کد خبر: ۵۳۲۲۵
زمان انتشار: ۱۹:۳۱     ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۱
همسر شهید شیرودی گفت: شهید شیرودی امام (ره) را در حد یک مرد الهی و کسی که هیچگاه اشتباه نمی‌کند قبول داشت و حتی در یکی از سخنرانی‌هایش گفته بود اگر امام(ره) بگوید هر دو فرزندت را قربانی کن درنگ نمی‌کنم؛ چون معتقدم امام اشتباه نمی‌کند.
فارس، مرور زندگی تمام آنهایی که به نوعی با سرنوشت دیگران ارتباط داشته یا دارند، لحضاتی شیرین و منحصر به فرد را می‌سازد. حال تصور کنید این افراد کسانی باشند که از تمام هستی خود نیز گذشته باشند و حتی اکنون ظاهراً بین ما نباشند که خود بخواهند فداکاری‌هایشان را شرح دهند.

«خلبان شهید علی‌اکبر شیرودی»، یکی از آن اسطوره‌های به ظاهر دست نیافتنی است که شاید به همین بهانه هیچ‌گاه فرصت نکرده‌ایم او را ببینیم. شیرودی را همه با شجاعت بی‌بدیلش می‌شناسند. با ظاهری آرام و بسیار دوست داشتنی. اما وقتی زندگی این مردان ناب تاریخ را مرور کنیم، خواهیم دید "بهشت را به بها دهند، نه بهانه!"

شیرودی کسی است که روزگاری امام خامنه‌ای از او با عنوان "نخستین نظامی که در نماز به او اقتدا کردم" یاد می‌کند. جوانی که مانند همه جوان‌ها علائق و آرزوهایی داشت و در روزگاری فداشدن بخاطر زمین، برایش کاری واهی می‌نمود. اما بعدها این جوان، علائق و آرزوهای دیگری یافت که فداشدن بخاطر زمین، برایش به یک آرمان تبدیل شد!

در یکی از روزهای اردیبهشت 91 میهمان خانه شهید شیرودی بودیم و پای خاطرات همسرش "شهناز شاطرآبادی"نشستیم. شاطرآبادی بازنشسته درمانگاه هوانیروز ارتش است که در سال‌ها در لباس پرستاری خدمت کرده است. او سال 56 - 57 با "شیرودی" ازدواج کرده و از او 2 فرزند به یادگار دارد، «ابوذر و عادله».

عکس "شیرودی"، سردیس او و تقدیرنامه‌های مختلف اهدایی به او هر یک در گوشه‌ای از خانه دفتر زیبای خاطرات را گشوده است. دفتری که هیچگاه بسته نمی‌شود؛ هر جا هم که خالی مانده "عادله" با هنر دستش نقش‌ و نگاری به دیوار خانه زده؛ از گلدان‌های سفالی گرفته تا گل‌های پارچه‌ای.

شهناز شاطرآبادی اصالتاً کرمانشاهی است. "شیرودی" اما، زادگاهش در شهسوار، اطراف چالوس است. طی خدمت در هوانیروز ارتش قبل از انقلاب، اول به اصفهان و پس از آن به کرمانشاه منتقل می‌شود که تا شهادتش در کرمانشاه می‌ماند. و آشنایی این دو نیز در کرمانشا اتفاق می‌افتد.

شاید همان‌قدر که برای ما شنیدن زندگی پرفراز و نشیب شیرودی دوست‌داشتنی بود، برای همسرش هم مرور آن لذت‌بخش می‌نمود. گویا "اکبر" او را همیشه یا "شهناز جون" خطاب می‌کرده یا "شهناز بابا". باور نمی‌کردم این مَرد، طی این زندگی کوتاه که شاید 3 سال بیشتر طول نکشیده، این‌همه تحولات داشته باشد که حالا به او بگویند همسر خلبان اسطوره‌ای! خلبانی که به اعتراف دوست و دشمن از متبحرترین‌ها بود، اما اعتقاد داشت در جبهه "مؤمن می‌جنگد نه متخصص!"

همسر شهید شیرودی می‌گفت: "قبل از ازدواج، همیشه علاقه خاصی به پرنده‌ها داشتم و حتی کلکسیونی از تصویر انواع پرنده‌ها را جمع‌آوری کرده بودم و توضیحاتی از نژاد و نوع و ... را زیر آن می‌نوشتم. شاید اکثر زمان فراغتم در روزهای تعطیل و بعد از کار با آن مجموعه می‌گذشت." بعد می‌خندد و ادامه می‌دهد "انگار تقدیر من با آسمان ارتباط داشته!" جالب‌تر اینکه "ابوذر" نیز اکنون خلبان است! که با او نیز  گفت‌وگویی داشته‌ایم که در روزهای آینده تقدیم خواهد شد.

گپ و گفت‌مان با خانم "شهناز شاطرآبادی" را در ایام شهادت همسرش "شهید علی‌اکبر شیرودی" به مخاطبان تقدیم می‌کنیم.

می‌دانستید همسرتان در جبهه چه می‌کند؟

همیشه برایم سؤال بود چرا از خودش چیزی نمی‌گوید! از فداکاری دوستانش می‌گفت اما از خودش نه.

چطور با شیرودی آشنا شدید؟

داستانش طولانی است؛ من در ارتش پرستار بودم و آن زمان اصلاً قصد ازدواج نداشتم. به همین دلیل هر چه خواستگار می‌آمد نمی‌پذیرفتم. آن‌قدر این موضوع جدی بود که خانواده تصمیم گرفتند برای خواهر کوچکترم اقدام کنند. در مراسم ازدواج خواهرم چند نفر از همکارانم را دعوت کردم که یکی از آنها به نام مهین، از من خواهش کرد نامزدش نیز در این مراسم شرکت کند. با خانواده مشورت کردم و موافقت آنها جلب شد. نامزد مهین (آقا یوسف) اهل شمال بود و بعد از مراسم، مهین از من خواست همراه آنها پشت‌سر ماشین عروس بروم. البته توضیح داد یکی از دوستان همسرش اتومبیلش آورده که ما را ببرد. این آقا همشهری نامزد او بود، یعنی اهل شمال! مهین آن آقا را معرفی کرد وگفت ایشون اکبر آقا هستن!

به او گفتم "اکبر آقا، انشا‌ء‌الله روزی این برنامه برای شما باشد."

ـ نه خانم، خدا نکنه!

بعد از اینکه مرا به خانه رساندند، چون اکبر در عروسی نبود، کمی شیرینی و میوه برایش آوردم. این تقریباً تمام آشنایی ما تا پیش از خواستگاری بود.

حسابی نمک‌گیر شدند...

(با خنده...) فکر می‌کنم! مدتی بعد از مراسم عروسی خواهرم، یک روز دوستم مهین به خانه ما آمد و گفت که میهمانی کوچکی ترتیب داده و من هم باید به آنجا بروم. یادم هست که تمام لباس‌هایم را شسته بودم و حتی یک دست لباس خشک نداشتم. هرچه به او گفتم توجهی نکرد و اصرارها ادامه داشت. با سماجت او به اکراه پذیرفتم و با لباس‌های خواهرم که دیگر به خانه خود رفته بود، همراه او رفتم.

لباس مهمانی؟ یا لباس پوشیده و رسمی؟

حقیقتش آن زمان حجاب امروز را نداشتم چون بالاخره قبل از انقلاب بود؛ اما چون خانواده‌ام تعصبی بودند، لباس‌هایمان پوشیده بود. به ابتدای خیابان که رسیدیم، یکدفعه به دوستم گفتم " اِ...، مهین همان آقایی که شب عروسی ما را گرداند، آنجاست!" مهین هم گفت "بله، اکبر آقاست. خوب است بگوییم ما را برساند." گفتم "نه. اینجا مردم ما را می‌شناسند. خوبیت ندارد. با تاکسی برویم بهتر است." اکبرآقا که ما را دید از اتومبیل پیاده شد و سلام و علیک کرد.

آن زمان آقای شیرودی پوشش خاص آن روزها را داشت حتی اصلاح محاسن‌شان؛ درسته؟

ـ دقیقاً! مثلاً سبیل‌هایش مثل کردها بود! وقتی ما را دید سریع گفت "بفرمایید من شما را می‌رسانم." طوری هم با مهین برخورد کرد که گویا کاملاً اتفاقی همدیگر را دیده‌اند. سوار شدیم، اما دیدم خبری از مهمانی نیست و ما فقط در شهر دور می‌زدیم! ما عقب نشستیم و من دائم به او می‌گفتم پس مهمانی چه شد؟ او هم خونسرد می‌گفت عجله نکن می‌رویم. بعد از گذشت مدتی، مهین از اکبر خواست به دنبال نامزد او که سرباز بیمارستان 520 کرمانشاه بود، برویم. آقا یوسف هم سوار شد.

بین مسیر هیچ صحبت خاصی نشد اما من تا حدی به ماجرا پی بردم و قدری عصبانی شدم! اکبر که از آیینه متوجه حالات من شده بود، گفت شما را به منزل می‌رسانم.

وقتی به خانه مهین رسیدیم، پیاده شدیم اکبر به او گفت "اگر اجازه بدید می‌خواهم با دوستتان صحبت کنم!" و من هرچه به پهلوی مهین سقلمه زدم که مثلاً "نمی‌خواهم" اما زیر بار نرفت و گفت اگر این‌طور باشی، می‌گویند اُمل است! آن زمان این حرف مُد شده بود و برای من هم شنیدنش سخت! فقط برای اینکه به من اُمل نگویند، قبول کردم که به حرفهای اکبر گوش دهم.

اکبر گفت که ماشین را قدری جلوتر می‌برد؛ بعد به من گفت "خانم (مهین) درباره من با شما صحبت کردند؟" گفتم در چه مورد؟ گفت "در مورد اینکه من نیت خیر دارم." همین جمله کافی بود تا من سکوت کنم و تا آخر مسیر تلاش‌هایش برای به حرف آوردن من بی‌نتیجه بود.

فکر می‌کردید در این دیدار موضوع ازدواج را مطرح کنند؟

ـ من اصلاً به این موضوع فکر نمی‌کردم؛ زبانم بند آمده بود! نمی‌دانستم در مورد چه چیزی اما به کلمه ازدواج حساسیت داشتم. حتی به من گفت "شما که تا چند لحظه قبل حرف می‌زدید. پس چرا؟..." اکبر مدتی در شهر دور زد و بعد که از به حرف آوردن من ناامید شد، مرا به خانه مهین رساند و عذرخواهی کرد. من هم پیاده شدم و در اتومبیل را محکم به هم کوبیدم! از دست مهین خیلی ناراحت بودم. وقتی دیدمش، هرچه می‌گفتم او می‌خندید و توجیه می‌کرد.

این دیدار و صحبت‌ها کی نتیجه داد؟

ـ مدتی بعد که مهین و همسرش را به منزل دعوت کرده بودیم، به در منزل ما آمد. پدرم دم در رفت و گفت آقایی پشت در است و با آقا یوسف کار دارد. رفت و برگشت آقا یوسف نزدیک 2 ساعت طول کشید. وقتی آمد در بین جمع حسابی از "اکبر" و شجاعت‌هایش تعریف کرد. دست آخر هم گفت این آقا شما را که دیده، به شما علاقه دارد و می‌خواهد برای ازدواج اقدام کند.

پدرم گفت چرا در این مورد به من چیزی نگفتی؟ مادرم هم ناراحت شد و گفت شاید قسمت باشد چرا از او صحبتی نکردی؟ آن شب آنقدر آقا یوسف از او تعریف کرد که من دیدم انگار من هم از او خوشم آمده! چند مرتبه دیگر با هم قرار گذاشتیم و صحبت کردیم. بعد از آن، روز به روز علاقه‌ام به او بیشتر شد.

آن زمان هرکدام چند ساله بودید؟

ـ من 16 ساله و اکبر حدود 24 سال داشت اما چون هیکل درشتی داشت، بیشتر از سنش نشان می‌داد. همیشه سر به سرش می‌گذاشتم که شناسنامه تو را چند سال زودتر گرفته‌اند!

خانواده او برای خواستگاری رسمی نیامدند؟

ـ گویا خانواده اکبر شخص دیگری را برای او در نظر گرفته بودند اما خودش نمی‌خواست. البته از موضوع ما هم اطلاعی نداشتند. شبی که به خواستگاری آمد، گفت من روی پای خودم هستم و خانواده روی حرف من حرفی نمی‌زنند. تمام امکانات را هم دارم حتی نیازی به جهیزیه نیست.

مگر بچه ارشد خانوده بودند؟

ـ نه، بچه پنجم بود؛ و 10 - 12 خواهر و برادر دارد. اما آنقدر در ارتباط با فامیل و دوست و آشنا خوش‌مشرب بود که همه حساب خاصی برایش باز می‌کردند. با هرکس به فراخور سنش ارتباط برقرار می‌کرد و احترام همه را نگه می‌داشت. طوری که وقتی به شمال می‌رفتیم برای دعوت به خانه‌هایشان رقابت بود.

یعنی محبت ضمیمه ابهتش بود.

ـ همسرم خیلی با عاطفه بود. خصوصاً در برابر پدر و مادرش بسیار خاضع بود. جالب‌تر اینکه آنها هر شکایتی از هم داشتند به او می‌گفتند و اکبر وقتی پیش پدر بود از مادر حمایت می‌کرد و وقتی پای حرف مادر می‌نشست از پدر! خود من هم تعجب می‌کردم که چطور است این خواهرها و برادرها و خانواده اینقدر او را دوست دارند.

از میزان حضور شهید شیرودی در مبارزات انقلاب بگویید.

ـ برخلاف برخی کتابها و نوشته‌ها که عنوان کرده‌اند شهید شیرودی سابقه مبارزاتی و فعالیت‌های سیاسی داشته، هیچ‌ یک از اینها صحیح نیست. شیرودی همراه با انقلاب متحول شد. هرچند در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود. پدرشان از کودکی برای او و خواهر و برادرهای دیگر کلاس آموزش قرآن می‌گذاشت و به مسائل دینی بچه‌ها بسیار اهمیت می‌داد. اما خود شیرودی همزمان با انقلاب متحول شد.

در برخی خاطرات به زندان رفتن پدرشان اشاره شده، این موضوع ارتباطی به انقلاب داشت؟

ـ نه، آن بحث مربوط به دعواهای معمول ارباب رعیتی روستای محل زندگی‌شان بود. که البته باز  حق و باطل برمی‌گردد اما ارتباطی با انقلاب و مسائل سیاسی نداشت.

شهید شیرودی از این تحولات حرفی به شما می‌زد؟

ـ زندگی شیرودی بسیار پربار بود، یعنی او یکدفعه به خود آمد. گاهی می‌گفت "ای کاش چند سال زودتر انقلاب می‌شد که من زودتر به خود می‌آمدم."

در واقع زندگی شما با پیروزی انقلاب شروع شد.

ـ بله، به همین‌دلیل از همان ابتدای زندگی، شیرودی درگیر مسائل کشور، جنگ، جبهه، کردستان و ... بود. آن زمان به دستور حضرت امام کمیته‌هایی تشکیل شده بود که شیرودی در آنها فعالیت‌های چشمگیری داشت. حتی گاهی پدر و برادرش را که به کرمانشاه می‌آمدند با خود به آنجا می‌برد. آن زمان زیاد پیش می‌آمد که تا صبح نگهبانی می‌داد.

جنگ مسلحانه را از کی شروع کرد؟

ـ بعد از پیروزی انقلاب که کشور داشت تازه سروسامان گرفت، جنگ‌های کردستان شروع شد. بعد از آن تمام هم و غم‌‌ شهید شیرودی هم سرکوبی اشرار کردستان شد.

آن زمان بچه‌ها به دنیا آمده بودند؟

ـ دخترم را باردار بودم.

با این شرایط از عدم حضور همسرتان نگران یا ناراحت نبودید؟

ـ یادم هست، وقتی می‌شنیدم منافقین چه فجایعی بر سر بچه‌های پاسدار و حزب‌اللهی می‌آورند، بیشتر مضطرب می‌شدم.

مگر شهید شیرودی سپاهی بودند؟

ـ خیر، اما چون همکاری بسیار جدی با سپاه داشت حتی روی لباس پروازی‌اش آرم سپاه حک شده بود. هم بچه‌های سپاه به او علاقه داشتند هم او به آنها. همیشه سعی می‌کرد بین ارتش و سپاه هماهنگی و دوستی برقرار کند. اعتقاد داشت با همکاری بین این دو نیرو کارها بهتر پیش می‌رود.

مخالف فعالیت‌هایش نبودید؟

ـ چرا، خیلی زیاد.

پس مدتی طول کشیده تا با افکار و آرمان‌های همسرتان همراه شوید.

ـ واقعیتش مدت زمانی طول کشید. به همین‌خاطر همیشه نق می‌زدم که چرا فقط تو باید بروی؟ مگه دیگران نیستند؟ من هم آدمم! البته کم سن‌و‌سال بودم و کم‌تجربه. هرچند خیلی سعی می‌کرد مرا به راه بیاورد اما این صحبت‌ها وقتی مأموریت می‌رفت چیزی را عوض نمی‌کرد! بیشتر به خاطر خطراتی که در کردستان و کلاً جنگ وجود داشت، می‌ترسیدم.

این وضعیت تا کی ادامه داشت؟

ـ وقتی جنگ کردستان تمام شد، با ناباوری از او می‌پرسیدم "اکبر، یعنی دیگر تمام شد؟ یعنی دیگر نمی‌روی؟" اکبر می‌خندید و می‌گفت "نه دیگر نمی‌روم." باور کنید وقتی اینطور می‌گفت دلم می‌خواست جشن بگیرم. ‌

 دیر به دیر به خانه می‌آمدند؟

ـ دقیقاً خاطرم نیست اما مرتب درگیر بود. اینطور نبود که تقسیم کند و زمانی او به مأموریت برود و زمانی دیگران را راهی کند. گویا همیشه حضور خود را واجب و لازم می‌دید. اینطور که بعد از شهادت از رفقایش شنیدم نقش بسیار مؤثری خصوصاً در جنگ کردستان داشت. برای همین همیشه درگیر بود.

دخترتان در همین ایام به دنیا آمد؟

ـ هنوز همسرم درگیر جنگ کردستان بود که نزدیک دنیا آمدن دخترم، از من خواست همراه خواهرش که به کرمانشاه آمده بود به تهران بروم. هرچه اصرار کردم کرمانشاه بمانم، نپذیرفت. حتی درخواست مادرم هم اثر نکرد و گفت در خانه تنها می‌ماند و اگر من دیر بیایم نگرانش می‌شوم. تهران که باشد خیالم راحت‌تر است.

بعد از به دنیا آمدن عادله، 3 - 4 روز در بیمارستان بستری بودم و بعد از آن به خانه خواهر اکبر رفتم؛ حتی خجالت می‌کشید بگویم درد دارم! ولی خواهر شوهرم و همسرش لطف زیادی به من داشتند و حتی برای اینکه من معذب نباشم دورادور هوای مرا داشتند و زمانی‌که نیمه‌های شب برای استفاده از سرویس‌های بهداشتی طبقات پایین و حیاط می‌رفتم در جایی پنهان می‌شدند و مراقب من بودند.

یادم هست زمانی که خواهرشوهرم به من گفت درد داری، زدم زیر گریه؛ که آنها هم نیمه شب مرا به بیمارستان رساندند و عادله 7 - 8 صبح به دنیا آمد. اوایل سال 59 بود.

پس شهید شیرودی زمان تولد اولین فرزندش پیش شما نبود؟

ـ عادله 25 روزه که بود که یک روز پسر خواهر اکبر دوان دوان آمد و گفت دایی آمد.

تا آن زمان نمی‌دانست دختردار شده؟

ـ چرا، گویا در عملیات بوده که رفقایش با رمز به او خبر دادند. جملاتی مثل سبک، سنگین شده یا سنگین سبک شده و مثل اینها؛ دقیقاً اصل جمله یادم نیست.

بعدها نگفت آن لحظه چه احساسی داشت؟

ـ فکر می‌کنم آنقدر آن موقع درگیر بوده که شاید اصلاً متوجه نشده! بعد از تولد عادله با اکبر به کرمانشاه برگشتیم که مدت زمان زیادی نگذشت که جنگ عراق شروع شد. نمی‌دانم چرا، اما وقتی جنگ شروع شد به دلم افتاد او از این جنگ سالم برنمی‌گردد.

ابوذر کی به دنیا آمد؟

ـ بچه‌ها باهم شیره به شیره‌اند، حدوداً 11 ماه اختلاف سنی دارند. اصلاً الآن دلم نمی‌خواهد این را بگویم، اما واقعیت این است زمانی که اوضاع را دیدم، خصوصاً بعد از مشکلات تولد عادله، وقتی فهمیدم ابوذر را باردارم، چند بار قرص خوردم که این بچه متولد نشود! یک شب خواب دیدم تشتی وسط هست و من و اکبر دو طرف تشت نشسته‌ایم. اکبر پسربچه بسیار زیبا و کوچکی را که میان آب دست و پا می‌زد از آب در آورد. خوابم را برای اکبر تعریف کردم. تا آن موقع نمی‌دانست قرص خوردم اما وقتی به او گفتم، ناراحت شد و گفت با این بچه کاری نداشته باش.

شهید شیرودی بداخلاقی هم داشت؟

ـ در بعضی مسائل خیلی جدی بود. مثلاً اینکه من کاری را بدون مشورت او انجام دهم. به وقتش خیلی جدی می‌شد و به وقتش بسیار مهربان!

چطور ابراز علاقه می‌کرد؟

ـ مثلاً ابتدای انقلاب وضعیت پادگان‌ها تق و لق بود. صبح می‌رفت و یکی دو ساعت بعد برمی‌گشت. من آن زمان دوره پرستاری می‌دیدم. وقتی از محل کار برمی‌گشتم بوی غذا تمام خانه را پرمی‌کرد! انصافاً شیرودی در خانه‌داری روی دست نداشت.

پس با فعالیت‌های خارج از منزل شما مخالفت نداشت؟

ـ مخالفت نه اما می‌گفت برای کار باید به هوانیروز بیایی که من هم آنجا باشم. با اینکه بیمارستان 520 ارتش بودم به بهداری هوانیروز منتقل شدم.

در کارهای خانه، کمک می‌کرد؟

ـ گاهی پیش می‌آمد که کنار هم تلویزیون می‌دیدیم، اگر برای انجام کاری بلند می‌شدم، سریع می‌گفت کجا؟ مثلاً می‌گفتم می‌خواهم ظرف‌ها را بشویم. می‌گفت بنشین با هم می‌رویم. اکبر می‌گفت دلیلی ندارد که مرد کار نکند. شاید گفتنش درست نباشد اما گاهی کهنه‌های بچه‌ها را هم با صابون می‌شست.

اگر در خانه نبودید بچه‌ها را کجا می‌گذاشتید؟

ـ اوقاتی که ما نبودیم بچه‌ها در کنار مادرشوهر یا پدرشوهرم (که همیشه با ما بودند) می‌ماندند و آشپزی را مادر انجام می‌داد که الحق دست‌پختش عالی بود.

اعتراضی نداشتند؟

اتفاقاً یکبار حاج‌خانم به همسرم گفت من دیگر خسته شده‌ام از این به بعد به همسرت بگو او آشپزی کند. واقعیتش من آشپزی بلد نبودم و آن مواردی را هم که یاد گرفته‌ام از خود اکبر بود. اکبر گفت شهناز جان امشب خودت آشپزی کن. من هم فقط سوپ بلد بودم، یک مرغ کامل را در قابلمه گذاشتم و رشته و پیاز و مخلفات را روی آن ریختم و تا شب منتظر ماندم. وقت شب غذا را با افتخار سر سفره آوردم، مادرشوهرم گفت این چه غذایی است؟ گفتم سوپ است دیگر‌؛ برای شام سوپ خیلی خوب است.

شمالی‌ها شام‌شان هم بسیار کامل و مقوی است و اصلاً عادت به این غذاها ندارند. مادرشوهرم گفت من اصلاً لب به این غذا نمی‌زنم، این چه غذایی است که همسرت درست کرده پسر!

ناراحت شدم اما چیزی نگفتم. اکبر نشست سر سفره و با اشتها شروع به خوردن کرد. به مادرش هم گفت بیا بخور خوشمزه‌ است. مادر با ناراحتی گفت تو چطور این را می‌خوری؟ اکبر مثلی آورد و گفت "مادر! فردی کنار رودخانه نشسته بود، تکه پنیرش در آب افتاد. دست در آب ‌برد و اشتباهاً به جای پنیر یک قورباغه را گرفت و شروع کرد به گاز زدن قورباغه! بعد رو کرد به قورباغه که دست و پا می‌زد و گفت جق بزنی، وق بزنی، پول دادم باید بخورمت! من هم پول دادم مامان، باید بخورم!

بعدها هم این موضوع را به رویتان نیاورد؟

ـ اصلاً. فقط مدتی بعد به من گفت سعی کن بعضی از غذاها را از مادر سؤال کنی و یاد بگیری. چون خودش غذاهای شمالی را خیلی دوست داشت.

ارتباطش با خانواده شما چطور بود؟

ـ یکی از دلایل من در اصرار به امتناع از ازدواج، پدر و مادرم بودند. پدرم پیر شده بود و مادرم هم از آنجا که ارثیه زیاد پدری را راحت از دست داد تاحدی به افسردگی مبتلا شد. به نوعی با ازدواج نکردنم می‌خواستم کمکی برای آنها باشم.

وقتی شیرودی علت اصرار مرا فهمید، گفت اتفاقاً من هم اینگونه‌ام و دوست دارم در خدمت خانواده باشم. فکر می‌کنم این وجه اشتراک خوبی است و تو هرگاه می‌خواهی به خانواده کمک کنی اصلاً نیاز به مشورت با من نیست. از نظر مالی یا هر امکانات دیگر. اینجا تنها جایی بود که مشورت را استثناء کرد.

از تحولات انقلابی شهید شیرودی بگویید. شیرودی که با آن چهره خاص، بعد از انقلاب حتی آرایش چهره‌اش هم تغییر کرد و محاسن بلندی داشت و حتی ممکن است حرف‌های جدید و شاید عجیب بزند.

ـ اتفاقاً بسیار اجتماعی و روشن‌فکر بود و هر چیز را با دلیل و منطق قبول می‌‌کرد، اکبر خیلی روی خودش کار کرده بود، این طور نبود که یکدفعه عوض شود، هر چیز را با مطالعه می‌پذیرفت.

زیاد مطالعه داشت؟

ـ بله، یک تعدادی از کتاب‌هایش را دارم، کتاب‌های سیاسی، مذهبی، فرهنگی و غیره.

اعتقادشان به امام (ره) چه طور بود؟

ـ واقعاً امام (ره) را در حد یک مرد الهی و کسی که هیچگاه اشتباه نمی‌کند قبول داشت، همیشه این را می‌گفت، حتی در یکی از سخنرانی‌هایش گفته بود اگر امام(ره) بگوید هر دو فرزندت را قربانی کن  درنگ نم‌کنم و این کار را انجام می‌دهم چون معتقدم امام اشتباه نمی‌کند.

خلبان شیرودی، مَردِ کارهای خاص و استثنایی در پرواز بود، به تخصص کاری خودش چقدر ایمان داشت؟

ـ زمانی که در جبهه بود وقتی سران مملکت برای بازدید به جبهه می‌رفتند، به آنها می‌گفت "از قول ما به امام بگویید تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون اینجا ایستاده‌ایم. به امام بگویید اینجا در جبهه‌ها مؤمن می‌جنگد نه متخصص." منکر دانش و تخصص نبود، اما معتقد بود دانشی که در کنارش تعهد باشد، حتی با دست‌های خالی پیش‌ می‌رود. یادم هست یکبار بنی‌صدر به او اعتراض کرده بود که اگر شما نمی‌توانستید با این بالگردها پرواز کنید، چطور می‌جنگیدید و بمباران می‌کردید؟

روز اول جنگ را به خاطر دارید؟

ـ برای ناهار خانه خواهرم دعوت بودیم. اکبر تازه از پادگان برگشته بود. در حال شستن دستهایش بود که صدای مهیب انفجار شنیده شد! گویا عراق تهدید به حمله کرده بود. اکبر به بالکن رفت و دید فرودگاه را زده‌اند! بدون توجه به ما لباس پروازش را پوشید و یادم هست حتی زیپ لباس پروازش را نبست، با بندهای باز پوتین به سرعت بیرون رفت. داد زدم کجا؟ با عصبانیت گفت مگر نمی‌بینی، عراق حمله کرده. آن روز برای اولین بار دیدم با پدرش هم تند صحبت کرد که به او گفته بود کجا می‌روی؟

ـ اکبر آن روز نیامد، ساعتی که از شروع جنگ گذشت از آنجا که پادگان هوایی امنیت نداشت، همراه شوهرخواهرم به خانه آنها رفتیم و چند روز آنجا ماندیم. یک روز که نگران اکبر بودم بچه‌ها را به پدرشوهرم سپردم و به مغازه یکی از دوستان اکبر رفتم تا خبری از او بگیرم. گفتم از اکبرآقا خبر دارید؟ گفت از او که خبری نداریم اما شما میهمان داشتید! با تعجب گفتم میهمان؟ ما که خانه نبودیم! گفت بله آن هم میهمان عراقی. متعجب‌تر گفتم کی؟ گفت یک میگ عراقی وارد منزل شما شده!! گویا وقتی میگ به پایگاه حمله می‌کند پدافند هوایی او را دنبال کرده و مورد هدف قرار می‌دهد که میگ در لحظه آخر سقوط دقیقاً به طبقه سوم آپارتمان وارد می‌شود. جالب اینکه شایعه شده بود خانه شیرودی شناسایی شده و برای همین میگ دقیقاً به آنجا رفت.

پس شیرودی برای عراقی‌ها و منافقین شناخته شده بوده که چنین شایعاتی پا گرفت؟

ـ بله، به خاطر فعالیت‌های زیاد شهید، بسیار تهدید می‌شد. البته قبل از آن به او پیشنهاد شده بود در ازای همکاری با آنها مبلغ کلانی را به او می‌دهند. وقتی در کردستان از همکاری او ناامید شدند، برای سرش جایزه تعیین کردند. دموکرات می‌دانست بسیاری از موفقیت‌های ایران به خاطر اوست.

پس خانه شما در فرودگاه بعد از اصابت میگ باید کلا منهدم شده باشد؟

ـ تمام وسایل ما از بین رفت و کاملاً بی‌خانمان شدیم. زمانی که به اکبر اطلاع دادم خانه‌اش خراب شده، بدون اینکه عکس‌العملی نشان دهد، گفت: فدای سر امام! حتی حاضر نشد یک لحظه جبهه را ترک کند. بعداً چند سرباز را فرستاد تا اگر وسیله‌ای سالم مانده بود آنها را از خانه خارج کند. یک فرش 12 متری مانده بود که از وسط نصف شد، پدر شوهرم آن را رفو کرد تا مثلاً بشود از آن استفاده کرد. اتاق بچه‌ها کاملاً خراب شده بود، لباسشویی دراثر اصابت ترکش انگار چکش‌کاری شده بود. البته آن زمان خسارت جزئی برای این موارد می‌دادند که شیرودی نپذیرفت.

شده بود از سلامتی اعضای خانواده هم بگذرد؟

ـ یکبار ابوذر خیلی مریض شد. من کم سن و سال بودم و تجربه‌ای نداشتم. تماس گرفتم با پادگان و برای اکبر پیغام گذاشتم، التماس کردم برای مداوای بچه بیاید. چون هیچ کار دیگری نمی‌توانستم انجام دهم فقط گریه می‌کردم. در جواب گفته بود جایی که در طول روز این همه جوان مقابل چشمان من پرپر می‌شوند جان فرزند من بهتر از آنها نیست.

ناراحت شدید؟

ـ طبیعتاً بسیار ناراحت شدم.

یعنی او را به خاطر این حرفش بازخواست کردید؟

ـ الآن حضور ذهن ندارم (با خنده) اما صددرصد گلایه کرده‌ام!

هرچه می‌خواهیم قصه را شیرین تمام کنیم نمی‌گذارید!

ـ آخر هم خودش نیامد، یکی از دوستانش را فرستاد به کمک ما، نامش نریمان شاداب بود. من حتی خجالت می‌کشیدم با او به دکتر بروم. از اینکه به اکبر اصرار کرده‌ام پشیمان شدم، از همسایه خواستم با من بیاید. از هوانیروز تا شهر 3 -4 کیلومتر فاصله بود. در مطب دکتر منتظر بودیم که با صدای انفجار مهیبی تمام شیشه‌های مطب ریخت! بسیار ترسیدم اما نمی‌دانستم جلوی یک مرد غریبه چکار می‌توانم انجام دهم...

پیش‌ آمده بود از او بترسید؟

ـ من علاقه زیادی به زیبایی ظاهر زندگی داشتم. خود او اصلاً به مال دنیا اهمیت نمی‌داد و به خاطر من بعضی از وسایل را می‌خرید. یکبار یک فرش 18 متری خریده بودیم. هنوز فرش نو بود که عادله در حین بازی بخاری را روی فرش دمر کرد، یک بالش هم روی آن گذاشت و شروع به بازی کرد. بوی سوختگی که آمد دیدم بخاری قسمت زیادی از فرش را سوراخ کرده!

خیلی نگران بودم که اگر اکبر بیاید به او چه بگویم. اکبر دیروقت برگشت، مدت کوتاهی که گذشت گفتم اکبر! اگر موضوعی را بگویم ناراحت نمی‌شوی؟ تقریباً آنقدر این حرف را تکرار کردم که حسابی نگران شده بود، بچه‌ها را دید که مشکلی ندارند و وقتی اصرار مرا دید گفت بگو چه شده؟ موضوع فرش را گفتم، خیلی ناراحت شد. گفت تو مرا برای این جان به سر کردی؟ خدا را شکر که بچه‌ها سالم‌اند.

در مورد شهادتش به نزدیکانش چیزی نگفته بود؟

ـ شهید اشرفی اصفهانی که امام جمعه کرمانشاه بود به او گفته بود، جمعه قبل از خطبه‌ها برای مردم صحبت کند. اکبر گفته بود من تا جمعه زنده نمی‌مانم. همین‌طور هم شد. سه‌شنبه یا چهارشنبه همان هفته شهید شد.

البته به برادرش چندبار گفته بود من راهم را انتخاب کردم و شهادت را برگزیدم. یک‌بار برادرش از او پرسیده بود، اکبر تو که اینقدر به شهادتت مطمئنی، زمانش را هم می‌دانی؟ به او گفته بود هر وقت گفتم بیا بچه‌ها را به تهران ببر، بدان شهید می‌شوم. بعدها برادرشوهرم می‌گفت آن روز این موضوع را کاملاً فراموش کرده بودم، جلوی در هوانیروز یادم آمد و سؤال کردم کسی از هوانیروز شهید شده؟ گفتند نه! فردای آن روز، اکبر شهید شد.

به شما چطور؟

ـ در مورد شهادتش سعی می‌کرد ما را آماده کند، من وصیت‌نامه‌اش را در کیف پروازش دیده بودم که حتی محل دفن‌اش را نیز کنار شهید کشوری تعیین کرده بود. حسابی ناراحت شدم. وقتی از جبهه برگشت که معمولاً برای جلسه یا کار خاصی می‌آمد و بین آن به ما هم سر می‌زد، با گریه گفتم چرا وصیت‌نامه نوشتی؟ گفت من یک نظامی‌ام و نظامی باید وصیت‌نامه داشته باشد، هر مسلمانی باید وصیت‌نامه داشته باشد و تو نباید ناراحت باشی. بسیار با من حرف زد و مرا آرام کرد. بعدها دیدم وصیت‌نامه‌اش را عوض کرده و نوشته هر جا مقدور است مرا دفن کنید. بقیه موارد مثل قبل بود. به او گفتم دائم وصیت‌نامه را عوض می‌کنی تا من بخوانم و غصه بخورم؟ گفت نه، این را نوشته‌ام که اگر جسدم پودر شد و قابل انتقال نبود مشکلی نباشد.


به شهادت چه نگاهی داشت؟

ـ می‌گفت اگر خدا ما را قبول کند، لحظه رفتن، حالات عاشقی را دارم که به طرف معشوق می‌رود، وقتی برمی‌گردم هر چقدر آن عملیات با موفقیت همراه باشد احساس می‌کنم هنوز به آن درجه خلوص نرسیده‌ام که خدا ما را قبول کند. این حرف‌ها را از دوستانش شنیده‌ام.

سفارش خاصی برای بعد از شهادتش به شما هم داشت؟

ـ همیشه می‌گفت آماده باشید. دلم می‌خواهد دشمن را شاد نکنید. طوری نباشد که زیاد بی‌قراری کنید، اگر هم بی‌قرار شدید در حضور مردم نباشد. چراکه ممکن است در کنار دوستان دشمن هم باشد پس آرامش و وقار خود را حفظ کنید. البته هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بعد از او بتوانم زندگی کنم، اما خدا بسیار صبر می‌دهد.

فکر می‌کنید علت تحولات عمده در شیرودی چه بوده؟

ـ تصور می‌کنم، جنگ باعث شد ما به روح بزرگ امثال شیرودی پی ببریم، وگرنه شاید هیچ وقت چنین عزیزانی را که همه هستی خود را در طبق اخلاص تقدیم ‌کرده‌اند، نمی‌شناختیم. در آن وضعیت انسان خود را به خدا بسیار نزدیک می‌بیند و البته اگر هدف خدا باشد، روزبه‌روز تأثیرات خود را بر انسان بیشتر و بیشتر می‌گذارد. اگر جنگی نمی‌شد شاید هیچ اسمی از امثال شیرودی نمی‌ماند، من این طور فکر می‌کنم.

یک تصویر از شیرودی برایمان رسم کنید.

ـ اگر در یک جمله بخواهم شیرودی را وصف کنم می‌گویم شجاع و مؤمن. فکر می‌کنم این دو ویژگی باعث شد که شیرودی، شیرودی شود. واقعاً بی‌باک بود طوری که برخی از همرزمانش می‌گفتند ما می‌ترسیدیم با او پرواز کنیم.

خلاقیت و ابتکار خود را در پرواز به کار می‌برد. حتی یک‌بار همرزمانش به او گفته بودند اکبر! با مدل تو باید پرواز کنیم یا استاندارد پرواز؟ می‌گفت با مقررات من! چرا که وقتی در جایی لازم می‌دید از همان ابتکارات خود استفاده می‌کرد نه مقررات پرواز!

به خانواده‌های نیروهایش هم رسیدگی و سرکشی می‌کرد؟

ـ به یاد دارم خصوصاً در ایام عید تا حدی که برایش مقدور بود از هرنوع کمک به خانواده‌های شهدا دریغ نمی‌کرد. حتی اگر اختلافات خانوادگی داشتند برای رفع آن پیش‌قدم بود.
 
بعد از اینکه شیرودی خود متحول شد، برای تغییر به شما سخت نمی‌گرفت؟

ـ‌ سخت‌گیری نبود اما سعی می‌کرد مرا قانع کند.

بیشتر در چه موضوعی؟

ـ بحث حجاب! سعی می‌کرد به من تحمیل نکند. پوشیده بودم اما او پوشیدگی با چادر را می‌خواست. در خاطر دارم یک‌بار تمام مسیر تهران تا کرمانشاه در مورد فلسفه نماز برایم حرف زد. از تفسیر نماز گرفته تا تأثیر آن.

پیش آمده بود در این موارد ناراحتی‌اش را ابراز کند؟

ـ واقعیتش زمانی که عادله را باردار بودم، در پادگان محل کارم وقتی فهمیدم فرمانده پایگاه آمده، شال‌ سرم را روی شانه انداختم تا بفهمد هوا گرم است! با خود گفتم اگر اعتراض کند می‌گویم هوا گرم است مگر شما می‌توانید روسری بپوشید؟ بنده خدا هیچ نگفت و رفت. به اکبر هم نگفت من بودم، فقط گفته بود خانم‌های بهداری حجاب رعایت نمی‌کنند. اکبر به من گفت شهناز نکند تو بودی؟ آن لحظه خیلی ترسیدم؟ گفت جون اکبر؟ مجبور شدم اعتراف کنم. گفتم خب اکبر هوا گرم است! خیلی ناراحت شد! گفت البته به روی من نیاورده اما به من بی‌احترامی کردی... دیگر هیچ نگفت.

وقتی در کنار شما و بچه‌ها نبود ابراز دلتنگی نمی‌کرد؟

ـ یکبار که در زمان کوتاهی به شهر آمده بود، برای دیدن ما به خانه آمد اما ما خانه خواهرم بودیم. به همسر خواهرم سپرده بود خیلی سریع بچه‌ها را بیاورد پادگان؛ می‌خواهم ببینمشان. وقتی به پادگان رسیدیم، بین تمام خلبان‌ها فقط او سرتاپا مجهز بود. تصور می‌کردم چطور با این‌ همه تجهیزات حرکت می‌کند.

یک‌بار دیگر هم که ما شمال بودیم تماس گرفت و گفت دلم برای بچه‌ها تنگ شده، فرصت کوتاهی به کرمانشاه می‌آیم. بچه‌ها را بیاورید ببینم. باز هم سر و رویش خاکی خاکی بود. مادرشوهرم هم آمده بود. او را در آغوش گرفت و بلند کرد! بعدها مادرش می‌گفت آن لحظه در دلم گذشت که اکبر مانند میوه‌ای رسیده شده که دیگر زمان چیدنش است.

قرآن خواندنش را شنیده بودید؟

ـ زیاد. خصوصاً زمانی که ناراحت بود با صوت زیبایی قرآن می‌خواند.

چطور خبر شهادت را به شما دادند؟

ـ برای کاری با اکبر تماس گرفته بودم، گفت شهناز جان امشب داداش می‌‌آید، با او به تهران بروید. مادرم هم خانه ما بود. برادر شوهرم و همسر خواهرشوهرم دیر وقت رسیدند، حدوداً ساعت 9 -10 شب. از من خواستند با اکبر تماس بگیرم که برای شام بیاید و بعد با هم به تهران برویم. تلفن نداشتیم، منتظر ماندم تا همسایه بیاید. مهمان بودند و وقتی آمدند به من گفت تو که می‌دانی همسرت به فکر همه است و اگر تماس بگیرید ممکن است ناراحت شود که تلفن‌چی بیدار شده. منصرف شدم.

صبح خانم همسایه بی‌حجاب به خانه ما آمد! متعجب بودم که چرا حجاب ندارد؟ دائم می‌گفت چقدر هوا سرد است! گویا از خبر بدی نگران بود. در حال تهیه صبحانه بودم که مسئول عقیدتی آمد و دنبال همسایه می‌گشت. گفتم خانه روبرو است و همسرش هم اینجاست. بعد همسر آن خانم آمد و گفت شهناز خانم، بگویید آقایان بیایند اینجا تا ما باهم صبحانه بخوریم و خانم‌ها آن‌طرف بمانید.

گویا می‌خواستند خبر شهادت را به برادرش بدهند. نگاهم به مادرم افتاد که با اضطراب دستانش را به هم می‌فشرد. ترسیدم، در خانه همسایه را می‌کوبیدم که به من هم بگویید چه شده؟ برادرشوهرم گفت طوری نیست، اکبر زخمی شده و ما به بیمارستان می‌رویم. از من خواست در خانه بمانم تا به من خبر دهند. با پادگان تماس گرفتم، گفتند اتفاقی نیفتاده، زخمی شده! بعدها فهمیدم خانم همسایه را برای آماده کردن من فرستاده بودند که آن‌طور استرس داشت.

ساعتی گذشت و من همچنان در اضطراب بودم، همکارانم آمدند. مرا که در آن وضعیت دیدند تصور کردند من همه چیز را می‌دانم. یکی از دوستانم که همسرش خلبان بود، مرا در آغوش گرفت و گفت ناراحت نباش عزیزم؛ این شتری است که در خانه همه ما می‌خوابد! از حال رفتم... وقتی به هوش آمدم دیدم همه جا سیاه پوش است و همه خبر دارند و منتظر بودند من باخبر شوم.

پیش از این تصور می‌کردید همسرتان شهید شود؟

ـ قبل از شهادتش 2 بار خواب وحشتناکی دیده بودم. یکی از آنها خواب عقربی بود که دیدم سمت چپ قفسه سینه‌ام نشسته و از شدت ترس در حالتی که دستم را محکم به قفسه سینه‌ام چسبانده بودم از خواب پریدم! اکبر از همان ناحیه مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود.

مراسم تشییع چطور بود؟

ـ مراسم باشکوهی در کرمانشاه برگزار شد. بعد از آن پیکر اکبر را با هواپیما به تهران منتقل کردند که ما هم با همان پرواز ‌آمدیم. تهران هم تشییع خوبی برگزار شد که حتی بخاطر تشییع اکبر، آن روز مجلس شورای اسلامی تعطیل شد. سپس با اتومبیل به چالوس رفتیم  و از چالوس تا شهسوار نیز تشییع دیگری انجام شد.

 گویا با حضرت امام(ره) هم دیدار داشته‌اید؟

ـ بعد از شهادت اکبر با خانواده شهید شیرودی به دیدار امام (ره) رفتیم. امام (ره) وقتی خبر شهادت اکبر را شنیدند، چند لحظه سکوت کردند و بعد گفتند "َشیرودی آمرزیده است."

اگر زمان برگردد، حاضرید باز هم با مردی به نام "اکبر شیرودی" ازدواج کنید؟

ـ این جزو آرزوهایم است...

 چرا بعد از شهادت شهید شیرودی ازدواج نکردید؟

ـ من به او قول دادم! یک روز که سرحال بودیم، گفت "از تو سؤالی می‌کنم که باید قسم بخوری حقیقت را بگویی. قسم برای این است که در رودربایستی نمانی و تصور نکنی اگر حقیقت را بگویی از تو ناراحت می‌شوم. می‌خواهم بدانم اگر برای من اتفاقی بیفتد تو ازدواج می‌کنی؟ این حق مسلم تو است و هرجوابی بدهی اصلاً ناراحت نمی‌شوم." از حرفش بسیار ناراحت شدم و خیلی گریه کردم. گفتم تو اگر نگران بچه‌هایت هستی، اصلاً جبهه نرو! گفت "می‌خواهم بدانی بعد از شهادت من چه تصمیمی داری؟" آنقدر اصرار کرد که گفتم اولاً خدا نیاورد و اگر قرار است اتفاقی بیفتد هر چهار نفرمان باهم از دنیا برویم که داغ یکدیگر را نبینیم. اما اگر تقدیر الهی چیز دیگری بود می‌مانم و بچه‌ها را نگه می‌دارم.

عکس‌العمل شهید شیرودی چه بود؟

ـ خیلی خوشحال شد و کلی قربان صدقه‌ام رفت. امیدوارم رضایتش را جلب کرده باشم.

بچه‌ها ازدواج کرده‌اند؟

ـ ابوذر 10 سال است ازدواج کرده و یک فرزند 7 ماهه با نام "همراز" دارد. عادله هنوز ازدواج نکرده است.

وسایل شهید شیرودی را نگه داشته‌اید؟

ـ وسایل، دستنوشته‌ها و ... در یکی از اتاق‌های خانه پدری‌اش نگه‌داری می‌شود.


انتظار شهادت شیرودی را داشتید؟

ـ اکبر خصوصاً بعد از شهادت شهید کشوری و شهید سهیلیان دیگر آرام و قرار نداشت. انگار دیگر در زمین نبود. وقتی کشوری شهید شد، گفت کمرم شکست!" بعد از آن دیگر ما را برای شهادتش آماده می‌کرد.

چقدر از اسم شهید شیرودی برای راه‌انداختن کارتان استفاده می‌کنید؟

ـ اگر بخواهم مشکل کسی رفع کنم که با اسم شیرودی حل می‌شود، از آن استفاده می‌کنم، اتفاقاً امروز چنین موردی را داشتم.

چه‌زمانی به تهران آمدید؟

ـ بچه‌ها هر دو باهم دانشگاه‌های تهران قبول شدند. وقتی آنها آمدند من هم دلیلی برای ماندن نداشتم. ابوذر رشته الکترونیک دانشگاه امیرکبیر و عادله دانشگاه علم و صنعت درس خوانده‌ است.

الآن ابوذر خلبان شده، از بازی‌های کودکی او چیزی به خاطر دارید؟

ـ یادم هست در خانه دو جبهه می‌ساخت یکی ایران، یکی عراق. هر چه در خانه راه می‌رفتیم مهره‌ای یا وسیله‌ای که توپ و ترکش او بود، زیر پا می‌رفت. اتفاقاً آنقدر به صدای انفجار عادت داشت که به بهترین وجه ادای آن را درمی‌آورد و تمام وقتش در خانه به این کار صرف می‌شد.

سال گذشته در سفر امام خامنه‌ای به کرمانشاه شما هم حضور داشتید؟

ـ بله، در گیلان غرب موفق شدیم زیارتشان کنیم. با مادر شهید کشوری، مادر شهید پیچک، با خانم فرنگیس حیدرپور که اسیر عراقی را با تبر از پا درآورده بود و دیگران پشت جایگاه رفتیم. سردار جعفری معرفی می‌کردند و آقا سراغ بچه‌ها و پدر و مادر اکبر را گرفتند. به ایشان گفتم، آقا فقط یک روح خدایی می‌تواند این‌همه مشتاق داشته باشد. خیلی تشکر کردند و دعا کردند.

دیدار دیگری با رهبر نداشتید؟

ـ چرا، چند سال قبل دیدار خصوصی داشتیم.

آقا می‌دانند پسر خلبان شیرودی هم خلبان هستند؟

ـ نمی‌دانم، اما احتمالاً می‌دانند.

 نکته‌ای هست که دوست داشته باشید بیان کنید؟

ـ واقعیتش گلایه‌ای کوچک دارم که نمی‌دانم به کدام ارگان و مسئول مربوط است. برایم سؤال شده که بین تمام تبلیغات و عکس‌های مختلف که بعضاً به هیچ‌کاری نمی‌آید، نمی‌توان حداقل ایام شهادت امثال شیرودی تصویری از آنها در سطح شهر نصب شود. در اطراف منزل ما تنها یک مسجد به نام مسجد جامع الرسول در میدان کاج وجود دارد که بعید می‌دانم حتی بدانند ما ساکن این منطقه‌ایم.
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها