کد خبر: ۸۷۱۰۰
زمان انتشار: ۱۰:۵۰     ۲۹ مهر ۱۳۹۱
دهان پر از "کرم" پیرزن، مرده ای که بوی گلاب می داد، جنازه‌ای که سر و صدا می کرد، مرده توی خواب روی سنگ غسالخانه و وقتی که شهدا دخترم را شفا دادند پنج خاطره باورنکردنی از غسالهای بهشت زهرای (س) تهران است.
مهر، بهشت زهرا (س) نام بزرگ‌ترین گورستان در استان تهران است. فعالیت این گورستان رسماً در سال ۱۳۴۹ خورشیدی آغاز شد و نخستین درگذشته به نام محمدتقی خیال در تاریخ ۳ مرداد ماه ۴۹ در قطعه ۱ ردیف ۱، شماره ۱ به خاک سپرده شد.
گورستان بزرگ پایتخت که ۴۰ سال از عمرش می گذرد روزانه ۱۳۰ میت را در خود جای می دهد. در این میان قبرکن ها، غسال ها، مداح ها، نیروهای خدماتی و حتی نگهبانان سرباز هم با هر یک فراخور مسئولیت خود با اموات سرو کار دارند ولی غسالها بیشتر از همه سرو کارشان با میت ها است و شاید نشستن پای خاطرات آنها خالی از لطف نباشد. البته باید بالای این گزارش و خاطرات نوشت +۱۵ !

دهان پر از "کرم" پیرزن

یکی از غسال ها به نام موسوی می گوید: مدت های زیادی در بخش غسالخانه مسئول تحویل جنازه بودم. اینجا بعضی ها مسئول کشیک شب هستند تا جنازه هایی را که شب توی منزل فوت می کنند و جوازشون توسط دکتر صادر شده و شبانه به بهشت زهرا (س) حمل میشود را تحویل بگیرند.

یک شب یک خانم سالمندی را آوردند که تحویل گرفتیم، فردا صبح که می خواستیم برای شستشو بفرستیم خانم های غسال گفتند که از گوشه دهان این بنده خدا کرم های ریز زنده در حرکت بود، خیلی چندش‌آور بود، از روی کنجکاوی ماجرا را برای یکی از بستگانش که کمی آرام تر بود و آدم با تجربه و دنیا دیده ای به نظر می رسید، تعریف کردم و اون بنده خدا بعد از چند بار استغفار گفت: این خانم مرحومه از بستگان ماست و یک ایراد بزرگ داشت که آدم بسیار بد دهنی بود و دائم به این و آن حرف رکیک و ناسزا می گفت و هیچ کس از زخم زبان اون در امان نبود و حتما دلیلش همین می تواند باشد. از تعجب هاج و واج مانده بودم. آرام از پیرمرد عذرخواهی کردم و به داخل برگشتم.

مرده ای که بوی گلاب می داد

یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت. وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد.

آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند. وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم، بیرون برای تشییع و خاکسپاری اش صحرای محشری به پا بود. از بین ناله های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کرد. از بستگانش دقیق‌تر پرسیدم، گویی این پیرمرد به این موضوع شهره بود، آدمی که هر روزش با زیارت عاشورا شروع می شد...

جنازه‌ای که سر و صدا می کرد

عبدالحسین رضایی یکی از نیروهای بهشت زهرا می گوید: سال ها راننده آمبولانس بودم. یک روز رفته بودم سطح شهر که جنازه ای را به بهشت زهرا(س) منتقل کنم. خیلی برای تشییع معطلم کردند و ما را این طرف و آن طرف بردند. چندین بار جنازه را از توی ماشین درآوردند و تشییع کردند و دوباره گذاشتن توی ماشین. نزدیک ظهر بود که رضایت دادند جنازه را به بهشت زهرا(س) منتقل کنیم.

در مسیر اتوبان صالح آباد داشتم رانندگی می کردم. حواسم به جلو بود که یکباره شنیدم از کابین عقب با مشت محکم می کوبند به شیشه پشت سرم. خودم نفهمیدم چطور و با ترس و عدم تعادل توقف کردم. وقتی ماشین ایستاد شنیدم یکی فریاد می زنه باز کن! باز کن! اول تصمیم گرفتم فرار کنم ولی بعد از چند ثانیه خودم را جمع و جور کردم و دستگیره را برداشتم و با وحشت آرام آرام رفتم به سمت کابین عقب و با فاصله و ترس زیاد درب عقب ماشین را باز کردم.

دیدم جنازه سر جای خودش آرام و راحت خوابیده. یکباره جوانی لاغر اندام که از ترس رنگش پریده بود چالاک پرید پائین! پابه فرار گذاشت. به سمت بیابان فقط می دوید، انگار در مسابقه دو سرعت شرکت کرده بود. کمی که رفت ایستاد! برگشت به پشت سرش نگاه کرد. با اینکه خیلی دور شده بود، آهسته و با شرمندگی برگشت. در حالی که به شدت عصبانی بودم ولی خنده ام هم گرفته بود. گفتم: آخه تو این عقب چیکار می کردی؟ نگفتی من سکته می کنم؟ مگه نمی دونی سوار شدن عقب ماشین حمل جنازه ممنوعه؟ می خوای منو از نون خوردن بندازی؟ خلاصه اینکه گویا این جوان توی یکی از آن دفعه ها که جنازه را برای تشییع پیاده کرده بودن یواشکی پریده بود بالا و من متوجه نشده بودم. برای اینکه تنبیه بشه گفت: حالا تا بهشت زهرا(س) پیاده بیا تا حالت جا بیاد...!

مرده توی خواب روی سنگ غسالخانه

مریم آثاری نسب در بیان خاطراتش می گوید: ساعت کاری تموم شد، مثل همیشه آماده رفتن به منزل شدیم و باز مثل روزهای دیگر توی راه بازگشت به جسدهایی که در آن روز دیده بودم فکر می کردم. اون شب چون خیلی خسته بودم زود به خواب رفتم و خواب عجیبی دیدم. خانمی را که برای شستشو به غسالخانه آورده بودند، زنده بود و دست و پایش را با زنجیر بسته بودند و روی سنگ گذاشتنش و شروع به شستن کردند، فقط انگار جای سیلی و ضربه روی صورتش بود، در خواب خیلی منقلب شدم.

گریه کردم و برایم خیلی عجیب بود. صبح در حالی که درگیر تعبیر این خواب در ذهنم بودم به بهشت زهرا(س) آمدم و برای کار روزانه آماده شدم. در ابتدا قبل از شروع کار برای همکارانم ماجرای خوابم را تعریف کردم. حتی اینکه آن خانم چه لباسی پوشیده بود و یا روی کدام سنگ او را می شستند.

آن روز تا غروب جنازه ها را شستیم و همه چیز عادی بود. زمان استراحت شد و رفتیم برای آماده شدن و رفتن. در حال پوشیدن لباسهامون بودیم که عده ای از همکارانم رو صدا زدن که جنازه ای برای شستن آورده اند. چند لحظه ای از رفتن آنها نگذاشته بود که دیدم با تعجب و سراسیمه آمدند که آثاری، آثاری بیا همون رو که می گفتی آوردند! خشکم زد. با صدای لرزان گفتم: چه می گویید؟ چی شده؟ من، من گفتم؟ آهسته آهسته با ترس عجیب رفتم داخل غسالخانه! باور کردنی نبود، نه تنها من بلکه آن روز ۱۴ یا ۱۵ نفر بودیم. همه این صحنه را دیدند. روی پاهام نمی توانستم بایستم. خانمی سیلی خورده! چه می بینم! چند لحظه بعد به خودم آمدم. رفتم از اقوامش ماجرا رو بپرسم، یکی از بستگانش گفت: چند سال پیش بر اثر فشارهای روحی زیاد این بنده خدا مجنون میشه و در حالت شدید روحی قرار می گیرد.. آن را با زنجیر به تخت تیمارستان می بستند. این اواخر هم حال بدی داشت، تا اینکه خودش رو از پشت بام تیمارستان به پایین می اندازد و فوت می کند...

ماجرای خیلی عجیب بود. ارتباط این بنده خدا با خواب من! گیج بودم. خودم آن را شستم و بدنش رو با برگهای قرآن پوشاندم و به نوعی تطهیرش کردم و خدا رو قسم دادم به قرآنش، که ببخشدش و بیامرزدش.

وقتی که شهدا دخترم را شفا دادند

یادآوری این موضوع هم من را آزار میدهد. سال ۸۷ بود. ۱۸ سال داشت و با سرطان دست و پنجه نرم می‌کرد. دخترم رو میگویم. خدای من! چه لحظات سنگینی بود. نمی توانستم این غصه بزرگ رو تحمل کنم. عزیزترین هدیه خداوند به من و همسرم‌، جلوی دیدگانمان داشت آب می‌شد. حتی تصورش غمگین کننده است. تمام راه‌ها را رفته بودیم. در نهایت نظر پزشک‌ها این بود که برای مداوا باید به خارج از کشور اعزام بشود. کشور آلمان رو باز به توصیه پزشک انتخاب کردیم و رایزنی‌های اولیه هم انجام شد.
این روزها تقریباً همه همکارانم در سازمان بهشت زهرا(س) به خصوص آنهایی که با من تو یک اتاق و یک ساختمان کار می‌کردند مشکل من و خانوادم رو می‌دانستند، هرکسی به هر نحوی که می‌شد همدردی و همراهی می کرد و سعی داشت به من روحیه بدهد. یک روز خیلی اتفاقی آقای صادقی‌فر مسئول بخش اجرایی سازمان را دیدم. آن روز اتفاقاً از روزهای قبل خیلی حالم بدتر بود. صادقی فر حالت اضطراب و نگرانی رو در من دید کمی من را آرام کرد و روحیه داد. با آقای صادقی فر خداحافظی کردم و گفتم: من را دعا کنید. رفتم به اتاق کارم و روی صندلی پشت میزم نشستم. ساعت انگار گذر زمان رو فقط به من نشان می داد! تلفن زنگ زد، دو ساعتی از آمدنم به اتاق می‌گذشت و من متوجه نبودم بی اختیار گوشی رو بر داشتم. آقای صادقی فر بود. گفت: بعد از اینکه شما رو آشفته حال دیدم خیلی فکر کردم. یک پیشنهاد دارم. بیا همین الان بر و قطعه ۲۴ سر مزا ر شهید "جهان آرا" و از خداوند به واسطه ایشان حاجتت رو بخواه، تقاضا کن که واسطه بشود و شفای دخترت رو از خداوند بگیرد. من فقط گوش می‌کردم باورش سخته ولی گوشی رو گذاشتم و بلند شدم. این بار انگار می‌دانستم چه می‌کنم و چه می‌خواهم. خانم سیادتی یکی از همکارام رو همراه کردم و رفتیم قطعه ۲۴ گلزار مقدس شهدا و قبر شهید محمد جهان آ را.
وای که بر من چه گذشت، آن‌لحظات و دقیقه‌ها. آنچه در دل داشتم خالی کردم و گفتم و گفتم! بی حال و بی اختیار برخاستیم و برگشتیم‌! نمی‌دانم چند ساعت با جهان آرا صحبت کردم و چه می‌خواستم فقط یادم هست که دیگر نمی‌توانستم با کسی صحبت کنم و چیزی بگویم. غروب شد و من به خانه رفتم. فقط چند روز گذشته بود که خدا دخترم رو شفا داد. خدایا شکرت، نمی‌خواهم در پایان چیزی بگویم، کسی که این خاطره رو می‌خواند خودش قضاوت می‌کند. خدایا شکرت!
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:۱۹
در انتظار بررسی: ۵
* نظر:
ارسال نظرات
ناشناس
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۳:۱۲ - ۲۹ مهر ۱۳۹۱
۲۱
۵
باسلام، آنان که در چنین محیطی کار میکنن چیزای می بینن که زندگی آدما رو زیر رو می کنه..... شهیدان به خدا نزدیک تر هستن خوش به حالشان. کاش شفاعت همه ما رو میکردند.
پاسخ
علی
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۵:۴۲ - ۲۹ مهر ۱۳۹۱
۱۰
۳۵
توروخدا بس کنید . از بس که حرفهایی از مرده و مردن نوشتید دیگه از نظر روحی افسرده شده ایم کمی هم از زنده ها وشادی بنویسید دیگه طاقت این حرفا رو نداریم.بس کنید دیگه داغون شدیم.
پاسخ
ناشناس
SWEDEN
۲۰:۴۸ - ۳۰ مهر ۱۳۹۱
اتفاقا بزرگترین عامل شادی بخش و تسلی دهنده همه غمها یاد مرگ است. به گورستان بروید و اموات را زیارت کنید و مخصوصا به زیارت شهدا بروید تا معنای شاد شدن را درک کنید.
اتفاقا غم چیزی جز حاصل فرورفتن در شادی های غفلت آمیز دنیایی نیست.
atiyeh
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۶:۲۳ - ۲۹ مهر ۱۳۹۱
۱۹
۷
تبریک میگم خیلی عالی بود
پاسخ
ناشناس
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۷:۰۲ - ۲۹ مهر ۱۳۹۱
۲۱
۷
شهدا شمع محفل بشریتند.امام خمینی رحمت الله علیه
پاسخ
مهدی
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۸:۵۲ - ۲۹ مهر ۱۳۹۱
۱۶
۳
کاش این بخش همیشه ادامه داشته باشه
پاسخ
نحله
UNITED STATES
۲۱:۲۱ - ۲۹ مهر ۱۳۹۱
۱۵
۵
از خواندن این خاطرات خیلی خیلی منقلب شدم و گریه کردم...خدا از سر تقصیراتمون بگذره...اون خانمی که مرده بود و دهانش از کرم پر بود شوکه ام کردـ(قابل توجه ندا خانم که اگه این مطلب ومیخونه که امیدوارم بخونه!!..بدون عاقبت کارهات به من از جمله پرخاش گویی بی دلیلت به من و این که نام زیبای قرانی من و با لفظ بد میگی و مینویسی..عاقبتت همین خواهد بود..کسی که کرم دهانش را بعد از مرگ اشغال کند!!..به خودت بیا)...خدا عقلت دهد و هدایتت کند...امین
پاسخ
ناشناس
SWEDEN
۰۱:۳۹ - ۳۰ مهر ۱۳۹۱
۲۰
۴
تکان دهنده و عبرت انگیز.
ما اکثر العبر و اقل الاعتبار

..

همه ما باید مرگ را جدی بگیریم. اما سیاستمداران که بار سنگین تری دارند امبدوارم این مطلب را بخوانند.
پاسخ
يه دوست
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۰۹:۲۲ - ۳۰ مهر ۱۳۹۱
۱۷
۴
سلام
اين خاطرات مو به تن آدم سيخ ميكنه
ممنونم كه اين مطالب جالب رو تو سایت پرمحتواتون قرار داديد اميدوارم هميشه سلامت باشيد
پاسخ
ناشناس
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۶:۳۶ - ۳۰ مهر ۱۳۹۱
۳
۱۷
چرنده .... با این عوام فریبی ها دین رو به سخره میگیرید ....
وقتی حضرت مهدی ظهور کنه به خدا قسم میبینید که دین اسلام با این مهملات که شما می بافید زمین تا آسمون فرق میکنه
پاسخ
reza
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۹:۳۳ - ۳۰ مهر ۱۳۹۱
۱۱
۱
الله اکبر . به خدا مو به تنم سیخ شد.ای کاش این خاطرات (مخصوصاً آخری ) رو به مسئولین درجه اول نظام انتقال بدن تا یادشون بیاد که بخدا دنیای دیگه ای هم هست . به هر حال از انعکاس این خبرتون بسیار متشکرم . خیلی عالی بود .
پاسخ
ناشناس
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۲۳:۴۳ - ۳۰ مهر ۱۳۹۱
۵
۶
آيا ممكن است كه دهان يا معده آن خانم بواسطه زخم عفوني شده بوده و كرم گذاشته بود ؟وا... اعلم
پاسخ
ناشناس
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۲۳:۴۶ - ۳۰ مهر ۱۳۹۱
۷
۲
قابل توجه م ر م ز و دیگر مفسدان
پاسخ
سید هادی
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۰۶:۵۳ - ۰۱ آبان ۱۳۹۱
۹
۱
عالی بود احتیاج بتفکر در چگونه زیستن وچه گونه بودن در هنگان سفر داریم
پاسخ
سلمان فارسي
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۰:۴۶ - ۰۱ آبان ۱۳۹۱
۹
۱
سلام!!!
اي كاش نام آن شخصي كه جنازه اش بوي گلاب مي داد را مي گفتيد!!!
پاسخ
وهاب شیرزاد
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۱:۳۷ - ۰۱ آبان ۱۳۹۱
۷
۱
غضب تو رفته از یادم خدا...دیگه از چشم تو افتادم خدا.
دل بریده از دلم دلبر من.گمونم گذشته آب از سر من.
امان از ساعتی که دارم میرم .امان از ساعتی که من میمیرم.
وقتی که روح تنم رفتنیه .عرق مرگ رو پیشونیم میشینه.
ساعت جون دادنم به یک طرف. وقت غسل و کفنم به یک طرف.میبرن به سمت تابوت این تنو.می گیرن زیر جنازه ی منو.صورتم رو به همه نشون میدن.شونه هامو میگیرن تکون میدن.
همه اشک از دل غمناک میریزن.روی سنگ لحدم خاک میریزن.
همه بر میگردنو جا میمونم.زیر خاک تنهای تنها میمونم.
با خودم میگم حالا چ کار کنم؟کاشکی میشد ی جوری فرار کنم.
امان از خطاب اون دوتا ملک سوال و جواب اون دوتا ملک.
میگه توی صدف دلت کیه؟میگه زود بگو خدای تو کیه .
تا فقط لبام بگه باشور و شین.آقا جون به داد من برس حسین(علیه السلام)
....نکنه روزی که یاری ندارم.بگه آقام با تو کاری ندارم.
پاسخ
baran
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۲:۱۷ - ۰۱ آبان ۱۳۹۱
۹
۳
خسته نباشین عالی بود بنظرمن این خاطرات باید زیاد گفته بشه شاید سرعقل بیایم
پاسخ
نسیم
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۱:۳۳ - ۰۲ آبان ۱۳۹۱
۲
۰
خیلی عالی بود و از اون جالب تر دیدگاها و نظرات متفاوت دوستان بود
پاسخ
محدثه
GERMANY
۰۴:۲۴ - ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۴
۰
۰
خداشاهده وقتی این خاطره هاروخواندم ازسرم دودبلندشدموهای تنم سیخ موندتوروخداازاین خاطره هابازم تعریف کنیدمن خیلی دوست دارم اینجورچیزاروبخوانم وبدونم ازتون واقعاممنونم واقعاممنون
پاسخ
جدیدترین اخبار پربازدید ها