کد خبر: ۵۳۰۸۱۹
زمان انتشار: ۱۴:۵۴     ۰۲ آبان ۱۴۰۲
«محسن جام‌بزرگ» از اسرای دفاع مقدس می‌گوید: در تکریت ۱۱ که بودیم، ۵۰ نفر از اسرا در اتاق ۱۲ متری زندگی می‌کردیم. آنجا به قدری جا کم بود که روی زمین نشستن غنیمت بود و نعمت.

به گزارش پایگاه خبری 598، به نقل از فارس، به کشورمان تجاوز شده بود و فرقی نداشت که معلم باشند، مهندس، پزشک، کارگر، دانشجو یا دانش‌آموز؛ برای دفاع از کشور عازم جبهه می‌شدند. برخی اسیر می‌شدند، برخی شهید و برخی جانباز.

«محسن جام‌بزرگ» یکی از معلمان همدانی بود که سال ۶۲ عازم جبهه شد و در عملیات‌های مختلف در جبهه‌های جنوب و غرب حضور یافت. وی سال ۶۵ و در جریان عملیات «کربلای ۴» با مسئولیت معاون گردان غواصی جعفرطیار به اسارت بعثی‌ها درآمد و این اسارت ۴ سال طول کشید. روایتی که در ادامه می‌خوانیم توصیف مختصر این آزاده دفاع مقدس از وضعیت اسفناک اسارتگاه تکریت ۱۱ است.

«حال و روز بچه‌ها اسفناک بود. چند نفر از جمله احمد فراهانی و جعفر زمردیان که سرحا‌‌ل‌تر بودند، بچه‌ها را تر و خشک می‌کردند. باندها را باز می‌کردند، می‌شستند و دوباره روی زخم‌ها می‌بستند. ۵۰ نفر در یک اتاق ۱۲متری زندگی می‌کردند. آنها حتی برای نشستن جای کافی نداشتند. برای همین سالم‌ها برای نشستن نوبت‌بندی کرده بودند. زخمی‌ها در این مدت همچنان با لباس‌های پاره و زخم‌های عفونت کرده و دست و پاهای ناقص در حالت بلاتکلیفی مانده بودند. آن‌هایی را که زخم‌های عمیق‌تری داشتند، هفته‌ای یک بار برای پانسمان می‌بردند و آنها با زرنگی قرص‌های آنتی بیوتیک و باند را برای بقیه اسرا برمی‌داشتند.

ورودی راهروی ساختمان یک چشمه دستشویی با شبکه‌های فلزی قرار داشت که بچه‌ها به بهانه دستشویی رفتن باندها را در آنجا می‌شستند. نوبت‌بندی ایستادن و نشستن و خوابیدن از زمان تعویض شیفت نگهبان‌ها معلوم می‌شد. آن وقت افراد ایستاده به مهمانی نشسته خوابیده‌ها یا احتمالاً درازخوابیده‌ها دعوت می‌شدند. آنجا، نشستن هم غنیمت بود و نعمت.

ظرف آب بچه‌ها پارچ‌ پلاستیکی قرمز رنگی بود که استفاده مشترک داشت. یک بار دیدم یکی از بچه‌ها، خیلی آهسته و با احتیاط پارچ را بیرون می‌برد. پرسیدم: «این چیه می‌بری؟ مواظب باش نریزی سرمان؟» نگاهی کرد و چیزی نگفت. آن پارچ آب، پر از مدفوع اسهالی بچه‌های بیمار بود! پارچ باید در دستشویی خالی می‌شد و با شستشویی سطحی برای مصرف شُرب بچه‌ها پر از آب می‌شد! یکی دو روز از  رفتنم به تکریت ۱۱ می‌گذشت و من آنجا فهمیدم که اسرای ما چه مشقت‌ها کشیده‌اند!»

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها