچه من باشید. به وسایل مان نگاه کرد و گفت کاش اینها را میچیدم و خیالم راحت می شد. مادرم گفت: برمیگردی خودت مواظب زن و بچه ات هستی، خانه را هم به سلیقه من میچینی. میخواست بچه ها را ببوسد و برود. پسرها فرار میکردند، میدانستند پدر تا نبوسدشان جایی نمیرود.

بعد از 9 روز زنگ زد و گفت نمی توانم زود به زود زنگ بزنم و این بار معلوم نیست برگردم گفتم نگو بهم میریزم گفت باید بدانی. دفعه آخر شب شهادت امام علی (ع) زنگ زد. رفته بودیم مراسم احیا گفت دعا کن عملیات داریم. دعا کن براتم را بگیرم. گفتم یعنی چی، گفت خودت میدونی، گفتم بچه هایت کوچک هستند اینجور نگو گفت خدایشان بزرگ است. به مراسم برگشتم و امام علی(ع) را واسط کردم بچه هایم یتیم نشوند هرچه از خدا خواستم همان شد. بچه هایم شدند فرزند شهید و پدرشان را احساس میکنند.

آخرین بار جمعه زنگ زده بود رفته بودیم منزل خواهرم. مادرم خبر داد که آقا مهدی زنگ زد و میگوید هر چه موبایل را میگیرم آنتن نمیدهد. هی جابه جا میشدم میرفتم بیرون بلکه آنتن پیدا کنم بلکه دوباره زنگ بزند که نزد.

از نحوه شهادت آقا مهدی اطلاع دارید؟

شنبه، ساعت 11 می روند استراحت آقا مهدی فرمانده ی محور سوم بوده است. 12 درگیری شروع می شود. آقا مهدی با فریاد یا زینب(س) می جنگید. ساعت 1 هر چه بی سیم میزنند مهدی جواب نمیدهد. درگیری ساعت 2 تمام می شود. هوا خیلی تاریک بوده دوستانش میگردند تا پیکرش دست داعش نیفتد.

ساعت 5 میبینند 20 متری شان افتاده است و اثری از زخم نمیبینند بلندش میکنند خون جاری میشود عصر همان روز به دوستش زنگ زده و گفته چشمش میبیند. بعدا در دفتر خاطراتش خواندم؛ خدایا امشب شب مهمی است، به چشمم نور ده تا شرمنده اهل بیت(ع) نشوم. قبلا هر چه میگفتم برای شفای چشمتان چه نذری کردید؟ میگفت هیچ. شهید که نشدیم لااقل یک چشم مان برای خدا.

خبر شهادت همراه زندگي‌تان را چگونه شنيديد؟ واكنش‌تان چه بود؟

دوشنبه صبح باصدای تلفن از خواب بیدار شدم. عمه ی آقا مهدی بود گفت شوهرت شهید شده. خیلی زود و بی مقدمه گفت: باورم نمی شد. فکر میکردم اشتباه میشنوم. گفتم شوخی می کنید. گفت خبر دادند آقا مهدی شهید شده. مادرم می گفت مگر میشود؟! اشتباه می کند. ولی عمه اشتباه نمی کرد. فقط خیلی ناگهانی گفت شوکه بودیم. میدانستم باید زودتر بروم منزل پدر مادر آقا مهدی تا بفهمم جریان چیست. به مادرم گفتم به بچه ها چیزی نمی گوییم ساعت 8صبح بود. بچه ها خواب بودند آرام بیدارشان کردم گفتم آماده شوید میخواهیم بریم شمال دوست نداشتند بهانه گرفتند که نمیاییم گفتم نزدیک عید فطر است بلند شوید مادرجان هم می آیند باهم میرویم.

احساس میکردم تکه ای از وجودم کنده شده است. توی ماشین چادرم را کشیده بودم روی سرم و گریه میکردم. میخواستم بچه ها را با خواهرم بفرستم منزل خودمان ولی محمد امین نرفت . در راه خانه ی پدر شوهرم به محمد امین گفتم یادت هست بابا همیشه میگفت دعا کنین شهید بشوم. بابا الان زخمی شده شاید هم شهید شده. ناراحت نشوی ها گفت باشه. فکر میکردم مادر شوهرم خیلی بهم ریخته باشد اما خیلی صبور بود با دیدنش من هم آرامتر شدم. یک ساعت بعد قرار شد امیر عباس هم بیاید رفتم سر کوچه، پرسید چرا عکس بابا همه جا هست میخواست گریه کند. سرش را بالا گرفتم و پرسیدم آرزوی بابا مگر همین نبود؟ هر جایی میرفتیم میگفت اینجا چقدر گرد و خاک هست چشم آدم اشک می آید. هر دو تا دوست داشتند خودشان را نگه دارند.

آخرین بار که مشهد رفتیم گفت از امام رضا(ع)بخواه به حاجت دلم برسم. دعا کردم یا امام رضا(ع) مهدی من عاقبت بخیر شود. از حرم که برگشتیم گفتند دعا کردم فقط با شهادت از زن و بچه ام جدا بشوم.

حال و روز شما پس از شهادت همسرتان چگونه است و با نبود ایشان چطور کنار آمده اید؟

الان حس و حالم شبیه زمان نامزدی مان است. دلتنگم. مثل عصر پنجشنبه ها که قرار بود ساعت 3:30 برسد. با این که از تهران میامد همیشه به وقت می رسید. خیلی خوش قول بود. اوایل به عکس های نظامی هاش نگاه نمیکردم. فکر میکردم باید باور کنم دیگر کنار مان نیست خیلی اذیت میشدم. هنوز هم به این نتیجه نرسیده ام که نیست فقط فکر می کنم خدا گفته شهید زنده است پس هست.



با بچه ها خیلی شوخی و بازی میکرد. می گفتم مهدی ابهت خودت را حفظ کن. چقدر کوتاه میایی. بچه ها هر وقت می خواهند از سروکولت بالا می روند. هر چه میخواهند خریداری می کنی، درست میکنی ، لوس شان می کنی. می گفت می خواهم وقتی بزرگ شوند صمیمی ترین دوست شان باشم. میگفت وقتی رفتم به بچه ها سخت نگیری حالا من هم شدم مثل خودش.

به این محله که آمدیم .نیمه شعبان خیلی اینجا سوت و کور بود. آقا مهدی ایستگاه صلواتی راه انداخت. ماشینش را برد سر کوچه مداحی گذاشت و صدای ضبط را بلند کرد. هر طوری بود شور و هیجانی به کوچه داد. پارسال هم به نیابت از مهدی سرکوچه را تزئین کردیم. هی اشک ریختم و شکلات بسته بندی کردیم.خیلی سخت گذشت.

 بچه ها چطور با نبودن پدرشان کنار آمدند؟

برای همه مان دل کندن خیلی سخت بود. بچه ها خیلی وابسته به پدرشان بودند. همیشه میگفتند دست راست بابا امیرعباس دست چپ بابا محمدامین. دست هایش را برایم گذاشت. این یک سال که شمال بودیم فرصت خوبی شد بچه ها آرام آرام سمت من آمدند.

خداوند در قرآن می‌فرماید: [اى پیامبر!] هرگز گمان مبر کسانى که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزى داده می‌شوند. شما در زندگی خود چگونه وجود آقا مهدی را حس می کنید؟ خاطره ای در این خصوص دارید؟

قبلا تا آقا مهدی می رفت ماموریت من و بچه ها می رفتیم منزل مادرم. مهدی معذب بود. می گفت بمان خانه میگفتم وقتی نیستی نه من در خانه بند میشوم نه بچه ها. برای سالگرد که میرفتم خرید کنم احساس میکردم با من از ماشین پیاده و سوار میشود و می دانم کنارم است.

قبل از آموزش سریع برمیگشتیم که تا قبل از او خانه باشیم. اما حالا اصلا نمی توانیم جای دیگری بمانیم. تا می رویم طبقه ی بالا پیش مادرم کلافه ایم. انگار مهدی پایین منتظرمان است. انگار حضورش از زمان بودنش بیشتر است. برای سالگرد که میرفتم خرید کنم احساس میکردم با من از ماشین پیاده و سوار میشود و می دانم کنارم است.



امسال محمد امین کلاس اول بود. تنها در مدرسه نمی ماند. بعد از مدتی که تا ظهر با او در مدرسه می ماندم خسته شدم. گفتم مهدی رفتی خودت را راحت کردی. یک کاری کن که محمد امین در مدرسه بماند شب خواب دیدم آقا مهدی و محمد امین میز اول نشسته اند فردا معلم محمد امین را آورد میز اول فهمیدم مهدی کنارش است و دیگر مدرسه نماندم.

یک سفر قسمت شد رفتیم سوریه به هم سفری ها گفتم ما مرد نداریم؛ اتاق ما بیاید. خواب دیدم آقا مهدی آمده باورم نمی شد گفتم نکند رویا باشد. پرسیدم مهدی تو برگشتی. گفت بله میبینی که من اینجا هستم. خیلی خوش حال شدم. بیدار که شدم فهمیدم اندازه ی همین جمله که ما مرد نداریم هم نمی خواهد احساس کنم که نیست.

از دوستان و همرزمان شهید اطلاعی دارید؟

دوستانش، شهید سجاد طاهر نیا و آقای الوانی هم بعد از او رفتند. آقای طاهرنیا تازه بچه دار شده بود. به همسرش برای قدم مبارکی زنگ زدم و احوال گرفتم. گفت آقای ما هم رفته همان جا که آقای شما رفته در همان عملیات آقای الوانی زخمی شده بود. عید غدیر خانه مان می آمد و دو سال با مهدی عقد اخوت می بستند.

گویا آقا مهدی با مقام معظم رهبری نیز دیدار داشته اند. در خصوص این دیدار توضیح می دهید.

سال 83 مهدی خلبان هلی کوپتر بود. حضرت آقا می روند برای بازدید و چند سئوال فنی و تخصصی از مهدی می کنند. مهدی میگفت اطلاعاتشان خیلی بالاست. گفت: می خواهی تو هم بروی دیدار حضرت آقا؟! شاید ما را ببرند. گفتم دلت را خوش نکن. دوست داشت ما را ببرد پیش حضرت آقا و برد تا به آخرین قولش عمل کرده باشد.

آبان ماه امسال جمعی از خانواده های شهدای مدافع حرم با مقام معظم رهبری دیدار می کنند که شما نیز یکی از حاضران این جلسه بودید. از حال و هوای آن دیدار بفرمایید.

8-9 خانواده بودیم. پدر و مادر و همسر و فرزندان شهدا. قبل از دیدار، مدام فکر میکردم چه بگویم. کلی حرف داشتم و نمی توانستم خلاصه شان کنم اما به محض این که حضرت آقا را دیدم حرف هایم تموم شد. هیچ ناگفته ای نمانده بود دیدن شان همه چیز بود. نماز که خواندیم سیراب شدم. انگار برای چندین سال برای تمام عمرم انرژی گرفته بودم. فکر میکردم دیگر هیچ چیز سختی وجود ندارد.

فضای بیت آرامش خاصی داشت چایی تعارف کردند.بچه ها باذوق میگفتند چقدر چایی اش خوشمزه است همه چیز خاص بود بعد از نماز حضرت آقا از کنار صف ها رد شدند. محمدامین اولین بچه ایستاده بود حضرت آقا دست بر سرش کشیدند ذوق کرده بود به امیرعباس گفت کاش می آمدی دست آقا یه بوی خوبی می داد. پیرها از آقا انگشتر گرفتند آقا تمام بچه هارو بوسیدند.

نوبت ما که شد مادرشوهرم یک ربعی صحبت کردند و تقریبا به جای همه ما حرف زدند. دیگران با نگاه شان می گفتند خب کافی است چه قدر حرف می زند. ولی آقا با دقت گوش می دادند. حوصله میکردند انگار کاری به جز گوش دادن به درددل های یک مادر شهید ندارند.



پسرها دوست داشتند از حضرت آقا انگشتر بگیرند ولی خجالت می کشیدند بگویند. هی چادر من رو می کشیدند ومی گفتند مامان تو بگو. گفتم باشد صبر کنید نوبت مان بشود می گویم. اسم شهید را که گفتند بلند شدم. از زمین بلند شدنم هم یک جوری بود. اصلا انگار در آن اتاق جاذبه ی زمین و هر چیزی یک جور دیگری بودند. رفتم سمت حضرت آقا می دانستم که حرفی از خودم نخواهم زد.

دفتر آقا مهدی همراهم بود. انگشتم را گذاشته بودم لای صفحه ای که آخرین یاداشتش نوشته بود . آرام سلام کردم. آقا به بچه ها نگاه کردند و بوسیدنشان گفتم: ببخشید پسرها از شما انگشتر میخواهند. لبخند زدند شیرین ترین و نزدیک ترین لبخند دنیا. دوتا انگشتر دادند. دفتر آقا مهدی را باز کردم. گفتم: این آخرین نوشته ی شهید است. میشود برای مان یک یادگاری بنویسید. آقا دفتر را گرفتند و زیر آخرین لحضه های ارتباط مهدی با دنیا، دست خط زیبایی نوشتند. حالا دفترچه و تمام وسایل و مدارک مهدی را در همان اتاقی که می خواست چیده ام.



بعد از دیدار حضرت آقا، خواهرم گفت: خوش به حال تان امیر عباس گفت خاله غصه نخورید بابای علی که شهید بشود، شما را هم می برند.

در حال حاضر و به عنوان یک همسر شهید چه وظایفی برعهده شماست؟

همسر شهید بودن کار راحتی نیست. هم امتحان سختی را پشت سر گذاشته ایم و هم مسئولیت سنگینی در قبال جامعه و فرزندان مان داریم. اوائل تنها بودم وسخت تر بود ولی الان با همسر دیگر شهدا رفت و آمد دارم . همدیگر را درک و مشکلاتمان را تقسیم می کنیم . یکی از دوستان می گفت کاش اینقدر خوب نبودند ولی من عقیده دارم الحمدالله که خوب بودند و هرجای زندگی مان راکه نگاه میکنم لبخند میزنیم.

دوستان قدیمی مان میگویند چرا مثل قبل نیستی قبلا سر به سرت میگذاشتیم شوخی میکردیم. الان ابهت داری. میگم چون قبلا دغدغه نداشتم الان مسئولیت دارم.












* مصاحبه: فرشته شیخ الاسلام

* عکاس: هانیه علیجانی

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها