کد خبر: ۴۵۳۶۴
زمان انتشار: ۱۰:۰۰     ۲۳ اسفند ۱۳۹۰
شاید باشند فرزندانی که تا به حال یک ساعت هم با پدر خود صحبت نکرده‌اند ولی فرزندان شهدا ساعت‌هایی را هم در زندگی ندارند که با پدران آسمانی خود مأنوس نباشند.

 فارس، پدر آسمانی‌ام سلام، امروز به این موضوع فکر می‌کردم که چه شد من تا این اندازه نوشتن را دوست دارم که به این آدرس رسیدم: خیابان ولیعصر، کوچه شاهد، ساختمان یک طبقه‌ای که بعدها از آنجا اسباب‌کشی کردیم.

حیاطش دو تا باغچه داشت پر از گل، آن موقع دایی عباس هم با ما زندگی می‌کرد، یک زیر زمین داشتیم که من گونی پر از نامه‌هام را در آنجا مخفی کرده بودم، اتاق سمت راست زیرزمین هم عکس‌های پدربزرگ بود با وسایلش.

آن موقع نمی‌شد گریه کرد، اصلا گریه کردن برای من سخت بود چون باعث ترحم دیگران می‌شد، بگذار بروم عقب‌تر آن موقع که پیکرت برگشت من چند متر دورتر از مزارت ایستاده بودم و آهسته گریه می‌کردم، عمو آمد در گوشم یک چیزهایی گفت، بقیه هم آمدند، من حواسم به مامان بود و هیچی نمی‌شنیدم،

من را از مزارت دور کردند و نگذاشتند ببینم که لباس‌هایت برگشته بود یا پلاکت یا تکه‌های استخوانت، فقط می‌دیدم که مامان بیهوش بود و دوستانت زخمی شدنت را دیده بودند اما شهادتت را نه، مامان امید داشت که تو برگردی، تنها صحنه‌ای که از برگشتنت یادم هست همین است.

همیشه برایم سئوال بود که چرا من یک پدربزرگ دارم و او هم مثل یک مرد همیشه سایه‌اش بر سرم هست، نگرانم می‌شود و بیشتر از هر کسی در دنیا دوستم دارد و فکر می‌کند که می‌تواند با محبت‌هایش جای خالی‌ات را پر کند، اما پدربزرگ هیچ وقت نفهمید من دلم برایت تنگ می‌شود.

نوشتن را شروع کردم، هفته‌ای یک نامه برایت می‌نوشتم و در زیرزمین مخفی می‌کردم چون اگر مامان می‌دید غصه می‌خورد، اما یادم نمی‌رود آن روزی را که ظهر از مدرسه برگشتم و چشمان اشک‌آلودش را دیدم، کیفم از دستم افتاد، چند روزی بود دلم شور نامه‌هایم را می‌زد، توی دلم خالی شد، گونی پر شده بود و من جایی برای مخفی کردنش نداشتم، مامان هم با ورود به زیر زمین، گونی را دیده بود، خیلی سخت بود چون دوست نداشتم مامان بفهمه که من دوری‌ات را نمی‌توانم تحمل کنم.

آن روز که خاله به خانه‌مان آمد، مامان ماجرا را برایش گفته بود چون وقتی به اتاق آمدم او هم چشمانش اشک‌آلود بود، با دختر خاله تدبیری اندیشیدیم که از این به بعد نامه‌ها را در باغچه چال کنم و از آن به بعد من نامه‌هایی را که برایت می‌نوشتم در باغچه چال می‌کردم، بعد از آن این یک راز بود بین من و تو  و دختر خاله، هنوز هم مامان از این راز بی خبر است.

هنوز هم نگذاشته‌ام خیلی از دوستانم تو را بشناسند، همیشه با خودم می‌گویم: من که رابط  بین شهدا و خانواده‌ها هستم اما می‌خواهم برای همیشه فقط برای خودم باشی و چقدر تلاش می‌کنم خودم را شبیهت کنم، اما نمی‌شود، تو خیلی خوب بودی، چند روز پیش با دوستم آمده بودیم مزار شهدا من از کنار مزارت رد شدم و فقط نگاهت کردم و از مزارت گذشتم، گفتم: حرف‌ها بماند برای تنهایی.

 

* حرف‌های خودمانی

بابا جان، می‌گویند: با بهترین اخلاق، صبر و پایداری، ایمان و تقوا، تواضع و اخلاص و معدل بالا به شهادت رسیدی.

می گویند: تو خیلی اهل تنهایی و سکوت بودی؛ اما نمی‌دانم چرا خیلی‌ها با شلوغی و سر و صدا شیطان را دعوت می‌کنند!

می گویند: تو تنهایی را برای اینکه به خدا فکر کنی، دوست داشتی؛ اما الآن خیلی‌ها برای فکر و خیال دنیا، تنهایی را دوست دارند!

می‌گویند: نمازهایت قشنگ و دیدنی بود؛ اما من دیده‌ام که خیلی‌ها در نمازشان، حال رفتن به رکوع و خمیدگی در برابر خدا را ندارند!

می‌گویند: گذشت و تواضع تو، آدم‌های بد را خوب می‌کرد، اما نمی‌دانم چرا خیلی‌ها، حتی با دوستان هم‌رزمشان، با بدی رفتار می‌کنند و خصوصیات "تو" را ندارند!

می‌گویند: اهل "سبقت" در سلام بودی؛ اما من ناراحت می‌شوم که گاهی، خیلی‌ها به برادر دینی خود سلام نمی‌کنند و می‌گویند او از ما کوچکتر است!

می‌گویند: تو با چند خرما و یک قمقمه آب، چند روز را می‌گذراندی، همیشه هم از خدا به خاطر ناسپاسی‌ات، طلب بخشش می‌کردی؛ اما بابا جان، من اینجا می‌بینم، بعضی‌ها آن قدر می‌خورند و ثروت جمع می‌کنند که یادشان می‌رود کسانی هستند که شاید به نان شبشان محتاجند!

می‌گویند: تو برای رضایت "حق‌الناس"، روی دست و پای مردم می‌افتادی، روزها به دنبال صاحب مال مردم می‌رفتی تا حلالیت آنها را بخواهی اما خیلی‌ها، استفاده نکردن از وسایل بیت‌المال را کاری احمقانه می‌دانند!

می‌گویند: تو "زبان" را تنها وسیله گناهان می‌دانستی؛ اما الآن خیلی‌ها با زبان خودشان، زبان حال گناهان دیگران می‌شوند!

می‌گویند: خیلی کم می‌خوابیدی؛ اما من فکر می‌کنم، خیلی‌ها که بیدارند، در خواب غفلت به سر می‌برند!

پدر آسمانی‌ام دستم که کوتاه است تا دستانت را ببوسم اما مطمئن باش در آن دنیا دستانت را رها نمی‌کنم هرچند تو در این دنیا دستم را رها کردی.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها