کد خبر: ۵۷۶۴۵
زمان انتشار: ۱۱:۵۴     ۰۹ خرداد ۱۳۹۱
آقا سید را نزد پیکر پسرش بردم. به این طرف و آن طرف نگاهی کرد و رفت بالای سر جنازه نشست. گردن بریده پسر را به سینه چسباند.

فارس، حضور تیپ محمد رسول الله (ص) به عنوان خط شکن و عمل کننده در دل دشمن صحنه های زیبایی از خود به جای گذاشته. به خصوص آنکه فرماندهی این تیپ برعهده سردار جاویدان الاثر مهندس حاج احمد متوسلیان بوده است. او دارای مکتب خاصی در نبرد بود که هنوز هم در میان نیروهای باقی مانده از او نیز باقی مانده است. آنچه پیش روی شماست برش هایی از خاطرات سردار جعفر جهروتی زاده، فرمانده گردان تخریب تیپ محمد رسول الله(ص) در عملیات الی بیت المقدس است.

در گردان ما پدر و پسری از ذریه حضرت زهرا(س) بودند. به پدر که سنش هم بالا بود گفتیم: آقا، پشت جبهه بمان. اینجا به شما بیشتر احتیاج هست.

او قبول نکرد. البته نه می‌گفت که نمی‌مانم و نه می‌گفت می‌مانم. فقط گریه می‌کرد و با گریه‌اش نشان می‌داد که نمی‌خواهد بماند. سید بسیار عزیزی بود؛ خیلی خوش برخورد و مهربان. حریف او نشدیم. در همان درگیری که گفتم عراقی‌ها از پشت با تانک می‌زدند، پسر او را دیدم که تیر مستقیم تانک خورد کنار جاده و ترکش سرش را از بدن جدا کرد. همان جا به بچه‌ها گفتم که جنازه‌اش را پنهان کنید تا پدرش نفهمند که او شهید شده است. در ادامه حمله، رسیدیم پشت جاده شلمچه و پدرش آمد و به من گفت: عباس کو؟

گفتم: ماند پشت خاکریز قبلی.

گفت: برای چی ماند آنجا؟ چرا جلو نیامد؟

گفتم: حالا بعدا می‌آید.

شروع کرد به اصرار که الا و بالا عباس کجاست و چه بلایی سرش آمده.

گفتم: خُب، اگر دوست داری بیا برویم. این حرف را در حالی به او زدم که آتش عراقی‌ها بسیار سنگین بود. ما خودمان را به جاده شلمچه چسبانده بودیم. حاج احمد هم پشت سر ما کنار همین جاده بود.

آقا سید را به محل پسرش آوردم. شهدای زیادی روی زمین افتاده بودند. نگاهی به دور و اطراف کرد و گفت: پس عباس کو؟

گفتم: جزو همین‌هاست، بگرد خودت پیدایش کن.

به این طرف و آن طرف نگاهی کرد و رفت بالای سر جنازه پسرش نشست. گردن بریده پسرش را به سینه چسباند و گریه کرد و خطاب به امام حسین(ع) گفت: آقا شما در کربلا صورتت را به صورت علی اکبر گذاشتی دلت آرام نگرفت اما من صورتم را به رگ‌های بریده گلوی پسرم می‌گذارم.

چند کلمه‌ای درد و دل کرد و بعد هم اشک‌هایش را پاک کرد و راه افتاد.

گفتم: حاجی، شما برگرد عقب. آن جا به وجود شما بیشتر نیاز هست. گفت: نه، پسرم رفت به جای خودش، من هم باید بیایم به جای خودم. هر کس باید بارش را خودش به مقصد برساند.

من دیگر اصرار نکردم و برگشتیم پشت جاده شلمچه و عملیات هم ادامه پیدا کرد و رفتیم جلوتر از جاده و تقریبا پانصد متری رود خین - که در کنار اروند رود در نزدیکی خرمشهر و شلمچه قرار داشت - خاکریزی برپا کردیم و پشت آن مستقر شدیم و در واقع جاده شلمچه به تصرف نیروهای ما در آمد. از این پس دیگر عراق تمام توانش را گذاشت و هر چه تانک، توپ و ادوات داشت آورد و روبه‌روی این خاکریز مستقر کرد و شروع به ریختن آتش کرد. تانک‌های عراقی عین مور و ملخ دور خودشان می‌چرخیدند. دشمن پاتک شدیدی را شروع کرد و آتش سنگینی بر سرمان ریخت.

در سنگری که فقط با چهار گونی درست شده بود، با حاج‌ احمد

نشسته بودیم و وضعیت منطقه را بررسی می‌کردیم. ناگهان چند تا گلوله کاتیوشا کنار سنگر اصابت کرد و گونی‌ها برسرمان فرو ریخت. بلافاصله پریدیم پشت خاکریز. پنج متر آن طرف‌تر داخل یک جیپ بیسیم دو نفر نشسته بودند و یکی از آنها مشغول صحبت کردن با بیسیم بود. خمپاره‌ای هم داخل جیب خورد و آن دو نفر تکه پاره شدند. در همین حین که خاکریز زیر آتش بود، متوجه شدم پدر سیدعباس بر زمین افتاده و ترکش پهلو و سینه او را دریده است. بلافاصله به همراه حاج احمد خودمان را بالای سرش رساندیم. حاج احمد صدا زد: آمبولانس کجاست تا او را عقب ببرد.

سید در حال جادادن مطالبی گفت که من نمی‌دانم آنها را چه طور نقل کنم! بگذریم... او در همان جا به شهادت رسید. وضعیت، خیلی مشکل و سخت شده بود. نیروهایی که پشت خاکریز می‌جنگیدند همان نیروهایی بودند که در مرحله‌های قبلی عملیات هم شرکت داشتند و واقعا خسته و بی‌رمق شده بودند. اما با این حال محکم و استوار می‌جنگیدند.

حضور حاج احمد هم در خط خیلی موثر بود. وقتی بچه‌های بسیجی می‌دیدند که خود او پشت خاکریز آرپی‌جی یا تیربار می‌زند، این طرف و آن طرف می‌دود، آنها نیز بدون این که اعتراضی کنند یا مشکلی به وجود بیاورند به جنگ ادامه می‌دادند.

جنگ ادامه پیدا کرد و یکی دو روزی عراق فشار شدیدی روی خاکریز آورد اما موفق نشد آن جا را بگیرد. بنابراین شروع به بمباران هوایی کرد. هواپیماهای عراقی واقعا به سیم آخر زده بودند. روی جاده، آن قدر پایین می‌آمدند که ما گمان می‌کردیم ممکن است زیر هواپیما به ماشین‌ها گیر کنند.

چند روز گذشت تا این که یک شب سینه خاکریز افتاده بودم و گوشی بیسیم هم روی گوشم بود. شب تازه از نیمه گذشته بود. بیسیم صدایم زد. حاج احمد بود. گفت: امشب باید حمله کنیم.

گفتم: خب، ما الان باید چه کار کنیم؟

گفت:‌سریع بلند شو و بیا دو گروهان بردار و برو جلو و کار را شروع کن، بچه‌های خودتان را هم آماده کن.

راه افتادم و رفتم و نیروها را تحویل گرفتم. تعدادی از بچه‌ها را فرستادیم برای منفجر کردن پلی که روی اروندرود بود. اگر این پل منفجر می‌شد برای عراقی‌ها هیچ راهی وجود نداشت که به این طرف بیایند و محاصره خرمشهر کامل می‌شد. نیروهای عراقی در خرمشهر هم به امید این که از این پل پشتیبانی می‌شوند مقاومت یم‌کردند. عراق این سمت آب یک کانال ایجاد کرده بود که دو متر عمق داشت و جنگیدن با نیروهایی که در آن بودند واقعا دشوار بود. قبل از این که نیروها حرکت کنند و به این کانال برسند دو نفر رفتند داخل روستایی که مقابل ما بود و منطقه را شناسایی کردند و راه افتادیم به طرف نهر خین. سر راه‌مان برخوردیم به یک میدان مین و منتظر شدیم که از طرفین‌مان هم دیگر یگان‌های عمل کننده برسند و هم زمان با هم درگیر شویم.

در همین فاصله‌ای که منتظر بودیم، شروع به خنثی کردن میدان مین کردم. با یکی از بچه‌ها از میدان گذشتیم و در آن طرف خودمان را مخفی کردیم. ناگهان متوجه شدیم در نزدیکی‌مان یک توالت قرار دارد. در همین گیر و دار، یک عراقی آمد که برود توالت. گذاشتیم برود کارش را انجام بدهد و همین که بیرون آمد دهانش را گرفتیم و اسیرش کردیم و دادیم دست چند نفری از بچه‌ها که از میدان مین رد شده و خودشان را به ما رسانده بودند. سرتان را درد نیاورم در مدت زمانی که منتظر یگان‌های دیگر بودیم، هفده نفر عراقی دیگر را به همین منوال اسیر کردیم. وسط‌های کار یکی از بچه‌های تخریب را که اسمش را فراموش کرده‌ام و هیکل گنده‌ای داشت، صدا زدم تا در گرفتن اسیر کمک‌مان کند. کمی که منتظر شدیم با حاج احمد تماس گرفتم. گفتم: حاجی پس چی شد؟ بچه‌های آن طرف نرسیدند؟

گفت: یک مقدار تامل کنید، الان می‌رسند.

گفتم: بابا، ما الان کلی اسیر گرفتیم.

گفت: آقاجان، الان چه وقت شوخی کردن است؟ چرا شوخی می‌کنید پشت بیسیم؟

گفتم: نه حاجی ما کلی اسیر گرفتیم.

مدتی گذشت و نیروها رسیدند و درگیر شدند. ما هم درگیر شدیم. جنگ در سمت راست ما زود خاتمه یافت. تعدادی دیگر اسیر گرفتیم و منطقه را پاکسازی کردیم و بعد راه افتادم به طرف خاکریز که حاج احمد آن جا بود تا اگر لازم باشد به قسمت دیگری بروم که در راه متوجه یک بسیجی 16-17 ساله و سه چهار تا عراقی شدم. عراقی‌ها آن طرف‌تر پشت یک سنگر تانک بودند و من این طرف. دیدم این سه چهار تا عراقی مسلح‌اند و به سمت این بچه‌های بسیجی می‌روند. او هم اسلحه را گرفته سمت آنها اما ترسیده بود و دستش می‌لرزد که شلیک کند. چند لحظه‌ای خودم را مشغول کردم که ببینم این‌ها چه کار می‌کنند. با این که حالا یک دستم به گردن آویزان بود و اسلحه‌ای که همراه داشتم،‌کمری بود. عراقی‌ها هم همه مسلح بودند.

فاصله عراقی‌ها با آن بسیجی که کمتر شد، دیدم سر لوله تفنگش پایین می‌آید و ترسش بیشتر شده. یک دفعه عمان جور که نشسته بودم گفتم: بزن دریا دل!

تا من گفتم بزن، بدون این که برگردد و نگاهم کند. دستش روی ماهش رفت و هر سه عراقی را به رگبار بست. پس از این ماجرا اسلحه آنها را برداشتیم و به عقب برگشتیم. به خاکریز رسیدیم و حاج احمد را پیدا کردم. با بچه‌های تخریب تماس گرفتم. گفتند که احتمالا امکان این که بتوانیم برویم روی پل و مواد منفجره جاسازی کنیم وجود نداشته باشد. پشت بیسیم گفتم به هر شکلی که شده باید این کار انجام شود.

دو نفر از بچه‌ها به نام‌‌های »حسین زارع» و «رضا اردستانی» مواد منفجره را برمی‌دارند و زیر آن آتش سنگین خودشان را به وسط پل شناور می‌رسانند. موادگذاری روی پل زمان زیادی می‌برد. ظاهرا وقتی آنها می‌خواستند برگردند، یک گلوله آرپی‌جی با این مواد می‌خورد که هم پل منفجر می‌شود و هم این دو نفر پودر می‌شوند و چیزی از آنها باقی نمی‌ماند.

پل که تخریب شد با حاج احمد و نیروها رفتیم سمت شلمچه. عراقی‌ها در خرمشهر نفس‌های آخر را می‌کشیدند. حاج احمد با تعدادی از بچه‌ها تا پل نو خرمشهر رفتند و داخل شهر شدند. البته چند روزی عراقی‌ها با هلی‌کوپتر نیروهای‌شان را در خرمشهر پشتیبانی می‌کردند و مواد غذایی برای‌شان می‌ریختند اما بعد که فهمیدند مقاومت دیگر فایده‌ای ندارد کم‌کم تسلیم شدند و سیل اسرا از خرمشهر و پل نو، از طریق جاده شلمچه به طرف ما سرازیر شد. در داخل خرمشهر ما درگیری آنچنانی نداشتیم. وقتی خرمشهر کاملا در محاصره قرار گرفت، فقط در اطراف شهر درگیری بود. عده‌ای از عراقی‌ها خودشان را در اروندرود انداختند و خفه شدند. بقیه‌شان هم ترجیح دادند که تسلیم شوند و به خود که آمدیم، دیدیم سیل عراقی است که با زیر پیراهن سفید دارند می‌آیند. بچه‌ها پیراهن‌های آنها را درآورده بودند که با نیروهای خودمان قاطی نشوند.

خرمشهر آزاد شد و شعار «خرمشهر آزاد شد، قلب امام شاد شد» بر سر زبان‌ها افتاد.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها