کد خبر: ۳۸۵۷۲۱
زمان انتشار: ۱۱:۵۷     ۳۱ تير ۱۳۹۵
وقتي مذاكره به بن‌بست رسيد، فرماندهي دستور داد همه خودكشي كنند، فرماندهي اين دستور را از قول صدام ذكر مي‌كرد. اين دستور، افسران را به دو گروه تقسيم كرد.
به گزارش پایگاه 598 به نقل از دفاع پرس، از ميان كتبي كه درباره جنگ هشت ساله ايران و عراق نگاشته شده است خواندن و پردازش بخش‌هايي از خاطرات جنگجويان عراقي و شرح حالي كه از آن روزها ارائه مي‌دهند خالي از لطف نيست. كتاب "آخرين شب در خرمشهر" نمونه‌اي از اين‌گونه كتب است كه برگرفته از خاطرات سرهنگ عراقي كامل جابر است. در بخشي از اين كتاب در تشريح روزهاي پاياني استقرار رژيم بعث در خرمشهر آمده است:

بعد از اين‌كه نيروهاي اسلامي توانستند كه گروه‌هاي پيشرو ما را نابود كنند، تمام نيروي خود را در منطقه به كار گرفتند و همان شب (خود را) از ديوار دفاعي به درون شهر رساندند. در آغاز، نيروهاي ما به دليل ضعف روحيه خود را تسليم مي‌كردند. همين‌ها بودند كه ايراني‌ها را به مناطق مين‌گذاري شده و انبارهاي اسلحه و مهمات، همچنين به طرف واحدهايي كه نه مي‌خواستند تسليم شوند، نه درگير، راهنمايي كردند. اين وضعيت در تمام طول شب ادامه داشت. هزاران سرباز مضطرب عراقي در خرمشهر به اين سو و آن سو مي‌رفتند؛ بي‌آن كه بدانند چه بايد بكنند؟

اما گروهي ديگر از سربازان به همراه افسران با تمام قوا مي‌جنگيدند؛ چون فكر مي‌كردند اگر اسير شوند، اعدام خواهند شد. افسران اين فكر را در سربازان جا انداخته بودند كه اگر از اين مهلكه نجات پيدا كرديم، به شما پاداش حسابي خواهيم داد؛ افسراني كه در خرمشهر جنايات زيادي مرتكب شده بودند. سرتيپ خميس‌الدليمي به سه زن عرب تجاوز كرد و افسران ديگر نيز همچون او دست به اعمال شنيعي زده بودند. براي همين، از عاقبت خود سخت مي‌ترسيدند و مي‌دانستند سرنوشتي جز مرگي فجيع در انتظارشان نيست. مقاومت اين گروه چند دليل داشت: «فرار از اسارت، فرار از مرگ، ترس از خشم صدام».

صبح روز 24 ارديبهشت از سوي فرماندهي خرمشهر دستور حمله به نيروهاي اسلامي صادر شد كه بايد در ساعت هفت همان روز انجام مي‌گرفت. دستور اين بود كه واحدهاي محاصره شده در خرمشهر، محاصره را درهم بشكنند و به پيشروي ادامه داده، به لشكر هفت – كه از شلمچه به سوي خرمشهر عازم بود – بپيوندند. اين فرمان در حالي صادر شد كه روحيه سربازان ما بسيار ضعيف بود و نسبت به عاقبت جنگ بدبين بودند. هم فرماندهان بر نفرات خود تسلط كافي نداشتند و به دليل در هم شدن واحدها نمي‌شد سرباز يك گروهان را از سرباز گروهان ديگر تشخيص داد.

از طرف ديگر، در داخل شهر اسلحه و مهمات هم نداشتيم. نفربرها هم از كار افتاده بودند و هيچ‌كس جرئت نداشت آن‌ها را به حركت درآورد. تفنگ‌ها هم كار نمي‌كرد. سربازاني كه تازه به خرمشهر اعزام شده بودند، نه از نقشه شهر اطلاعي داشتند، نه از ميدان‌هاي مين. از نظر نظامي هم اين حمله كه بايد از درون شهر آغاز مي‌شد، كار صحيحي نبود؛ چون خرمشهر بيشتر حالت دفاعي داشت تا حالت هجومي. به هر حال، بنا به درخواست فرماندهي دست به حمله زديم. از ادوات مكانيزه و زرهي هم استفاده كرديم. با اين كه سربازان نسبت به اين جنگ بي‌ميل بودند، در برابر تانك‌ها مي‌دويدند. تلفات زيادي داديم؛ درحالي‌كه چند متر نتوانستيم بيشتر پيش برويم؛ چون نيروهاي اسلامي راه‌ها را بسته بودند. به سرگرد عبدعلي حسين‌العبودي كه فرمانده گردان سوم از تيپ 44 بود، گفتم: «تكليف چيست؟»

سرگرد به گريه افتاد و گفت: «اگر تسليم نشويم، همه نابود مي‌شويم.» يك ساعت بعد كه به قرارگاه رسيدم، با جسد او مواجه شدم. مي‌گفتند كه او خودكشي كرده، تيري به سرش اصابت كرده بود، باور نكردم. ستوان خالد الدليمي هم گفت: «يكي از سربازها او را كشت؛ چون نمي‌خواست خود را تسليم كند.»

نزديك ساعت يك، تانك‌هاي نيروهاي اسلامي به سوي مناطق استقرار ما پيشروي كردند كه با آتش سلاح‌هاي ما مواجه شدند. آن‌ها هم نيروهاي محاصره شده ما را هدف آتش قرار دادند. در اين محل، پناهگاه بزرگي وجود داشت كه تمام افسران رده بالا در آن جمع شده بودند و اگر يك موشك ايراني به آن اصابت مي‌كرد، مصيبتي بزرگ بر ما وارد مي‌شد. نيروهاي ايراني هم از اين پناهگاه آگاهي كامل داشتند و سعي مي‌كردند به سوي اين پناهگاه شليك نكنند؛ چون از نيروي موجود در آن با خبر بودند و مي‌خواستند اين گروه را به اسارت درآورند.

پس از اين درگيري، ايراني‌ها با بلندگو از افسران خواستند خود را تسليم كنند. سپس يكي از آن‌ها كه به زبان عربي مسلط بود، به پناهگاه آمد و با افسران به گفت‌وگو نشست.

اين افسران پيش‌تر با لشكر 11 تماس گرفته كسب تكليف كرده بودند. به آن‌ها دستور داده شده بود تسليم نشوند. وقتي مذاكره به بن‌بست رسيد، فرماندهي دستور داد همه خودكشي كنند، فرماندهي اين دستور را از قول صدام ذكر مي‌كرد. اين دستور، افسران را به دو گروه تقسيم كرد:

1-  گروه اول به فرماندهي سرهنگ ستاد ناظم‌الخياط كه تصميم گرفتند خود را به نيروهاي اسلامي تسليم كنند.

2-  گروه دوم كه آمادگي خود را براي مقاومت تا دم مرگ اعلام كردند.

رهبري اين گروه به عهده سرگرد ستاد دخيل ابراهيم و سرهنگ دوم ستاد قحطان ابراهيم بود. اما سرتيپ ستاد خميس مخيلف عبدالرحمن، بين اين دو گروه سرگردان مانده بود و نمي‌دانست چه تصميمي بگيرد. پس از اين كه سرباز ايراني بدون گرفتن جواب قطعي برگشت، افسران، سرهنگ ستاد ناظم‌الخياط را مزدور و پشتيبان نيروهاي اسلامي معرفي كردند و مدعي شدند كه او باعث شده آن‌ها به محاصره نيروهاي اسلامي درآيند.

سرگرد دخيل با فرماندهي تماس گرفت و آنان را از شرايط موجود آگاه كرد. فرماندهي عراق براي دفاع از افسران محاصره شده، تعدادي قايق از منطقه ام‌الرصاص به بندر فرستاد؛ اما قايق‌ها نتوانستند كاري از پيش ببرند. تعدادي از آن‌ها غرق شدند و تعدادي ديگر نتوانستند خود را نجات دهند. فرماندهي، يك هلي‌كوپتر حاوي مهمات و مواد‌ غذايي به منطقه اعزام كرد؛ اما اين كمك‌ها به دست نيروهاي اسلامي افتاد. آن گروه از افسران كه در آغاز موافق تسليم نبودند، از حرف خود برگشتند و خواستند خود را تسليم كنند. اين هنگامي اتفاق افتاد كه نيروهاي ايراني بندر را به طور كامل تصرف كردند و قواي زرهي ايراني اطراف پناهگاه را محاصره كرد. در اين پناهگاه، به جز چند افسر رده‌بالا، فرماندهان گردان و خبرنگاران، اسناد محرمانه، نقشه‌هاي ميدان‌هاي مين و نقشه‌هاي دفاعي شهر نيز نگه‌داري مي‌شد. در يكي از اين اسناد آمده بود كه اگر شهر به تصرف نيروهاي اسلامي درآمد، بايد با خاك يكسان شود و نيروها براي تخريب شهر هيچ ابايي حتي از بكارگيري سلاح‌هايي كه از سوي مجامع بين‌المللي تحريم شده است، نداشته باشند.

مهم‌ترين نتايج درگيري روز 23 ارديبهشت اين‌هاست:

1-  آزادي خرمشهر و مناطق اطراف آن، همچنين تصرف زمين‌هايي به مساحت هزاران هكتار و تصرف نخلستان‌هاي خرما.

2-  اسارت نزديك به 20 هزار نيروي عراقي كه 500 نفر آن‌ها افسران رده‌بالا بودند.

3-  غنايم جنگي بي‌شماري كه به دست ايراني‌ها افتاد. عبارت‌اند از: اسلحه و مهمات، نفربرهاي نظامي، نفربرهاي مكانيزه، توپ زرهي، خمپاره‌انداز و دستگاه‌هاي بي‌‌سيم.

4-  شكست نظامي، شكست سياسي را در پي داشت.

5-  ميليون‌ها دلار خسارت به عراق وارد آمد.

6-  لشكرها و گردان‌هاي زير در اين جنگ نابود شدند:

1-  لشكر 3

2-  تيپ 48

3-  تيپ113

4-  تيپ 44

5-  تيپ 338

6-  تيپ 417

7-  تيپ 605

8-  تيپ 9 مرزي

9-  تيپ 10 مرزي

10-  تيپ نيروهاي ويژه

11-  تيپ 28

12-  تيپ 92

13-  تيپ مستقل مرزي

14-  تيپ 33 نيروهاي ويژه

15-   تيپ تكاور از لشكر11

16-  نيروي مردمي محور نجف

17-  تيپ 2 پياده‌نظام

18-  تيپ 106پياده‌نظام

19-  تيپ 10 زرهي

20-  تيپ 17 زرهي

21-  تيپ 12 زرهي

22-  تيپ 30 زرهي

23-  تيپ 53 زرهي

24-  تيپ پياده 24 نظام مكانيزه

25-  تيپ 49 پياده نظام

26-  گروهان تكاور لشكر دوم

نيروهاي اسلامي در اين روز وارد خرمشهر شدند. نخست سپاهي‌ها آمدند. سپس تيپ زرهي و كاميون‌ها وارد شدند. سربازان عراقي، خود را در كوچه‌ها، خيابان‌ها و خانه‌ها پنهان مي‌كردند. عده‌اي از آن‌ها در همان حال، طلا، نقره و بسياري اشياي ديگر را به سرقت مي‌بردند؛ بي‌آن‌كه بدانند آن‌ها را كجا مخفي نگه دارند. سربازان در پي پناهگاه به اين سو و آن سو مي‌دويدند؛ در حالي كه گلوله ايراني‌ها دنبال آن‌ها بودند، به پشت جبهه ايراني‌ها منتقل مي‌شدند. لباس‌هاي‌شان پاره شده بود، بدون كفش بودند و خون از بدن‌هاي زخمي‌شان جاري بود. عده‌اي از افسران رده‌بالا هم كه درجه نظامي خود را پنهان كرده بودند، سعي مي‌كردند از اين وضع فرار كنند.

در روز 24 ارديبهشت ايراني‌ها توانستند به‌طور كامل شهر را به تصرف درآوردند. خبر سقوط خرمشهر، ضربه سنگيني بر فرماندهي ما به شمار مي‌رفت؛ چون خرمشهر، برگ برنده فرماندهي عراق بود. عبدالجواد ذنون – مسؤول اطلاعات نظامي – در مورد خرمشهر گفته بود:

با داشتن خرمشهر مي‌توانيم تمام گفت‌وگوهاي آينده را به نفع خود تمام كنيم. اما نيروهاي اسلامي با نقشه‌هاي خود دنيا را غافلگير كردند؛ چون ما هرگز فكر نمي‌كرديم نيروهاي ايراني از سمت شمال پيشروي كنند؛ به‌ويژه از راه عبوري شماره يك؛ چون اين منطقه – منطقه طاهري – پوشيده از آب بود. ما فكر نمي‌كرديم ايراني‌ها از سمت خاكريز مياني به ما حمله كنند؛ چون در اين منطقه بهترين تيپ‌ها مستقر بودند. نكته ديگر اين‌كه منطقه پوشيده از مين و سيم‌هاي خاردار و آب بود؛ طوري كه اين دو محور، در نقشه‌هاي نظامي ثبت نشده بود. ما كه گمان مي‌كرديم ايراني‌ها از طرف كارون حمله مي‌كنند، تمام امكانات خود را در اين منطقه مستقر كرديم؛ اما غافلگير شديم.»

ايراني‌ها در مخفي نگه‌داشتن راه عبوري خود موفق بودند؛ طوري كه راه‌هاي عبوري آن‌ها دور از چشم نيروهاي ما - چه زميني و چه هوايي – بود. بر همين اساس، توپخانه ما هم نتوانست نقش فعالي داشته باشد. همچنين ايراني‌ها توانستند پل‌هاي نظامي خود را از چشم ما مخفي نگه دارند. آن‌ها اين پل‌ها را همسطح آب ساخته بودند.

ايراني‌ها در آغاز پيشروي خود بسيار موفق عمل كردند و توانستند بدون درگيري شديد، تا جاده اهواز – خرمشهر پيش بيايند. سپس نيروهاي خود را جمع كردند و توانستند در منطقه خاكريز مياني، ضربه سنگيني بر نيروهاي ما وارد آوردند.

در 24 ارديبهشت پس از سقوط خرمشهر، عده‌اي از واحدهاي ما توانستند فرار كنند. من سوار يك نفربر شدم كه در آن جسد تعدادي افسر قرار داشت. اجساد را از نفربر بيرون انداختم و حركت كردم و خود را با آن‌كه ايراني‌ها همه جاده‌ها را بسته بودند، تا نزديكي اروندرود رساندم. درجه نظامي‌ام را كندم. در راه به تعدادي سرباز برخوردم كه آن‌ها را هم سوار كردم. سربازها فكر مي‌كردند من هم سربازم. براي همين، در طول راه به افسرها دشنام مي‌دادند و آنان را لعنت مي‌كردند. يكي‌شان گفت: «اين سگ‌ها بودند كه باعث درگيري ما شدند!»

وقتي به كنار اروندرود رسيديم، به آنان گفتم: «تمام راه‌ها توسط نيروهاي ايراني بسته شده!»

يكي از سربازها گفت: «پس بايد از اروندرود بگذريم.»

گفتم: «من شنا بلد نيستم»

يكي‌شان گفت: «ما كمكت مي‌كنيم.»

لباس‌هاي‌مان را در آورديم. ناگهان يك موشك به نفربر اصابت كرد و آن را منهدم كرد. شروع كرديم به شنا كردن، گلوله‌هاي دو طرف از بالاي سرمان رد مي‌شد. برزخ عجيبي بود! گلوله خمپاره‌اي در نزديكي ما منفجر شد و يكي از سربازها را بلافاصله غرق كرد. بعد از يك ساعت، به آن سوي اروندرود رسيديم. همه نيروهاي ما در حال عقب‌نشيني بودند، هيچ‌كس به فكر ديگري نبود. زخمي‌ها به حال خود رها شده و كشته‌ها با سلاح خود در ميان گل‌ولاي افتاده بودند. تعدادي نفربر، سلاح و مهمات را به مناطق ديگر انتقال مي‌داد، خود را داخل يكي از آن‌ها انداختم كه با سرعت زياد حركت مي‌كرد، نمي‌دانستم كجا مي‌رود، عده‌اي سرباز ميان در ميان مهمات مشروب مي‌خوردند. در منطقه النشوه، نفربرها و سربازان زيادي جمع شده بودند؛ چون در آن‌جا فقط يك راه عبور وجود داشت كه همه مي‌خواستند از آن عبور كنند.

به هر حال، نفربر ما حركت كرد. خور را خالي از حس و حيات احساس مي‌كردم و آرزو مي‌كردم كاش موجودي بي‌جان بودم تا از دست حكومت صدام در امان بمانم. به النشوه رسيديم، عده‌اي سرباز در اطراف قرارگاه بودند. سرهنگ علي حنتوش به من گفت: «خدا رو شكر كه شما سالم هستيد؛ چرا كه ما نام شما را در ليست مفقودالاثرها نوشته‌ايم.»

در روز 26 ارديبهشت، تمام تيپ‌هايي كه سالم مانده بودند، عقب‌نشيني كردند. روز بسيار بدي بود؛ چون فرماندهي نظامي دستور اعدام تعداد زيادي از افسران را صادر كرد. سرهنگ احمد به دليل زخمي شدن با عصا راه مي‌رفت. به من گفت: «آرزو داشتم فرمانده منطقه باشم، اما مين به من خيانت كرد.»

«لبخندي زدم و گفتم: فكر مي‌كنم نشان شجاعت براي ما خيلي زياد است.» او برايم تعريف كرد:

هنگام توزيع نشان شجاعت، صدام گفت: «من از مقاومت شما در خرمشهر راضي نيستم، اين نشانه‌ها براي سرپوش گذاشتن به تلفات ما در مقابل افكار عمومي است، كاش كشته مي‌شديد و عقب‌نشيني نمي‌كرديد.» او خشمگين به ما نگاه مي‌كرد. بعد به طرف‌مان تف انداخت و گفت:

«چهره ما و چهره تاريخ را سياه كرديد. چرا از سلاح‌هاي شيميايي استفاده نكرديد؟ من آرام نمي‌شوم تا روزي كه سرهاي شما را زير چرخ تانك‌ها ببينم.» صدام حرف‌هاي زيادي زد كه همه‌ي آن‌ها را نمي‌توانم بازگو كنم. در اين هنگام، به سنگدلي صدام پي بردم. شايد در آن زمان خواست خدا همراه ما بود كه توانستيم از چنگ صدام نجات پيدا كنيم. چرا كه او به حدي ناراحت و عصبي بود كه ليوان آبي كه در دستش بود، بر روي ميز كوبيد و ذرات خورد شده‌ي ليوان به سمت ما پاشيد. سپس يكي ديگر از ليوان‌هاي مقابل خود را روي ميز كوبيد كه خرده‌هاي آن در سالن پخش شد. بعد فرياد زد: «اي واي، خرمشهر از دست رفت! ديگر چطور مي‌توانيم آن را پس بگيريم؟» در اين موقع، سرتيپ ستاد ساجت‌الدليمي برخاست و گفت: «ببخشيد قربان...» صدام خشمگين به او نگاه كرد و گفت: «خفه ‌شو احمق ترسو! همه‌تان ترسوييد و بايد اعدام شويد!»

من خود را براي مرگ آماده كردم و در دل گفتم: اي كامل، اي پسر جابر، امشب خواهي مرد و جسدت هم گم و گور خواهد شد.

صدام فرياد زد: «چرا به آن‌ها شيميايي نزديد؟»

يكي از افسران گفت: «قربان، در اين صورت، سلاح شيميايي بر سربازان خودمانم اثر مي‌كرد؛ چون ما نزديك دشمن بوديم.»

صدام فرياد زد: «به درك! آيا خرمشهر مهم‌تر بود يا جان سربازان، اي مردك پست؟!»

او يكسره دشنام مي‌داد؛ آن‌قدر كه به اين نتيجه رسيدم اين مرد بويي از آدميت نبرده است. وقتي سرتيپ ستاد نبيل‌الربيعي شروع به صحبت كرد، فكر كردم صدام او را مي‌بخشد؛ اما تا صحبت‌هاي او تمام شد، صدام كفش خود را درآورد و به طرف او پرتاب كرد، كفش او تا ميان صف افسران رفت. محافظان بعدا كفش را به صدام برگرداندند.

او در پايان سخنانش گفت: «من در مقابل خود مرد نمي‌بينم؛ به خدا قسم كه همه‌‌تان از زن كم‌تريد. زن‌هاي عراقي از شما برترند.»

باز به صورت ما تف انداخت و رفت. محافظانش شروع كردند ما را با چوب زدن؛ اين در حالي بود كه افسران عالي‌رتبه گريه مي‌كردند و مي‌گفتند: «زنده‌باد صدام!»

بعد از پايان جلسه، محافظين صدام، ما را ترسو خواندند و به ما دشنام دادند. با خود گفتم: ترسو كسي است كه از ميدان نبرد فرار كند؛ شما ترسوييد كه در هيچ نبردي شركت نكرده‌ايد.

در راه بازگشت به خانه كه در منطقه زبونه بغداد است، شنيدم كه مردم از پيروزي نيروهاي اسلامي و شكست ارتش ما سخن مي‌گويند. روزنامه‌ها هم نوشتند كه ارتش ما به دستور فرماندهي از خرمشهر عقب‌نشيني كرد. اين تبليغ به حدي گسترده بود كه افكار عمومي مردم را متوجه خود كرد و مردم اين گفته را باور كردند.

با خود گفتم: نجات واقعي در فرار از جنگ نيست؛ بلكه در رهايي از نشان شجاعت است كه براي من حكم نشان مرگ را دارد.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها