کد خبر: ۱۵۰۱۴۷
زمان انتشار: ۲۲:۲۹     ۲۹ تير ۱۳۹۲
خاطرات جعفر یاحقی از کتابفروشی‌های مشهد
با تقلید از تکیه کلام جلال به «انگلیسی» می‌گفتیم: «انگریزی» و فرانسه هم در زبان محاوره ما «فنارسه» شده بود، وقتی هم از گرفتاری خود یا کسی سخن می‌گفتیم تعبیر «والذّاریات» را به کار می‌بردیم.

به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات فارس، محمدجعفر یاحقی که نامی شناخته شده در شعر و ادب فارسی معاصر است اخیرا در  صفحه شخصیش خاطراتی بسیار جالب و دست اولی از کتاب و کتاب فروشی‌های مشهد نوشته است آن  هم کتاب و کتاب‌فروشی‌های چهل و شش سال پیش مشهد.

نوشته یاحقی که بسیار جالب و خواندنی است و عنوانش «چهار راه‌های کتابی مشهد»، به شرح زیر است:

**از همه جا فرهنگ زبانه می‌کشید

پسرخاله دومی، برای جمعه مرا وعده گرفته بود که ناهار به خانه آنها بروم. یک بار دیگر هم رفته بودم، اما سرپایی و دم دستی؛ گمانم یکی از همان روزهایی بود که برای تایید مدارک و دستور ثبت نام، یک پایمان هر روز اداره فرهنگ بود.

خانه آنها با "چهارطبقه" فاصله چندانی نداشت. پسرخاله سرایدار کتابخانه فرهنگ بود واقع در ایستگاه سراب. بالای کتابخانه باشگاه فرهنگ بود و مغازه‌های حاشیه خیابان فروشگاه فرهنگ و پشت همه اینها دبیرستان شاه‌رضا. از همه جا فرهنگ زبانه می‌کشید و قلب چیزی به نام آموزش در همه جا می‌تپید. اتاق سرایدار کتابخانه در طبقه بالا بود و رو به روی در طبقه دوم که درِ خصوصی باشگاه بود و شب‌های عروسی و مجلس شادی، جلو اتاق آنها بزن و بکوب و کیا و بیای رهایی بود و رفت و آمدی به انبوه و جانانه.

در آهنین و مشبّک کتابخانه از یک کنار فروشگاه به خیابان باز می‌شد و درِ اصلی از سوی دیگرش با پله‌هایی به طبقه دوم که سالن اصلی باشگاه بود، راه پیدا می‌کرد.

 

**هرگز اینهمه کتاب را یکجا ندیده بودم

کتابخانه تعطیل بود. آن روز بعد از ناهار پسرخاله مرا به تماشای کتاب‌ها مهمان کرد. در داخل مخزن رها شدم هاج و واج و انگشت به دهان از این همه کتاب که هرگز یکجا ندیده بودم. کتابخانه دبیرستانمان در شهر فردوس، که مدّتی خودم کلیددارش بودم، در برابر این دریا قطره ای بیش نبود. تعداد ردیفها را که شمردم دوازده تا شد، پشت و رو هر کدام به طول سه چهار متر، حسابِ کتابها را باید به متر نگه می‌داشتم، اگر قرار بود حساب و کتابی داشته باشم.

پسرخاله پی کار و زندگی روزمرّه‌اش رفت، که با چهار پنج تا بچه سر روز جمعه برایش کار فراوان بود، باید دستی به احوال خانم خانه می‌رساند و بسیاری تدارکات دیگر. من ماندم و یک دریا کتاب، که تا شب در آن غوطه خوردم و به امید مرواریدی، صدفی، چیزی به هر سو پلکیدم. وقتی پسرخاله دوباره پایین آمد و مرا صدا زد که بروم چایی بخورم، حسابی تاریک شده بود.

از آن روز راه این کتابخانه را هم یاد گرفتم، عصرها که وقت داشتم یا روزهایی که کلاسمان تعطیل بود به جای کتابخانه حضرت که خیلی رسمی و غریبه­ وار باید می‌رفتم به این کتابخانه می‌آمدم که پسرخاله مرا با کتابدارها و حتی رئیس کتابخانه که خانمی میانه سال بود و با اقتدار می‌نمود، معرفی کرده بود که فلانی چنین و چنان است، در کلاسشان شاگرد اول بوده و مثلاً عاشق کتاب است و از این جور تعارف‌ها که بار شرمساری و کتاب خوانی مرا سنگین‌تر می‌کرد.

 

**ماجرای من و عباس جفت و صاحبخانه کتابخانه شدن!

تقریباً همان روز اوّل قضیه کتابخانه فرهنگ و نقش پسرخاله را در ارتباط گرم من با آن جا با عباس جفت، همکلاسی­‌ام، در میان گذاشته و تمایل او را هم برای ایجاد ارتباط با آن جا دیده بودم. این بود که یک روز عصر با هم رفتیم کتابخانه فرهنگ، ابتدا من او را به پسرخاله معرّفی کردم و مثلاً چنین وانمودم که هر امکانی برای من این جا باشد برای رفیقم هم باید باشد، و پسرخاله، که از عباس و نجابت و رفاقت او با من خوشش آمده بود، او را هم به کتابدارها معرفی و چنین وانمود کرد که باید هر دوی ما بتوانیم خارج از ضوابط عمومی و معمول، از امکانات کتابخانه استفاده کنیم، و چنین شد که ما هر دو، بر سر این سفره تقریباً صاحب خانه تلقّی شدیم و تا سالها بعد همه امکانات آن در اختیارمان بود، به ویژه من که اغلب روزهای تعطیل هم به بهانه دیدار پسرخاله خودم را داخل مخزن می‌انداختم و میان کتاب‌ها غلتی می‌زدم و در فضای باز و بی‌کرانه آن به پرواز در می‌آمدم.

 

**در راه کتابخانه من آدم‌ها و دنیای آدمها را شناختم

نتیجه آمد و رفت خودمانی و دمادم من به این کتابخانه تنها این نبود که با کتاب‌های بسیاری انس گرفتم و یا روزها بس که در لابه لای قفسه‌ها رفت و شد کرده بودم، تقریباً بهتر از کتابدارها جای بسیاری از کتابها را حفظ بودم، یا این که دراین کتابخانه با آدم‌های بسیاری آشنا شدم، حوادث و مناسبتهای مختلف و خبرهای فرهنگی را به یاد سپردم، بلکه مهمتر از همه اینها راهی بود که جلو پایم گسترده شد، راهی که یک سویش به کتابخانه و کتابفروشی می‌رسید و سر دیگرش به جهان شناسی و آدم نمایی. در راه کتابخانه من آدم‌ها و دنیای آدمها را شناختم و با دنیای دیگر که در آن آدمهای دیگری می‌زیستند و جور دیگری به جهان نگاه می کردند، آشنا شدم.

راه این کتابخانه برای من که از خیابان ضد می‌آمدم اندکی از راه مدرسه درازتر بود و من مجبور شدم گاهی از همان ایستگاه سراب و گاهی از چهارراه لشکر اتوبوس سوار شوم. استفاده از اتوبوس واحد و گم شدن در انبوه جمعیتی، که مثل من حتّی استفاده همیشه از اتوبوس هم برایشان گران بود، سیر و سلوک دیگری به حساب می‌آمد که باب مکاشفه‌های جانانه‌ای از آدم شناسی و اندیشه خوانی به روی من گشود. و کیست که از غوّاصی در دریای آدم‌ها دست پر بیرون نیامده باشد !

آدم‌ها، همین آدم‌های معمولی، که توانایی استفاده از تاکسی و ماشین سواری را ندارند، قطره‌هایی هستند که هر کدامشان دریایی در تلاطم است این قطره‌های متلاطم وقتی به هم رسیدند دریای آرامی را می‌سازند به رنگ آسمان‌ها و آسمانی هستند به سترگی دریا که کوه‌ها را در دامن خود آبی می‌کنند و صلابت را از کبودی آسمان می‌گیرند. همیشه می‌پنداشتم که آدمهای بزرگ کوههایی اند به صلابت قطره ای از همین دریا. همیشه آرزو کرده بودم کاش در سرزمین من هم کوه‌ها همین گونه پرتوان باشند مانند قطره‌ها. من هم آن روز می‌خواستم قطره‌ای باشم از این دریا.

 

**از مایحتاجمان می‌زدیم تا شریکی یک کتاب جیبی دو تومانی بخریم

عصرها که کتابخانه تعطیل می‌شد، اگر درسی نداشتیم با عباس، یک شانه خیابان ارگ را می‌گرفتیم و به یکایک کتابفروشی‌ها و لوازم التحریرهایی که برای خالی نبودن عریضه قفسه‌ای کتاب هم داشتند سر می‌کشیدیم.

جواهری در خیابان سعدی بود، با مغازه‌ای معمولی و نه چندان بزرگ. کتاب‌های جیبی می‌آورد و تا حدودی متنوع، انتشارات امیرکبیر، جیبی، و سری کتاب‌های پرستو را خوب می‌شناختیم و تقریباً عمده آنها را هر شب که گذارمان می‌افتاد از نظر می‌گذرانیدیم. صاحبان مغازه دو برادر بودند قد و نیم قد، که آدم شناسی و حسّ انسانی عجیبی داشتند. هیچ کس از دکان آنها دلگیر بیرون نمی‌آمد، دلش اگر خالی بود، دستش معمولاً خالی نبود و همین رونق نسبی کار برادران جواهری را آن سال‌ها تضمین کرده بود. گاهی سر شب ساعتی و بیشتر به کتاب‌ها ور می‌رفتیم، بسیاری از آنها را می‌دیدیم، زیر و رو می‌کردیم و حتی ذرّه ذرّه می‌خواندیم، بعضی شب‌ها هم اگر چند تومانی توانسته بودیم از مایحتاج روز و ماه خود بزنیم، دوتایی یک کتاب جیبی دو تومانی می‌خریدیم تا به نوبت بخوانیم.

 

**کم کم کتاب غیر درسی حالت اشیاء لوکس و تجملاتی زندگی را پیدا می‌کرد

قبل از چهار طبقه کتابفروشی مروّج بود که بیشتر لوازم التحریر داشت و مقداری کتاب لوکس و جلد اعلا و درنتیجه گران قیمت که به درد ما نمی‌خورد، جز این که اسم آن را از پشت ویترین بخوانیم و حتّی به خودمان اجازه ندهیم که به آن دست بزنیم چه رسد که ورقی بزنیم و نمی‌دانم صفح‌ ای یا برگی از آن را سرپایی بخوانیم. صاحب کتابفروشی مردی میانه سال بود که به مسنّی می‌زد با شاپویی که رسمی و جدّی بر سر می‌گذاشت و به بچه‌ها و جوان‌هایی مثل ما، به ویژه اگر اهل خرید هم نبودند، کمتر روی خوش نشان می‌داد.

این بود که اغلب به تماشای ویترین مغازه بسنده می‌کردیم و خود را چند دربند آن طرفتر به امیرکبیر می‌رسانیدیم که او هم کم کم داشت به جای کتاب به لوازم التحریر و قلم و کاغذ روی می‌آورد که به مثابه نان و آب محصّلین و اهل سواد بود، در حالی که مثلاً کتاب غیر درسی حالت اشیاء لوکس و تجملاتی زندگی را پیدا می‌کرد، که دارندگانش هر روز محدود و محدودتر می‌شد.

 

**«بنگاه کتاب» آن سال‌ها واقعاً بنگاه کتاب بود

بنگاه کتاب و برومند بعد از چهار طبقه بود و آن طرف خیابان ارگ، بالاخره باید خود را به آن هم می‌رسانیدیم. بنگاه کتاب شاید جدی‌ترین و اصیل‌ترین کتابفروشی ارگ بود که هم به کار دیگری نمی‌پرداخت و هم کتاب‌های اساسی می‌آورد. تقریباً تا سقفش پر از کتاب بود، وقتی قرار بود از آن بالاها کتابی را برای مشتری پایین بیاورد باید نردبان زیر پایش می‌گذاشت، که صندلی و چهار پایه ابداً کفایت نمی‌کرد. بدی کار این بود که کتابفروش قدری مسنّ و خسته از کار و کم تحرّک به نظر می‌رسید و حال و حوصله کافی برای سروکلّه زدن با مشتری را نداشت. اگر پسرش کنار دستش نبود گمانم روزی یکی دوبار با مشتری‌ها سرشاخ می‌شد و حسابی داد و فریاد راه می‌انداخت. «بنگاه کتاب» آن سال‌ها واقعاً بنگاه کتاب بود و اغلب سرشب که ما می‌رفتیم از آمد و رفت مشتریهای باسابقه و اهل کتاب یا دست کم کتاب خر، حسابی گرم بود. در این کتابفروشی متون کلاسیک و آثار چند جلدی و گران قیمت از همه جا بیشتر به چشم می‌خورد.

 

**اگر پول هم داشتم از کتابفروشی برومند کتاب نمی‌خریدم!

آن سال‌ها داشتن شاپو نشان نوعی تشخص و جا افتادگی و اصالت به شمار می‌رفت، یعنی هنوز بقایای کلاه‌های عهد رضا شاه را بسیاری سنّتاً یا حتی اصالتاً حفظ کرده بودند. هم صاحب اصلی بنگاه کتاب شاپو می‌گذاشت و به همین دلیل در چشم و دل ما بچه ترها حسابی مرد و کاملاً متشخص می‌نمود و هم صاحب کتابفروشی برومند که درست چسبیده به بنگاه کتاب بود و بر خلاف او گاهی از کتاب‌ها و مجلّات زیادی که داشت مقداری هم برخلاف معمول کتابفروشی‌ها یا به دیوار تکیه می‌داد یا داخل قفسه های کوچک و موقّت می‌گذاشت، بنابراین از همان دور هم که از پیاده رو  می‌آمدی تقریباً می‌شد بفهمی که این جا باید یک کتابفروشی باشد. آقای برومند مردی چهارشانه و توپر بود و اندکی می‌نمود که تنومند باشد امّا نبود، کلاه شاپو و کت و شلوار مرتّب و اندکی راحت او وی را چنان نشان می‌داد. تا دیده بودم آقای برومند را با شاپور و کت و شلوار قهوه‌ای دیده بودم، زمستان و تابستان هم نداشت. او مردی جدّی و اندکی بد اخم بود که نه تنها من، بلکه همه جوانترها حسابی از او چشم می‌زدند، اگر هم پول می‌داشتم رغبت چندانی برای خرید از مغازه او نداشتم، برای آن که فکر می‌کردم، انسانیّت و اخلاق قیمتش از این حرف‌ها بالاتر است. من اولین بار کتاب‌ها و مجلّات خارجی را در کتابفروشی برومند دیده بودم، البته دیدم که جواهری هم کتاب لغت خارجی دو زبانه و یک زبانه دارد، که من هم پس از مدت‌ها صرفه جویی بالاخره یک دیکشنری لرنر (Learner ) از او خریده و خودم را موظف کرده بودم که با مورد و بی مورد به آن رجوع کنم و زور بزنم تا معنی کلمات را به انگلیسی بفهمم. این حس را گمانم آقای زبان در دبیرستان هدایت در من ایجاد کرده بود، که خودش مرتب در کلاس به دیکشنری‌های جور واجورش مراجعه می‌کرد.

 

**خرید و فروش کتاب ماه و کیهان ماه سالهای 41 و 42 ممنوع بود

آخرین کتابفروشی راسته ارگ، که تقریباً هر شب که از آن مسیر می‌گذشتیم به آن سری می‌زدیم، «کتابفروشی ابن سینا»، بود، روبه روی دارایی، کتابفروشی جمع و جوری بود با کتابهای جیبی و غیر جیبی، روبه روی قفسه‌ها می‌ایستادم و عنوان‌هایی را که ندیده بودیم به هم نشان می‌دادیم. صاحب مغازه که تقریباً به ما عادت کرده بود، پر بی راه نبود و از این که وقت و بی وقت به او سر می‌زنیم و ساعت‌ها جلو قفسه‌ها می‌ایستیم اما کمتر کتاب می‌خریم، ناراحت نمی‌شد. البته چنین هم نبود که اصلاً کتاب نخریم، عشق و علاقه و دلبستگی ما به این دریچه زندگی به حدی بود که بر مصلحت اندیشی اقتصادی غالب آید و پولی را که باید به مصرف اوّلیات زندگی، حتّی اساسی‌ترین آنها یعنی نان خالی، برسد در این راه بدهیم. یادم می‌آید بعدها بسیاری از شماره‌های کتاب هفته مربوط به سالهای 41 و 42 را که احمد شاملو منتشر می‌کرد و نیز دو جلد کتاب ماه و کیهان ماه باز هم مربوط به سالهای 41 و 42 را که البته ممنوع بود و معامله‌اش بی خطر هم نبود، یواشکی از پشت بساطش در آورده و هر کدام را به مبلغ 30 ریال به ما فروخته بود. این دیگر زمانی بود که به کتاب خوانی یا دست کم کتاب دوستی ما ایمان آورده و خاطرجمع شده بود که برایش دردسری درست نمی‌کنیم.

 

**کتابفروشی‌ها در آن سال‌ها تفریحگاه ما بود

کتابفروشی‌هایی که آن سال‌ها محلّ رفت و آمد و گشت و گذار و به منزله تفریحگاه ما بود، به همین چند تا منحصر نمی‌شد. «کتابفروشی باستان» در خیابان شاه‌رضا در واقع از قدیمی‌ترین و مهم‌ترین کتابفروشی‌های مشهد بود که آنجا هم برای تماشا و سیر و گشت در عناوین جدید، دست کم از پشت ویترین هم که شده، سری می‌زدیم. باستان در واقع ناشر هم بود و برخی از کتابهای کم ورق و بعضی از متونی که در خراسان و توسّط دانشمندان مشهد برای چاپ آماده شده بود، منتشر می‌کرد. فرخی سیستانی دکتر یوسفی را که بار اوّل در کتابخانه دبیرستان فردوسی شهر خودم دیده بودم، چاپ باستان بود. بعدها خلاصه ویس ورامین دکتر متینی را که در سال اوّل رشته ادبیات می‌خواندیم همین کتابفروشی باستان منتشر کرده بود. دیوان ابوالفرج رونی با تصحیح و حواشی دکتر محمود مهدوی دامغانی، والمصادر زوزنی به تصحیح تقی بینش را هم انتشارات باستان چاپ کرده بود.

صاحب مغازه که ایضاً مثل بسیاری شاپو می‌پوشید اخم و تخم درستی نداشت، وقتی از زیر عینک به ما، که به قفسه‌ها ور می‌رفتیم، نگاهی می‌انداخت با تمام نگاه می‌گفت: برید گم شید، شما که دستتان به جیبتان نمی‌رود در واقع مزاحم کسب و کار ما هستید. این بود که بیشتر به تماشایی از پشت ویترین بسنده می‌کردیم و چند دربند آن طرف‌تر نزدیک سه راه خسروی که هنوز چهارراه نشده بود- خودمان را به «کتابفروشی رحمانی» می‌رسانیدیم.

 

**دو کتاب امانت می‌گرفتیم برای دو شب و ظرف دو شب هر دو را می‌خواندیم

این کتابفروشی رحمانی تقریباً با همه متفاوت و از جهتی کمال مطلوب ما بود. به این معنی که عبارت بود از یک کتابفروشی دست دوم و ارزان که کتاب کرایه هم می‌داد. اغلب کتاب‌هایش هم جیبی و فرسوده بود اما به هر حال برای خواندن چه فرقی می‌کرد؟ یک قران می‌دادیم و دو کتاب امانت می‌گرفتیم برای دو شب و ظرف دو شب هر دو را می‌خواندیم این خیلی به صرفه بود بنابراین با بهای یک کتاب جیبی که میان 10 تا 30 ریال بسته به حجم و کیفیت چاپ، در نوسان بود می‌توانستیم ده تا بیست کتاب دلخواه بخوانیم. خود رحمانی هم مردی مردمدار و کتاب دوست بود. این وجه مشترک اخیر سبب شده بود که بیشتر از معمول به او سری بزنیم و در واقع مشتری‌های پروپا قرصی بشویم که اگر هر روز نشد، دست کم دو روز در میان خودمان را به این مغازه برسانیم و با آرنج به پیشخوان آقای رحمانی تکیه کنیم و همان طور که بعضی کتاب‌ها را ورق می‌زنیم به گفتگوهای دوستانه با او در مورد کتاب دل بدهیم.

 

**کتاب بازی برای ما شده بود نوعی عشق بازی

در همین خیابان شاهرضا نرسیده به چهارراه نادری، دست راست درست روبه روی دارالتولیه کتابفروشی دیگری بود به نام «غفرانی» که به نسبت از رونق بیشتری برخوردار بود، دیوارهای مغازه‌اش تا سقف قفسه بندی و پر از کتاب بود، به علاوه بالکنی هم داشت، که از پشت پیشخوان با پلکانی به بالا راه داشت. آن بالا هم تا دیده می‌شد کتاب بود، البته نه به نظم و ترتیب پایین، گاهی انبوه و بر هم انباشته روی کف بالکن. غفرانی در بین همه این کتابفروشی‌ها بعد از جواهری از همه جوانتر و با حوصله تر بود. نسبتاً در جریان کتاب‌های روز هم بود. ساعت‌ها با هم از تازه های کتاب صحبت می‌کردیم. از کتاب‌های جیبی، ترجمه‌های خوب، رمان‌های خارجی و بالاخره شعر، نو و کلاسیک. بعدها که به هم بیشتر نزدیک شده بودیم، گاهی به من و عباس اجازه می‌داد که برویم پشت پیشخوان و برخی کتابهایی را که دم دست نبود ورق بزنیم یا از پلکان بالکن بالا برویم و ساعت‌ها در میان کتابهای انبوه آن بالا که به مثابه انبار و مخزن کتاب بود، غلت بزنیم و ساعت‌ها بعد نشاه و خاک آلود پایین بیاییم. کتاب بازی برای ما شده بود نوعی عشق بازی.

 

**غرب‌زدگی آل احمد چهار سال زندان داشت

یک شب که پشت بساط غفرانی به کتاب‌ها ور می‌رفتیم، لای یک کاغذ روزنامه چند تا کتاب دیدیم که جلدکاغذی و سفیدی داشت، بدون هیچ نام و مشخصاتی، حروف و چاپش هم با بقیه کتاب‌ها فرق داشت، نه عنوانی، نه سر صفحه ای، نه هیچی! وقتی به آقای غفرانی نشان دادیم که این چه کتابی است، دستپاچه شد و با شتاب از دست ما گرفت که: هیچی! و فوری لای روزنامه پیچید و آرام زیر پیشخوان غلتاند به طوری که مشتری آن سوی پیشخوان ابداً ملتفت کار و حتی جواب او نشد. بعد که مشتری رفت و هیچ کس جز ما سه تن در مغازه نبود، در برابر اصرار عباس که حسابی کنجکاو شده بود، از زیر خیزه در آورد و همان طور که چشمش به در دکان بود تا کسی نیاید، با صدایی آرام‌تر گفت: غرب زدگی آل احمد است اگر دست کسی ببینند چهار سال زندان دارد.

نام آل احمد را شنیده و برخی داستانهای کوتاه او را خوانده بودیم. جلد اوّل کتاب ماه، را که از ابن سینا خریده بودیم، همان اوّل متوجه شدیم که صفحاتی افتادگی دارد، و ابن سینا برای ما توضیح داده بود که در این صفحات غربزدگی آل احمد چاپ شده و بعد از چاپ به دستور ساواک کتاب توقیف و از انتشار آن ممانعت به عمل آمده، بعدها آن صفحات را پاره کرده و بقیه را که الآن در دست ما بود یواشکی به بازار داده‌اند، تازه همین را هم من به هر کسی نمی‌دهم، شما چون پسرهای خوبی هستید و به کتاب علاقه مندید استثنا به شما می‌دهم، که تشکّر کرده بودیم.

 

**تقلید ما از لغت‌های جلال آل احمد/ماجرای یاحقی و کتاب‌های جلد سفیدش

آن شب دو نفری پولهایمان را روی هم گذاشتیم و از غفرانی، که تقریباً به ما اطمینان کرده بود، یک جلد کتاب پشت سفید غرب زدگی خریدیم و قول شرف دادیم که اولاً به هیچ کس نشان ندهیم و اگر هم اتفاقاً کسی دید، نگوییم که از کجا خریده‌ایم. کتاب را آن شب عباس به خانه برد و شب بعد من، و هردو با ولع خوانده و بعضی تکیه کلامهای آن را به خاطر سپرده بودیم. مثلاً بعد از آن با تقلید از تکیه کلام جلال به «انگلیسی» می‌گفتیم: «انگریزی» و فرانسه هم در زبان محاوره ما «فنارسه» شده بود، وقتی هم از گرفتاری خود یا کسی سخن می‌گفتیم تعبیر «والذّاریات» را به کار می‌بردیم.

 

کتابهای پشت سفیدی که بعدها با خوف و هول و ولا تهیه کرده بودیم به غرب زدگی منحصر نماند: کارنامه سه ساله، نون والقلم، روشنفکران و یادنامه اندیشه و هنر جلال هم ازاین زمره بود. دائم هم این کتاب‌ها را این طرف و آن طرف و گاهی در خانه بستگان پنهان می‌کردیم، برای آن که ما را حسابی ترسانیده بودند؛ اگر می‌آمدند و خانه ما را بازرسی می‌کردند، یکی از این کتاب‌ها کافی بود که چهارسال آب خنک بخوریم.

**«تالار کتاب» پاتوق روشنفکری شده بود

بعد از چهارراه نادری به طرف حرم، سمت چپ خیابان تقریباً روبه روی کوچه چهارباغ پاتوق دیگری داشتیم که ساعت‌ها از وقت عصرهای ما به ویژه در تابستان‌ها، آن جا می‌گذشت. «تالار کتاب» کتابفروشی جمع و جور و فعّال و گرمی بود که به تازگی باز شده و قیمت‌هایش هم تا حدودی مناسب می‌نمود، هر چند که ما برای همان مناسبش هم پول نداشتیم و بیشتر به تماشا و استفاده جانبی آن اکتفا می‌کردیم. چند سال بعد که عباس در کتابخانه دانشکده ادبیات و من در کتابخانه آستان قدس کار دانشجویی و در نتیجه در آمد بخور نمیر مختصری پیدا کرده بودیم برخی از کتاب‌ها مثل داستانهای دولت آبادی: اوسنه بابا سبحان، باشبیرو، لایه‌های بیابانی یا قصه‌های صمد بهرنگی و بعضی کتاب‌های جیبی از ترجمه‌های خارجی را از این کتابفروشی خریده و در قفسه کوچک کتابهایمان گذاشته بودیم.

«تالار کتاب» بفهمی نفهمی پاتوق روشنفکری هم شده بود، سرشبها عده ای از دانشجویان و معلمهای کتاب‌خوان معمولاًً به این کتابفروشی، که جوانی هم سنّ و سال خودمان بود، سرش برای این گونه بحث‌ها درد می‌کرد، منافعش هم البته در گرو این کار بود، برای آن که باالاخره همه که مثل ما دست خالی نمی‌رفتند.

تالار کتاب جاذبه دیگری هم داشت، برای آن که تقریباً آن سال‌ها تنها کتابفروشی مشهد بود که مجله‌های خوب روشنفکری تهران و شهرستان‌ها را می‌آورد. این مجله‌ها تازه‌ترین خبرها و مقالات را به ما می‌رساند و از جهت تنوع و رنگارنگی سلیقه توجه عدّه بسیاری را به خود جلب می‌کرد. خود من مجله های خوب آن روزگار مانند فصل‌های سبز، برخی شماره‌های خوشه، و صدا، که در شیراز منتشر می‌شد و باران، که در رشت در می‌آمد، از آن جا خریده بودم.

جنگ اصفهان، آرش و انتقاد کتاب هم بود، که تقریباً همیشه می‌دیدیم و برخی شماره‌ها را تهیه می‌کردیم. دفترهای زمانه خیلی لوکس و برای ما حسابی گران بود.

**با دستمزد ماهانه‌ام دوره سه جلدی اقرب الموارد را خریدم

در عرصه این نشریات بود که با روشنفکران و قلم به دستان تهران و شهرستان‌های دیگر آشنا می‌شدیم. ما که دستمان از دامن خودشان کوتاه بود دست کم می‌توانستیم با تازه‌ترین نوشته های آنها روبه رو باشیم.

تالار کتاب بعضی کتابهای مذهبی هم می‌آورد، امّا «کتابفروشی طوس» واقع در فلکه حضرت، نبش طبرسی و کنار باغ رضوان تمامش کتابهای دینی و عربی بود، من قبلاً یک فرهنگ کوچک عربی فارسی گمانم از بنگاه کتاب خریده بودم، امّا وقتی هوس کردم کتاب لغت عربی یک زبانه داشته باشم، جایش طوس بود و من دوره سه جلدی اقرب الموارد را، یک روز که از دارالتولیه دستمزد ماهانه‌ام را گرفتم، به مبلغ 35 تومان خریداری کردم.

صاحب مغازه مردی میانه سال امّا جواندل و بذله گو بود، هر چند آدمی کاملاً مذهبی و مقیّد به نظر می‌آمد، با این حال با آدم‌هایی که آشنا بود، شوخیهای عریانی می‌کرد که برای من کمی خالی از شگفتی نبود. ظاهراً عربی می‌دانست و از کتابهای آخوندی هم سر رشته داشت، خیلی از طلبه‌ها هم به مغازه او رفت و آمد داشتند و مایحتاج خود را در قلمرو کتاب از مغازه او تهیه می‌کردند. در جواب سلام مشتریهای آشنا و عربی دان، اغلب می‌گفت: سلامُ عَلَیکم، و قَلْبی لَدَیْکم وَ ما چی بِلَبَیْکُمْ (بوسه ای به دو لب شما). وقتی طلبه‌ای که با او شوخی داشت از در وارد می‌شد، ضمن مصافحه دستی به محاسنش می‌کشید و با لحنی طنز آلود می‌گفت: ریشاً وَ لِباسُ التّقوی.

**کتاب‌های دست اول چاپ مصر و لبنان در کتابفروشی طوس

خیلی از کتابهای چند جلدی عربی را، که در مصر و لبنان چاپ می‌شد، ابتدا در کتابفروشی طوس دیده بودم کنار باغ رضوان، گاهی که با دبیر سابق زبانمان که با مدیر این کتابفروشی سلام و علیکی داشت به کتابفروشی طوس سری می‌زدیم، ساعت‌ها ایستاده و سرپایی به تورّق برخی از این کتاب‌ها دوره ای می‌گذراندم، آرزو می‌کردم بتوانم از آنها بخرم و در جمع کوچک کتابهای خودم داشته باشم.  

آن سال‌ها عشق بازی با کتاب جوانی و احساسات ما را به تصرف خود در آورده بود و ما خوب می‌دانستیم که:

عشق بازی دگر و نفس پرستی دگراست

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها