به گزارش پایگاه 598 به نقل از فارس، با فرارسیدن سالروز پیروزی انقلاب اسلامی انتشارات «روایت فتح» به انتشار خاطراتی از شهدای هشت سال دفاع مقدس و همسرانشان از انقلاب اسلامی که آنها را در قالب کتابی به چاپ رسانده، پرداخته است، که در ذیل از خاطرتان میگذرد:
* اولین بار که نوار امام را گوش دادم، بیشتر محو صداش شدم تا حرفهاش
دیگر کتابها به «اینک شوکران» به شهید مدق مربوط میشود که بخشی از آن را میخوانید:
اما من انقلابی شده بودم. میدانستم این رژیم باید برود.
درِ پشتی مدرسهمان روبهروی دبیرستان پسرانه باز میشد. از آن در، با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل میکردیم. سرایدار مدرسه هم کمکمان میکرد. یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم، بیشتر محو صداش شدم تا حرفهاش. امام مثل خودمان بود؛ لهجه امام، کلمات عامیانه و حرفهای خودمانیش. میفهمیدم حرفهایش را. به خیال خودم همه این کارها را پنهانی میکردم. مواظب بودم توی خانه لو نروم.
پدر فهمیده بود فرشته یک کارهایی میکند. فرشته با خواهرش، فریبا، هم مدرسهای بود. فریبا میدید صبح که میآید مدرسه، چند ساعت بعد جیم میشود و با دوستانش میزند بیرون. به پدر گفته بود. اما پدر به روی خودش نمیآورد. فقط میخواست از تهران دورش کند. بفرستدش اهواز یا اراک، پیش فامیلها. فرشته میگفت: «چه بهتر. آدم برود اراک، نه که شهر کوچکی است، راحتتر به کارهایش میرسد. اهواز هم همینطور».
هر جا میفرستادندش بدتر بود. تازه، پدر نمیدانست فرشته چه کارهایی میکند. هر جا خبری بود، او حاضر بود. هیچ تظاهراتی را از دست نمیداد. با دوستانش انتظامات میشدند. حتی نمیدانست در تظاهرات شانزده آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتد.
* وقتی حرفهای امام روی خودت اثر نداشته، چرا اعلامیه پخش میکنی؟!!
شانزده آبان گاردیها جلوی تظاهرات را گرفتند. ما فرار کردیم. چند نفر دنبالمان کردند. چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم میزدند به کمرم. یک لحظه موتورسواری که از آنجا رد میشد، دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش. پاهایم میکشید روی زمین. کفشم داشت در میآمد. چند کوچه آن طرفتر نگه داشت. لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید «اعلامیه داری؟» کلاه سرش بود. صورتش را نمیدیدم. گفتم «آره».
گفت «عضو کدام گروهی؟»
گفتم «گروه چیه؟ اینها اعلامیهی امامند». کلاهش را بالا زد.
ـ تو اعلامیه امام پخش میکنی؟
بهم برخورد. مگر من چم بود؟ چرا نمیتوانستم این کار را بکنم؟
گفت: «وقتی حرفهای امام روی خودت اثر نداشته، چرا این کار را میکنی؟ این وضع است آمدهای تظاهرات؟» و رویش را برگرداند. من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود. خب، آن موقع که عیب نبود. تازه، عرف بود.
لباسهایم هم نامرتب بود. دستش را دراز کرد و اعلامیهها را خواست. بهش ندادم. پایش را گذاشت روی گاز و گفت: «الاَن میروم تحویلت میدهم». از ترس، اعلامیهها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت: «برو بخوان، هر وقت فهمیدی توی اینها چی نوشته، بیا دنبال این کارها». نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش میخواهد بگوید. گفتم: «شما که پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرفها را بزنید. من، هم چادر داشتم هم روسری. آنها را از سرم کشیدند».
* شاه آدم اجیر کرده بود که شبها به شهر ریخته و ناامنی ایجاد کنند
در کتاب «قاصد خندهرو» از مجموعه کتابهای «از چشمها» درباره شهید محلاتی، میخوانیم: دو سه ماه مانده بود به انقلاب، بیشتر روزها خونه بود. میگفت کلاسهایشان تعطیل شده است. هر شب میرفت مسجد حاج بابا و صبح با سر و روی خاک و خلی و رخت و لباس دودهگرفته برمیگشت خانه. میگفت شبها تا صبح با رفقایش در راستهها و پشتبام بازار کشیک میدهند که کسی بازار و مغازههایش را آتش نزند. هر روز کارم شده بود شستن رختهایش که بوی گازوئیل و دوده میگرفتند.
خانه ما سر راه ارتباطی روستاهای اطراف با شهر بود و میگفتند شاه آدم اجیر کرده که شبها بریزند توی شهر و ناامنی ایجاد کنند. علی و رفقایش سر راه آنها تله میگذاشتند. سردستهشان که «عباس نامی» بود، علی و خانه ما را شناسایی کرده بود. یک روز علی آمد پیش پدرش که شهر ناامن شده و باید برای مراقبت از خانه، اسلحه داشته باشیم. پدرش که بوهایی برده بود و میدانست اوضاع خرابتر از آن است که علی میگوید، حرفی نزد و سپرد علی برود یک کلت کمری مناسب و یک خشاب گلوله پیدا کند. نگو علی سفارش آوردن اسلحه را هم داده و فردای آن روز یک کلت کمری با نُه گلوله آورد گذاشت جلوی پدرش و گفت؛ «این را پنج هزار تومان خریدهام».
پدرش هم فیالمجلس چهار هزار تومان داد و گفت: «هزار تومانش را هم خودت بده.» بعد با هم رفتند گوشه باغ و علی یک حلبی خالی را گذاشت گَل دیوار و کار با اسلحه و تیراندازی را یاد پدرش داد. پدرش به اسلحه اکتفا نکرد و میخ پرچ یکی از قیچیهای تیز و بُرنده پرداخت زنیاش را درآورد و هر کدام از شاخههایش را بست سر چماقی که شبها میگذاشتشان پشت در تا خیالش راحتتر باشد.
علی یک هفته تمام به خانه نیامد تا رادیو خبر پیروزی انقلاب را اعلام کرد. فردای پیروزی انقلاب همراه جعفر سروکلهشان پیدا شد و همان دم در کم مانده بود از حال بروند. یکی یکی رفتند حمام و رخت و لباسشان را عوض کردند. رادیو داشت سرودی میخواند که توش پر از لفظ پیروزی بود. جعفر که از حمام آمد، گفت «خاله! ببین چه کارستانی کردهایم که رادیو مدام اسم من را صدا میزند؛ فیروزی!»
* روایت همسر ستاری از دیدار شهید با رهبر کبیر انقلاب
از دیگر کتابها میتوان به مجموعه «آسمان» به شهید منصور ستاری، اشاره کرد که در ذیل بخشی از این کتاب را میخوانید: سال 57 باردار بودم. مدرسهها تق و لق بود. هر وقت که تعطیل میشد، سرم را میانداختم و میآمدم خانه. کاری به راهپیمایی و تظاهرات نداشتم، نمیتوانستم هم داشته باشم. اما هر روز تنور انقلاب داغتر میشد و فضا ملتهبتر، این التهاب را از حال و روز منصور میفهمیدم، تا اینکه امام برگشت و مدتی بعد نیروی هوایی شلوغ شد. منصور چند روزی خانه نیامد. هیچ خبری ازش نداشتم. همه میگفتند شاید او را گرفتهاند. من با اینکه حامله بودم، با ترس و نگرانی و در میان آن همه شلوغی هر چه در خانه پیدا میکردم برای کمک به زخمیها میدادم: پارچه، غذا و لباس. همه را میگفتم نذر سلامتی منصور که سالم برگردد.
دلم شور میزد، هر آن منتظر خبر بدی بودم. کمی بعد یکی از همکارهایش به ما پیغام داد که منصور خوب است و به مردم اسلحه تحویل میدهد.
منصور سه روز بعد آمد. به نظرم خیلی عوض شده بود؛ ریش گذاشته بود و چهرهاش تکیدهتر شده بود. اولین بار بود که واقعاً حس کردم همسرم یک افسر ارتشی است. خودش میگفت از آن افسرهای نیروی هوایی بوده که رفته بودند پیش امام. چند روز بعد انقلاب پیروز شد. منصور خیلی خوشحال بود. ما را سوار ماشین کرد و یکی دو ساعتی توی خیابانها چرخاند، شیرینی خرید و بین مردم پخش کرد، همهمان خوشحال بودیم؛ از ته دل.
* آدم بیترمزی بود
از دیگر کتابها نیز «از چشمها» مربوط به شهید محمد بروجردی است که در ذیل آن را میخوانید: یک عادت عجیب هم داشت. هر بار سوار موتور میشد، اهل ترمز گرفتن نبود. یک کله میراند. حتی اگر مسیرش دور میشد، راهش را کج میکرد و ترمز نمیگرفت. همچین آدم بیترمزی بود.
توی ماها «هادی بیگزاده»، کونگفوکار بود. گاهی توی کارگاه ریختهگری ورامین که توش نارنجک و کوکتلمولوتوف و این چیزها میساختیم، گارد میگرفتیم و با هم دعوای ساختگی میکردیم. او از من قویتر بود. ولی من روم زیاد بود.
میگفتم: «جواب این گارد من رو بده بینم».
تَروفِرز بدلاش را میزد.
میگفتم: «حالا اگه مردی، اگه راست میگی، جواب این رو بده».
باز دفاع میکرد و یکی دو ضربه پدرمادردار هم چاشنیاش میکرد روی پروپا و شکمام.
میگفتم: «باشه. این رو تو بردی. حالا تو گارد بگیر، من میزنم».
گارد میگرفت و زوزه میکشید. میرفتم بیل را برمیداشتم، میدویدم دنبالاش، میزدم روی جاپاهاش. میدید، نه خیر، این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست. پا میگذاشت به فرار و میگفت: «اینکه دیگه گارد نداره».
بیل را نشاناش میدادم، میگفتم «هر وقت روت زیاد بشه، با همین میآم گاردت رو میشکنم»
توی کارگاه ورامین هم که بودم، درسام را میخواندم. نزدیکای انقلاب بود. سه ماهه اول سال 57. داداش حمیدم زیاد راضی نبود توی کارگاه بیایم یا بمانم.
میگفتم «اینجا راحتترم. هم درسام رو میخونم، هم اگه اتفاقی افتاد، باید یه نفر باشه که این همه مهمات رو از بین ببره».
* وقتی اعلامیههای امام را خواندم، متن پیامها خیلی به دلم چسبید
در کتاب «دوره درهای بسته به روایت آزاده عبیری» میخوانیم: یکی دو نفر از اقوام در مسجد آیتالله سعیدی فعالیت انقلابی داشتند و اعلامیه امام را پخش میکردند. زمانی که به منزل مادر همسرم میآمدند، با ما صحبت میکردند و از اوضاع شاه و ریختوپاشهایش میگفتند. خودم هم با این حرفها بیگانه نبودم. از یک طرف فقر روستایمان را دیده بودم که بعضیها گیر یک الاغ بودند و نان خشک هم گیرشان نمیآمد تا بخورند و از طرف دیگر، چقدر به ما در آمریکا میرسیدند و همان روزها در پایگاه مهرآباد بیش از شصت سورتی پرواز شکاری و جت جنگنده بود تا قطعات آمریکایی مصرف شود و ساعات آموزش بالا برود و در این میان آمریکا سود خودش را ببرد.
وقتی اعلامیههای امام را خواندم، متن پیامها خیلی به دلم چسبید. بوی یکرنگی و صفا میداد و با روحیات مذهبی و انقلابی من خیلی جور بود. وقتی بیشتر در این فضا قرار گرفتم، هر روز منتظر بودم؛ منتظر زمانی که این مرد بزرگ بدون جنگ و خونریزی به کشور برگردد.
مدتی بود که در فرودگاه مهرآباد با هواپیماهای تککابینه افـ5 میپریدیم. بین بچهها شایعه شده بود که قرار است دست ما هم تفنگ بدهند تا در مقابل مردم بایستیم. با یکی دو نفر از بچهها که مطمئن بودم خط فکریمان به هم نزدیک است، قرار گذاشتیم که اگر کار به اینجا رسید و به ما تفنگ دادند، به مردم ملحق شویم.
* روایتی از دستگیری سران ارتش یا دولت در شب پیروزی انقلاب
از دیگر مجموعه کتابها میتوان به «سرداران، شهید محمد بروجردی»، اشاره کرد که بخشی از کتاب در ذیل از خاطرتان میگذرد: امام که آمد، یک راست رفت بهشت زهرا (س) و سخنرانی کرد. گفت؛ «من به پشتوانه این ملت توی دهن این دولت میزنم». بعد هم رفت مدرسه علوی. دولت موقت که تشکیل شد، مدرسه علوی شد محل رفت و آمد شخصیتهای مختلف برای ملاقات با امام.
شبی که انقلاب پیروز شد، هر کس از سران ارتش یا دولت را میگرفتند، میآوردند مدرسه علوی و در یکی از طبقات زندانی میکردند. اجازه ملاقات یا مصاحبه خبرنگاران با آنها را میرزا میداد. خیلیهاشان هنوز باور نکرده بودند که انقلاب شده. میگفتند «فکر کردهاید که هر کی به هر کیه؟ میدیم پدرتون رو دربیارن». یا میگفتند: «این بازیها موقتیه. ما بالأخره پیروز میشیم». بعضیشان حتی هنوز به فکر تقدیر و کسب مدال شاهنشاهی بودند. میگفتند «به جقّه ملوکانه من جان نثار شاهنشاه هستم و سرباز فداکار وطن».
خیلی طول نکشید که معلوم شود انقلاب شده. دادگاه انقلاب بعضی سران نظامی را که در قتلعام مردم دست داشتند، به اعدام محکوم کرد. وقت اعدام، میرزا جلوی جوخه ایستاد. گفت «اینها به جرم قتل و به حکم دادگاه انقلاب محکوم به اعدام شدن. هر کس به قصد و غرض شخصی به اینها شلیک کنه، قاتله. مواظب باشین نیتتون فقط رضای خدا باشه».
قرار شد بقیه را که محکوم به حبس شدهاند، در زندان اوین زندانی کنند.
* خشم مردم از چاپ مقاله علیه امام در روزنامه اطلاعات سال 56
در کتاب «سرداران؛ احمد کاظمی»، آمده است: سالهای پنجاه و شش، هفت بود. تظاهراتهای مردمی آشکارتر از پیش برپا میشد.
به غیر از شهرهای بزرگ، بیشتر جاهای کوچک هم وارد گود انقلاب شده بودند. چاپ مقاله در دیماه 56 روزنامه اطلاعات علیه امام خمینی خشم مردم را بیشتر کرد. در یکی از همین روزهای اوجگیری انقلاب مردم نجفآباد به خیابانها ریختند و حسابی شلوغ کردند.
مدتی بود احمد با چندتا از بچههای هنرستان، کارهای انقلابی میکردند. شهر که به هم ریخت و مأمورها سرگرم بگیر و ببند شدند. احمد به بقیه گفت: «حالا وقتشه که عکس شاه رو از در و دیوار هنرستان بکشیم پائین».
آن روز صبح زودتر از همیشه راهی هنرستان شد. در فکرش خبری از ریاضی، عربی و آزمایشگاه فیزیک نبود. انگار نه انگار که ممکن است دبیرها ازش درس بپرسند. مثل هر روز به گوشه سمت چپ حیاط رفت. آنجا پاتوقشان بود. عادت همیشگیاش بود. قبل از زنگ، چند نفری آنجا جمع میشدند و بگو و بخند راه میانداختند. نگاهش را روی دانشآموزها و معلمهایی که لحظه به لحظه وارد مدرسه میشدند متمرکز کرد. هیچ حرکت مشکوکی توجهاش را جلب نکرد. همه چیز عادی بود. بچهها یکی یکی جمع شدند، کشیدشان کنار، درگوشی گفت:
- امروز میریم سراغ عکسها
- نمیشه، لو میریم.
- الان وقتشه، شهر شلوغه، کسی حواسش به ما نیس. هیچی نمیشه.
- اگه گیر بیفتیم چی؟ پدرمونو درمیآرن
- آیه یأس نخونید. هیچی نمیشه.
- میگیرندمون، همه جا پر جاسوسه.
- خیابونا اونقدر شلوغه که مأمور کم میارن. نترسید. باید امروز کارو تموم کنیم.
همه دلهره داشتند. میترسیدند لو بروند و نتوانند حتی کارهای محدود و مخفی را ادامه بدهند.
با اینکه مدتی از فعالیتهای انقلابی در هنرستان میگذشت، مطمئن نبودند که پائین کشیدن قابهای عکس، کار دستشان نمیدهد. محیط هنرستان هم که آلوده بود و عوامل ساواک همه جا سرک میکشیدند. کار دسته جمعی زودتر لو میرفت. حرفها زده شد. تصمیمشان عوض نشد؛ امروز، شکستن عکسها. بچهها، چند لحظهای در سکوت به هم نگاه کردند.
* ورود عباس به مسائل انقلاب به زمانی که ده سال بیشتر داشت، برمیگشت
در کتاب «سرداران؛ شهید عباس جولایی»، میخوانیم: در همین سالها، فعالیتهای انقلابیاش شکل عمیقتری به خود گرفت. میرفت پای جلسات آقای پرورش که مخفیانه برگزار میشد. البته ورود عباس به مسائل انقلاب به زمانی برمیگشت که ده سال بیشتر نداشت.
بعد از سخنرانی عاشورای سال 42 امام و قیام 15 خرداد، خیلی از انقلابیها دستگیر شدند. اسدالله هم که تهران بود، به اصفهان فرار کرد و آنقدر ماند تا آبها از آسیاب بیفتد. آنجا با دوستان و فامیل و برادرش عباس، نوار سخنرانی امام را میبردند به روستاها میرساندند. حتی یک بار همان سخنرانی آتشین امام در فیضیه را در خانه خودشان با بلندگو پخش کردند. کلی جمعیت آمده بود و اگر خودشان را جمع و جور نمیکردند، ممکن بود کار بدهد دستشان. عباس از همانجا با امام و انقلاب آشنا شد، به خصوص اینکه آسید حسن بعد از وفات آیتالله بروجردی مقلد امام شده بود.
بعضی وقتها هم جمع میشدند، مینیبوس میگرفتند و میرفتند تهران، حسینیه ارشاد. صدایش خوب بود. یکی دو سال آخر هنرستان روضه و ذکر مصیبت را جدیتر گرفت. شاید یکی از علتهایش نوارهای روضه مرحوم کافی بود که برادرش از تهران میآورد. به روضههای کافی خیلی علاقه داشت. یک بار اسدالله نواری برایش برد که چهار تا از روضههای مرحوم کافی رویش بود. آنقدر گریه کرد تا از حال رفت. حتی گهگاه که میرفت تهران، برای شنیدن سخنرانیها و روضههای کافی میرفت پای منبرش؛ مهدیه تهران.
* روایتی از شکستن تلویزیون توسط مردم با دیدن عکس شاه در آن
از دیگر مجموعهها «مادران؛ شهید قاضی» است که در ذیل بخشی از این کتاب را میخوانید:
خیابانها همیشه شلوغ بودند. سر و صدای مردم هر روز از نزدیک مسجد جامع میآمد، اما باز هم همسایهها میگفتند: «اینجا که خبری نیست. تهران که بگیر بگیره! خیلی خطرناک شده».
توی همان شلوغیها غروب رفتم مسجد. نماز که تمام شد همسایهها نگهم داشتند؛ آیتالله بهشتی را برای سخنرانی دعوت کرده بودند و جای سوزن انداختن نداشت. حرفهایش برایم آشنا بود. شبیه حرفهای محمد و اسدالله، که از جلسههای هر روزهشان تعریف میکردند.
اوضاع چالوس هم کمکم بدتر از قبل شد. شبها حتی برای مسجد رفتن هم مکافات داشتیم. ارتش خیابانهای اطراف مسجد جامع را قُرُق کرده بود. رادیو چالوس هم دائم اعلام میکرد مردم از خانههایشان خارج نشوند. شب بیست و دوم بهمن، بدو از کوچه پسکوچهها و گوشه دیوارها، توی تاریکی شب و مِه چالوس خودم را به مسجد رساندم. فکر کردم با اخطارهای ارتش مسجد باید خالی باشد. وقتی رسیدم صدای بگو بخند آشنایی به گوشم خورد، تا وارد شدم همه مژدگانی خواستند و به رادیوی روشن کنار مفاتیحها که صدایش بلند بود، اشاره کردند: «این صدای انقلاب مردم ایران است».
اشک توی چشمهایم جمع شد. یاد جلدیان افتادم. توی آن پادگان دور افتاده در مرز، هیچ خبری از دنیا نداشتیم، هر روز صبح برای شاهنشاه آریامهر دعا میکردند و ما هم آمین میگفتیم.
قرار بود ورود امام به بهشت زهرا (س) از تلویزیون پخش شود. خیلی وقت بود که تلویزیون سیاه و سفیدمان را به خاطر زنهای خواننده جمع کرده بودم. محمد و اسدالله آن شب، تلویزیون را از پلههای پشتبام آوردند و دوباره سرپا کردند. تلویزیون امام را میان جمعیت نشان داد. پسرهای همسن و سال اسدالله، خمینی ای امام را خواندند. بچهها گریه میکردند که برنامه قطع شد. برای چند لحظه به جای فرودگاه، عکس شاه پشت شیشه تلویزیون آمد.
محمد سرخ شد؛ اسدالله محکم مشتش را روی زمین کوبید؛ علیاکبر لا اله الا الله گفت و سرش را پایین انداخت. من داشتم نگاهشان میکردم که صدای امام پخش شد. فردای آن روز شنیدم توی همان چند ثانیهای که تصویر شاه را نشان دادند، کلی تلویزیون شکسته شده بود.
* کینه شاه را مثل بقیه چادریهای تهران از زمان رضاشاه و کشف حجاب به دل داشت
بر اساس این گزارش، کتاب دیگر «مادران؛ شهید غیاثوند» است که در آن آمده: این دو تا آنقدر زود بزرگ شدند که نفهمیدم از کی بازی با رختخوابها را کنار گذاشتند و انقلابی شدند. به نظرم اثر مسجد بود. در تمام کلاسهایش اسمشان را نوشته بودند و حالا کار دستمان داده بود. اوایل جلویشان را میگرفتم، اما حریفشان نمیشدم. نمیتوانستم بهشان بگویم، «کلاس قرآن نرید. مسجد نرید».
میدیدم که با بچههای مسجد و کلاس قرآن آقا ناصر تظاهرات میروند و کاری از دستم ساخته نبود. آقاناصر حرفهایش حقاً درست بود و رویشان خیلی اثر داشت. پدرشان هم که خودش را یکی باید نصیحت میکرد. با ضبط خبرنگاریاش میرفت و شعارهای مردم را ضبط میکرد. سپردمشان به خدا. شبها که برمیگشتند خانه، از آشپزخانه میشنیدم که از امام خمینی(ره) حرف میزدند. خان جون مینشست پهلویشان، با دقت به حرفهاشان گوش میداد و تا نام آقا را میشنید، گل از گلش میشکفت.
عکس آقا را در یک اعلامیه دیده بود و پسندش کرده بود. میگفت: «آقا، سید اولاد پیغمبر، لباس پیامبر تنش است». کینه شاه را مثل بقیه چادریهای تهران از زمان رضاشاه و کشف حجاب به دل داشت.
من و خانجون اولش در خط این کارها نبودیم، اما دلبستگی خانجون به آقا، فعالیتهای سیاسی و مخفیانه عطاخان و کارها و حرفهای بچهها آخرسر پای ما را هم به تظاهرات باز کرد. روزهایی که رفتن برایمان راحتتر بود یا خطر کمتری بود، چادر سر میکردم و پا به پای خان جون تا آنجایی که پاهایمان قوت داشت، همراه جمعیت میشدیم، اما آن دو روز آخر دیگر شوخی نبود. از بیرون صدای تیر هوایی میآمد. صدا نزدیک بود. اگر عطاخان خانه بود... چند روز قبل هم که رضا گم شده بود، خان جون عطاخان را فرستاد دنبالش. علی میگفت «نمیدونم کجاست. من با چندتا از بچهها برگشتم مسجد. رضا با ما نبود». دو روز تمام دنبالش گشتیم تا بالاخره دو سه شب بعد ساعت 11 خودش آمد. تمام صورتش، دستهایش سیاه بود. مستقیم رفت سمت دستشویی. هر چه پرسیدیم «رضا کجا بودی؟» پشت سر هم میگفت «ممد دماغ نفتی/آخر گذاشتی رفتی». با دوستانش رفته بودند و مجسمههای شاه را پایین کشیده بودند. دست و پایش همه سیاه شده بود.
* اطلاعیه امام خمینی (ره) بر خلاف شرع بودن حکومت نظامی
از مجموعه «مادران» باید به کتاب شهید حسن باقری پرداخت که آن هم خاطراتی زیبایی از انقلاب و این شهید را دربردارد که در زیر بخشی از آن را بخوانید:
محرم سال 1357 که امام به سربازها دستور فرار از پادگانها را داد، غلامحسین هم فرار کرد. وقتی رسید خانه، لباسهای سربازیاش را جمع کردم و بردم خانه یکی از دوستانم به نام خانم رضاییمقدم که خانهشان انتهای کوچهمان بود. میترسیدم مأمورها بیایند دنبالش و به عنوان سرباز فراری دستگیرش کنند. از آن روز غلامحسین را کمتر میدیدم. فقط میشنیدم وقتی مردم خواستند کلانتری چهارده را بگیرند، غلامحسین هم بوده یا توی درگیری فلان پادگان غلامحسین را هم دیدهاند.
از بعضی آشنایان میشنیدم که وقتی مردم، پادگان عشرتآباد را گرفتند، غلامحسین را آنجا دیدهاند که با دوستانش برای کمک به همافرهای نیروی هوایی، اسلحه و فشنگ جمع میکردند. خودش هم اسلحه و فشنگهایی که همراهش بوده را به یکی از همافرها میدهد. گاهی هم که میدیدمش، بچههای محل را جمع کرده بود و به هر کدامشان کاری را سپرده بود. محمد و پسر کوچکترم احمد هم قاطی بچههای دیگر بودند. به یکی میگفت دنبال صابون و شیشه خالی باشد، به یکی میگفت صابونها را رنده کند، به یکی هم توضیح میداد چطور کوکتلمولوتوف درست کند.
روزی هم که قرار بود امام (ره) بیاید، خودش ما را سوار خودرو پیکان کرِم رنگمان کرد، برد بهشت زهرا (س)؛ ولی بعد غیبش زد. حالا وقتی فیلمهای آن روزها را از تلویزیون نگاه میکنم، چشمم دنبال غلامحسین میگردد تا شاید ببینمش.
یکی از روزهای بهمن 1357 بود که غلامحسین، امام (ره) را توی مدرسه رفاه دیده بود. وقتی رسید خانه، شوق زیادی داشت؛ با یک شور و هیجانی برایمان تعریف میکرد و میگفت؛ «وقتی چشمم به امام افتاد، از خود بیخود شدم، اصلاً حالمو نمیفهمیدم و جمعیت بود که منو با خودش این ور و اون ور میبرد».
شب 22 بهمن 1357، غلامحسین و محمد بیرون بودند. بتول دانشجو بود و با دوستانش رفته بود راهپیمایی؛ گاهی من و مجید هم میرفتیم. من تمام روز 21 بهمن را از میدان خراسان تا میدان آزادی با جمعیت رفته بودم. ظهر موقع برگشت، رفتم دانشگاه تهران. جمعیت زیادی آمده بودند. نماز ظهر و عصر را که خواندیم، گفتند رادیو اعلام کرده که از ساعت چهار و نیم بعدازظهر، حکومتنظامی است.
از مسیر دانشگاه تا خانه همینجور که میآمدم، مردم را میدیدم که توی خیابانها جمعاند. بعضی دنبال پتو و ملحفه و باند بودند، بعضی کوکتلمولوتوف به دست، سوار موتور میرفتند سمت نیروی هوایی. غوغایی بود آن روز. هیچکس گوشش بدهکار حکومت نظامی نبود. دست بعضیها مقواهایی بود که با خط کج و معوج، رویش نوشته بودند «امروز حکومتنظامی لغو است».
از بعضیها هم میشنیدم که میگفتند امام خمینی (ره) اطلاعیه داده و گفته «امروز حکومتنظامی خُدعه و خلاف شرع است و مردم به هیچ وجه به آن اعتنا نکنند». بعضیها هم میگفتند گاردیها به نیروی هوایی حمله کردهاند. خیابانها شلوغ بود و مردم در بعضی از خیابانها با نیروهای شاه درگیر شده بودند.
بر اساس این گزارش، علاقهمندان برای تهیه این آثار میتوانند به فروشگاه انتشارات «روایت فتح» به نشانی میدان فردوسی، خیابان شهید قرنی، خیابان شهید فلاحپور، فروشگاه روایت فتح مراجعه یا با شماره تلفن 02188804846 تماس حاصل کنند.