کد خبر: ۲۸۷۲۵۵
زمان انتشار: ۱۱:۴۰     ۲۸ دی ۱۳۹۳
به گزارش پایگاه 598 به نقل از تسنيم/ حميد، همچنان پاها و گوشت اضافي چسبيده به پشت ساق‌هايش را مي‌خاراند و زن، آن شب باراني را به تصوير مي‌کشد؛ شبي که بعد از نااميدي پزشکان براي زنده ماندن حميد، دستان همسرش را نذر «عباس» و زنده ماندن شوهرش را با خداي «عباس» معامله کرده بود.

پاهايش را مي‌خاراند و حرف مي‌زند؛ گاه برافروخته و پرغيظ و گاه سربه زير و آرام؛ پاهايش را شديدتر مي‌خاراند؛ ته ريشي جوگندمي دارد و گه‌گاه درميان گلايه همسرش از حال و روزِ امروزشان، چين و چروک زير چشمانش خيس مي‌شود و انگشتان سوخته‌اش را بر روي پاهايش مي‌رقصاند و «خش خش» صداي لغزيدن ناخن‌هاي نيم‌سوخته بر گوشت‌هاي اضافه پاهاي کاملاً سوخته‌اش با لحجه کرمانشاهي غليظ همسرش قاطي مي‌شود و چاره‌اي جز همدردي با چشمان ابري‌اش برايت نمي‌گذارد…

مردانگي مرد 53 ساله‌اي که 30 ماه از عمرش را در جبهه و جنگ و ميان سيل عرق و خون خرمشهر گذرانده، آنقدر هست که نخواهد کسي اشک‌هايش را ببيند ولي يادآوري خاطره آن روزي که نه تنها 50 درصد سوختگي امروزش، که تمام هست و نيست خود و خانواده‌اش را با جان 120 نفر از اهالي روستاي گزنه دماوند تاخت زد، ناخواسته مژه‌هايش را خيس مي‌کند؛ کلماتش را از ميان لب‌هايي که هنوز اثر تاول‌هاي آن روز بر روي آن‌ها مانده بيرون مي‌دهد و شروع مي‌کند به واگويه کردن ماجراي عصر روز دوازدهم بهمن دو سال پيش؛ از بعد از ظهر سردي مي‌گويد که در گرگ و ميش هوا، دنده کاميون ده چرخ را در کمرکش جاده‌ کوهستاني گزنه چاق مي‌کرد و زوزه اين هيولاي آهني در کوه مي‌پيچيد‌؛ هيولايي که چشم ده‌ها روستايي به آن دوخته شده بود تا با رسيدنش، نه تنها شعله رو به خاموشيِ زير شيرواني‌هاي يخ‌زده، که اميد سپري شدن سرما را در دل روستاييان شعله‌ور کند...

ماجراي فداکاري حميد صبري، راننده روزمزد انبار قوچک شرکت نفت، شنيدني است؛ آنجايي که به دليل عدم رعايت نکات ايمني توسط جايگاه‌دار و عدم وجود کپسول‌هاي اطفاي حريق در اين جايگاه، پس از آتش گرفتن لوله‌هاي تخليه نفت از تانکر بر اثر بي احتياطي جايگاه‌دار شرکت نفت، خود را به آتش مي‌زند و براي جلوگيري از سرايت آتش به تانکر 19 هزار ليتري و انفجار قول آهني، و نجات جان اهالي روستايي که درست زير منبع‌هاي قديمي جايگاه، زندگي مي‌کردند، در ميان شعله‌ها مي‌رود و دچار سوختگي 50 درصدي مي‌شود.

بايد پذيرفت گرچه ماجراي فداکاري و جانفشاني اين مرد شنيدني است، ولي قطعاً شنيدن حال و روز امروز او و خانواده‌اش شنيدني‌تر است؛ خانواده‌اي که اين روزها بد جوري هشت‌شان در گروي نُه‌شان رفته و هر روز کمرشان زير بار مخارج درمان اين مرد خميده‌تر و حساب بدهي‌شان سنگين‌تر مي‌شود....

همسرش با لهجه غليظ کرمانشاهي از هر دري سخن مي‌گويد و انتهاي ماجراي بي‌لطفي مسئولان شرکت نفت را به ابتداي حکايت تلخ ديگري گره مي‌زند و گرچه گاهي بغض و گاه غيظ، تُن صدايش را بالا پايين مي‌کند ولي اجازه نمي‌دهد سررشته کلام از دستش خارج شود؛ شرح مرارت‌ها و تلخي‌هاي هر لحظه و ساعت اين روزگار غدار را طوري روي دايره مي‌ريزد که جرات بريدن کلامش را نداري؛ ناخودآگاه حس مي‌کنم با بريدن کلامش، غده دردِ عقده شده در حنجره‌اش، همانجا گير مي‌کند...

مرد موجوگندمي همچنان پاها و گوشت اضافي چسبيده به پشت ساق‌هايش را مي‌خاراند و زن آن شب باراني را به تصوير مي‌کشد؛ شبي که پزشکان از زنده ماندن همسرش قطع اميد کرده بودند و او در همان حال، دستان همسرش را نذر «عباس» کرده بود و زنده ماند شوهرش را با خداي «عباس» معامله کرده بود؛ از سختي روزگار گفت و هزينه 60 ميليوني درمان شوهرش، از هزينه 6 بار عمل جراحي و پيوند پوست تا سختي تامين مخارج زتدگي و حتي ريختن تمام پول پيش مسکن اجاره‌اي‌شان به پاي درمان شوهرش؛ از بدهي به دوست، آشنا، فاميل و هم محلي تا ... از کمک مرد يا زن غريبه‌اي مي‌گويد که هر از چندگاهي به صورت ناشناس برنج و روغن براي‌شان مي‌آورد... صداي زن مي‌لرزد و مرد که آشکارا شکسته شدنش را در مقابل چشمانت مي‌بيني، سربه زير مي‌اندازد و خشن‌تر پاها را مي‌خاراند...

اشک‌هاي زن سرازير است و از مسئولان گلايه دارد و مي‌گويد: در طول دو سالي که از اين حادثه مي‌گذرد، حتي يکي از مديران و مسئولان شرکت نفت که همسرم برايشان کار مي‌کرد، سراغي از ما نگرفتند و حتي زماني که دستمان تنگ بود و به سراغشان رفتم، يک چک 600 هزار توماني به من دادند و گفتند پاي ما را وسط نکشيد!
خش خش صداي کشيده شدن ناخن‌هاي نيم‌سوخته دستان مرد بر روي گوشت‌ اضافه پاهاي کاملاً سوخته‌اش بلندتر مي‌شد و زن با چشماني خيس، از پرشدن چوب‌خط‌شان پيش دوست، آشنا و هم محلي‌ها مي‌گويد و از اينکه پس از يک عمر آبروداري، اين روزها مجبورند از طلبکاراني که روزي، دوست، آشنا، فاميل، همکار، هم‌محلي و … بودند و امروز تنها يک طلبکارند، طعنه و تهديد بشنوند… مرد، چشمان خيسش را پاک مي‌کند و گوشي موبايلي را به دستم مي‌دهد و مي‌گويد بخوان! يکي يکي پيام‌هاي تهديد، نفرين و ناسزا را رد مي‌کنم؛ برخي از پيام‌ها را نخوانده رد مي‌کنيم و مي‌گويد: «ديدي؟»… «مدت‌ها است از شرمندگي دوستان ديروز و طلبکاران امروزم، گوشي تلفن همراهم را خاموش کرده‌ام؛ اين‌ها همان کساني هستند که دست من را گرفتند ولي چه کنم که دستم خالي است و تنها شرمنده محبت‌شان شده‌ام.»

نمي‌دانم وقتي غرور مردي پامال شود چه مي‌شود؟ نمي‌دانم آيا هر روز و هر لحظه اين زندگيِ سراسر مرارت، گذاشته تا او همچنان بر انتخاب آن روزش استوار بماند يا …؟! و سخت است اين که بخواهي با پرسشي ابلهانه، ريسک شنيدن پاسخ رک و پوست کنده اين سوال را به جان بخري و تمام معادلات زندگي‌ات را به هم بريزي!

مرد موجو گندمي و زن کرمانشاهي لهجه‌دار هر دو اشک مي‌ريزند و فضا چنان سنگين است که حتي عوض کردن سر صحبت هم شايد ريسک باشد؛ ريسکي که آن‌روي سکه‌اش، افتادن پرده ديگري از وضع اسفبار امروزِ مردي باشد که ديروز جان 120 نفر را نجات داده بود… نگاه‌هايمان را به ديوار نم کشيده روبرو مي‌دوزيم و سعي مي‌کنم بي توجه به صداي خش خش کشيده شدن انگشتان نيم سوخته و دو رنگ بر گوشت‌هاي اضافي پشت پاهاي مرد که حسابي عرق کرده، تنها به حل مشکل ديوارهاي نم کشيده خانه‌شان فکر کنم که چرا زيرزمين‌ها هميشه نمور و سردند…
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها