به گزارش 598 به نقل از خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، در دوران دفاع مقدس هر کسی سلاحی در دست داشت، با آن به میدان میآمد؛ یکی قلم داشت میآمد تا بنگارد مقاومت رزمندهها را؛ یکی دوربین داشت، میگذاشت روی دوشش و از صحنههای مقاومت، عکس و فیلم میگرفت؛ همه اینها جانشان را کف دست میگذاشتند و میرفتند.
شهید «غلامرضا نامدارمحمدی» خبرنگار و عکاس دفاع مقدس است که لحظه شهادتش در عملیات «بدر» توسط همسنگرش «محمدحسین حیدری» به ثبت رسیده است.
برای بزرگداشت یاد و خاطره این شهید رسانه، در ایام شهادتش گفتوگویی را با همسر وی ترتیب دادیم.
* پدرم در جبهه غرب به شهادت رسید
«زهرا هادی» همسر شهید «غلامرضا نامدارمحمدی» میگوید: متولد 1344 در محله نارمک هستم؛ ما 8 فرزند بودیم، من فرزند دوم خانواده بودم؛ از دوران کودکی به پدر شهیدم «محمد هادی» خیلی وابسته بودم، اخلاق پدرم خیلی خوب بود، اهل تقوا و اخلاص بود.
پدرم کارمند شرکت گاز بود؛ آن زمان در شورای کارگری بودند که با رئیس بخش درگیر شد و از آنجا بیرن آمد؛ بعد هم مغازه باز کردند و از درآمد مغازه فلاکس، پتو و قمقمه آب و سایر وسایل مورد نیاز را به جبهه میفرستاد؛ پدرم اوایل جنگ وارد بسیج شد، به جبهه رفت؛ او در عملیات آزادسازی خرمشهر حضور داشت و بعد هم به غرب اعزام شد و در شهریور ماه سال 1361 در قصرشیرین به شهادت رسید. وقتی پدرم به منطقه رفت، به او گفتند تا در آشپزخانه کار کند، اما قبول نکرد، به خط مقدم رفت و بعد از 6 ماه حضور در منطقه جنگی شهید شد.
* ازدواج با خبرنگار شهید
شهید نامدار محمدی متولد 17 بهمن 1341 بود؛ کلاس چهارم دبیرستان بودم که خواهر شهید در جلسات قرآن با من آشنا شد و مرا به خانوادهشان معرفی کرد؛ ابتدا خواهر و مادر آقا غلامرضا به منزل ما آمدند بعد هم برای اولین بار در شب خواستگاری او را دیدم.
شهید در جلسه صحبت شرطی که گذاشت، اعزام به جبهه بود و گفت: «من در تبلیغات لشکر 27 محمدرسولالله(ص) هستم و تا زمانی که جنگ ادامه دارد، من هم به جبهه خواهم رفت؛ این روزها یا سال دیگر شاید شهید شوم؛ اگر میدانی پشیمان میشوی، الان جواب رد بده چون بعداً فایده ندارد».
برادر غلامرضا فرمانده بسیج کرمان بود که در تیرماه سال 61 به شهادت رسیده بود، به همین جهت و روحیاتی که این خانواده داشتند، خانواده من غلامرضا را پذیرفته بودند و من هم برای ازدواج با او جواب مثبت دادم؛ مهریهام 100 هزار تومان بود؛ مراسم عقد و عروسی نیز همزمان در آذر 1361 برگزار شد؛ چون اصالت پدر همسرم به استان کرمان برمیگشت؛ او میخواست بعد از بازنشستگی به محل تولدش رفته و در آنجا زندگی کند بنابراین بلافاصله بعد از ازدواج ما، خانواده همسرم به کرمان رفتند.
* زندگی سادهای را شروع کردیم
توقع بالایی نداشتم که غلامرضا خانه و زندگی آنچنانی برای من فراهم کند؛ زندگی مشترک ما در طبقه بالای منزل پدریام آغاز شد؛ شهید حقوق کارمندی میگرفت و زندگی سادهای داشتیم؛ غلامرضا، مهندس و دانشجوی رشته معدن بود؛ او علاقه زیادی به تحصیل داشت و برای ادامه تحصیل من هم خیلی اصرار میکرد؛ اما با توجه به اینکه دو ماه بعد از ازدواج باردار شدم، فقط توانستم دیپلم بگیرم.
* همسرم میگفت: من آبدارچی سپاه هستم
شهید به خاطر مسائل امنیتی از کارش حرفی نمیزد؛ چون آن زمان در کشور ترور نیروهای سپاه توسط منافقین زیاد بود، هر وقت بیرون میرفتم، غلامرضا حتی روی ما هم حساس بود و میگفت: «وقتی صدای گلوله شنیدی، روی زمین بخواب».
او حتی وقتی از جبهه میآمد، عکسهایی را که گرفته بود، به من نشان نمیداد؛ چون اسناد و عکسها محرمانه بود؛ هر کسی هم از او میپرسید مسئولیتش در سپاه چیست؟ میگفت «من در سپاه آبدارچی و جاروکش هستم».
عکسهایی که شهید نامدارمحمدی میگرفت، در مجله پیام انقلاب، امید انقلاب، روزنامهها و نشریهها چاپ میشد؛ او هیچوقت من را درگیر کارهای بیرون از منزل نمیکرد و خستگی را به خانه نمیآورد.
* 40 روز بعد از ازدواجمان به جبهه اعزام شد
غلامرضا 40 روز بعد از ازدواجمان به جبهه اعزام شد؛ کارش هم طوری بود که 25 ـ 40 روز طول میکشید که به تهران برگردد.
19 مهر سال 62 تنها یادگار غلامرضا به دنیا آمد؛ وقتی که او فهمید بچهمان دختر است، اول خیلی ناراحت شد؛ دوست داشت فرزندمان سرباز امام زمان(عج) باشد؛ اما مهر دختر و پدری گّل کرد و خیلی به هم وابسته شدند؛ برای گذاشتن اسم دخترم هم من دوست داشتم اسم او مهری یا بنفشه باشد، اما آقا غلامرضا موافقت نمیکرد، استخاره کرد و اسم «فضه» آمد.
یادم هست 3 روز بعد از به دنیا آمدن دخترم، غلامرضا به جبهه رفت و 47 روز بعد برگشت؛ آن زمان من سن کمی داشتم؛ نگه داشتن بچه و تحمل گریههای شبانهاش برایم سخت بود؛ مادرم در طبقه پایین بود اما باید خواهر و برادرهایم را هم سر و سامان میداد و به زندگی خودشان میرسید.
دخترم نزدیک به یک ساله بود که دوباره باردار شدم؛ قبل از به دنیا آمدن بچه، دخترم مریض بود؛ او را در بیمارستان بستری کردیم؛ روزی که میخواستند، فضه را مرخص کنند، دعا میکردم آقا غلامرضا هم بیاید؛ چون خیلی برایم سخت بود؛ همان زمان شهید آمد، رفتیم دخترم را مرخص کردیم و به منزل آمدیم؛ یک دفعه حالم بد شد؛ برای به دنیا آمدن بچه به بیمارستان رفتیم؛ بچه به دنیا آمد اما عمرش به دنیا نبود.
* پا منبری شیخ حسین انصاریان بود
همسرم، در خانواده مذهبی به دنیا آمده بود؛ خودش تعریف میکرد: «مادرم در زمان طاغوت، تلویزیون را روی تراس منزل گذاشته بود و روی آن آشغال میگذاشت و میگفت بودن این وسیله در خانه حرام است»؛ غلامرضا وقتی همراه با برادر شهیدش محمدحسین از مدرسه میآمد، بعد از خوردن ناهار به کلاس قرآن میرفتند، در راهپیماییها حضور پیدا میکردند؛ بعد از انقلاب هم به نماز جمعه میرفت و پا منبری شیخ حسین انصاریان بودند. بعد از ازدواج من هم با غلامرضا به نماز جمعه، جلسات دعای کمیل و دعای ندبه میرفتم.
* روضهخوانی خبرنگار شهید در شهادت ائمه اطهار(ع)
شهید معمولاً در اوقات فراغت ترجیح میداد، کتابهایی از جمله کتابهای درسی، نهجالبلاغه بخواند؛ او ارادت خاصی به ائمه اطهار(ع) داشت؛ ایام شهادت یکی از ائمه(ع) که میرسید، یک پارچه مشکی داشت روی سرش میگذاشت و بعد از نماز مغرب خودش روضه میخواند و گریه میکرد؛ من هم در این روضه گریه میکردم.
* مراعات همسایه میکرد
شهید نامدار محمدی در بحث همسایهداری هم مراعات میکرد؛ زمانی که برف میآمد، او علاوه بر پارو کردن، پشت بام خودمان، پشتبام آنها را هم پارو میکرد.
یادم است در یکی از سحرهای ماه مبارک رمضان، رفتم پشت پنجره بدون غرض گفتم: «فلان همسایه بیدار است، آن همسایه خواب است و...». غلامرضا گفت: «خانم، تجسس نکن، هر کس اعتقادی دارد و زندگی مردم به خودشان مربوط است».
او در بحث امر به معروف و نهی از منکر با زبان خوب همیشه تذکر میداد؛ به عنوان مثال اگر دختر بچهای را میدید که موهایش بیرون است یا حجاب کامل ندارد، به او میگفت: «عموجان! حجابت را رعایت کن» بعد هم برایش این مسئله را توضیح میداد.
متأسفانه در جامعه دیده میشود که برخی خانمها موهایشان را طوری میبندند که مانند کوهان شتر است، آن موقعها یک وقتهایی موهایم را میبستم، کمی برجسته میشد او میگفت: «اینطوری نبند» ولی در این زمانه مسائل عوض شده است.
* نوار ضبط شدهای که شهید برای امام(ره) فرستاد
یکبار دخترم مریض شده بود، هیچ بیمارستانی دخترم را قبول نمیکرد؛ آخرش او را به بیمارستان هاشمینژاد بردیم؛ از ظهر تا 10 شب طول کشید تا او را بستری کنند، غلامرضا خیلی ناراحت شد، یک نوار ضبط کرد و برای حضرت امام خمینی(ره) فرستاد؛ ایشان هم دستور دادند و مسئول بیمارستان هاشمینژاد را عوض کردند.
* با ماشین بیتالمال تا سر کوچه هم نمیرفت
یکی از خودروهای سپاه دست آقا غلامرضا بود؛ به منزل آمد؛ به او گفتم: «با ماشین اداره برویم منزل یکی از اقوام» گفت: «با ماشین خطی میرویم، این بیتالمال است» با یک بچه پیاده راه افتادیم و خودمان را به خیابان اصلی رساندیم.
در راه به مغازهای رفتیم تا برای دخترم پوشاک بخریم؛ همزمان یک آقای افغانی هم به مغازه آمد و میخواست قند بخرد؛ غلامرضا به او گفت: «بیایید برویم منزل ما قند کوپنی داریم به شما میدهیم» باهم به منزل رفتیم و شهید قند را به آن آقا داد؛ بعد از آن به منزل اقوام رفتیم.
* گره از مشکلات مردم باز میکرد
شهید نامدارمحمدی تا جایی که میتوانست گره از مشکلات مردم باز میکرد؛ پدر شهید میخواست ماشینش را بفروشد؛ مشتری جلوی در منزلمان آمد؛ او رفت برای معامله، خیلی طول کشید تا برگردد، نگران شدم و آمدم جلوی در؛ دیدم همسرم و آن جوان از اتومبیل پیاده شدند؛ گفتم: «کجا رفتی؟ چرا این قدر دیر کردی؟» گفت: «با آن جوان در مورد ازدواج صحبت میکردم؛ راهنمایی کردم که چطوری پا پیش بگذارد و مراحل را جهت ازدواج طی کند».
* حفظ حجاب همیشه مورد تأکید همسرم بود
یک بار غلامرضا به مرخصی آمد؛ فضه تازه راه افتاده بود، دست دخترمان با آب جوش سوخت، او خیلی ناراحت شد و گفت: «تمام کارهایت را بگذار کنار، فقط مواظب بچه باش». شهید نامدارمحمدی خیلی به بحث حجاب تأکید داشت؛ او همیشه میگفت: «کارهایت را به خاطر خدا انجام بده».
* خوابی که قبل از شهادت همسرم دیدم
یک شب خواب دیدم آقایی در منزل را زد؛ من رفتم در را باز کردم؛ او گفت: «خبرنگار هستم، آقاتون تشریف دارند؟» گفتم: «بله» آمدم داخل و شهید را صدا کردم، او جلوی در آمد.
آن آقا به شهید گفت: «به خاطر کار خیری که انجام دادهاید هر چیز بخواهید به من بگویید به شما بدهم» من سریع آمدم به شهید گفتم: «بگو به ما تلویزیون رنگی بدهند».
آن آقا صدای من را شنید یک دفعه شهید گفت: «یک تکه زمین یا یک منزل به من بدهید که وقتی نبودم، خانوادهام راحت باشند» آن آقا گفت: «چشم زمین و خانهای میدهیم، ولی من آمدم بگویم پیغامی دارم» غلامرضا گفت: «پیغامتان را بفرمایید» او گفت: «شما فقط تا 18 روز دیگر زنده هستید» با شنیدن این خبر یک دفعه از خواب پریدم؛ همین هم شد، دقیقاً 18 روز بعد از آن خواب، غلامرضا به شهادت رسید؛ در واقع خدا میخواست مرا آماده کند.
و بالاخره شهید «غلامرضا نامدارمحمدی» در 23 اسفند 1363 در عملیات «بدر» در 22 سالگی به شهادت رسید، فقط 2 سال و 3 ماه با غلامرضا زندگی کردم.
* شنیدن خبر شهادت
چون نزدیک عید بود، منزل مادرم بودم و به ایشان در کارهای منزل کمک میکردم که عموی شوهرم آمد.
ـ چرا سر خانه و زندگیات نیستی؟!
ـ چی شده؟
ـ بیایید برویم غلام زخمی شده.
با شنیدن این حرف، بند دلم پاره شد؛ یاد خوابم افتادم و شروع کردم به گریه کردن؛ با عموی شوهرم در راه گریه میکردیم؛ بین راه به منزل عمه همسرم رفتیم؛ عمه لباس مشکی پوشیده بود.
آن لحظات به دخترم فکر میکردم، چون کوچک بود و چطوری باید او را بزرگ کنم؛ بعد فکر میکردم و با خودم میگفتم: «هر کس دندان دهد نان دهد» و امیدم به خداوند بود که به لطف خودش مرا یاری کرد.
تقریباً 2 روز بعد از شهادت غلامرضا، به ما گفتند: «شهیدی را آوردند معراج شهدا که با مشخصات شهید شما مطابقت دارد» برای شناسایی با خانواده همسرم به معراج رفتیم؛ دیدیم که غلامرضاست؛ فقط اسمش اشتباه نوشته شده بود. شهید وصیت کرده بود که در بهشتزهرا(س) دفن شود تا کنار همرزمانش باشد؛ اما آن زمان مادر شهید زنده بود و گفتند باید بیاورید کرمان کنار برادرش دفن شود؛ به هر حال پیکر غلامرضا را به کرمان بردند و در کنار برادرش دفن کردند.
در دورانی که باهم زندگی کردیم، 3 بار با شهید نامدارمحمدی به کرمان رفتیم؛ اولینبار مراسم سالگرد برادر شهیدش بود و دوبار دیگر هم برای دیدن خانواده با همسرم رفته بودم؛ بعد از شهادت هم چند مرتبه رفتیم.
* غروبهایی که با دلتنگی من و دخترم میگذشت
همیشه نگران بودم، آشیانهای که با غلامرضا ساختهایم، با رفتنش ویرانه شود؛ موقع اعزام که میرسید، به او میگفتم: «نرو من با این سن و سال با یک بچه کوچک چه کار کنم» اما این خواهش و تمناهای من فایدهای نداشت و میرفت.
دخترم تازه حرف میزد، برخلاف تمام بچهها که اول مامان را یاد میگیرند، اولین کلمهای که فضه گفت بابا بود. آخرین باری که غلامرضا را راهی منطقه میکردم، گفت: «مواظب خودت و بچه باش».
بعد از شهادت همسرم، دخترم که تازه راه افتاده بود، ساعت هفت تا 7 و نیم چند مرتبه جلوی در میرفت و منتظر آمدن بابا بود؛ چون این ساعت، ساعتی بود که غلامرضا به منزل میآمد و با دخترمان بازی میکرد؛ بعد از شهادتش وقتی دخترم میدید بابا نمیآید، شروع میکرد به گریه کردن و بهانه گرفتن؛ او را بغل میکردم تا آرام شود.
دخترم در رشته صنایع تحصیل کرده است.
گفتوگو از عالم ملکی