کد خبر: ۳۰۲۹۶۲
زمان انتشار: ۲۳:۲۴     ۱۸ اسفند ۱۳۹۳
گاهی فهمیدن اینکه چه چیزی در ویترین خیابانی دارد عرضه می‌شود، سخت است. آدم باید از لابه لای پای رهگذران که بعضی‌هایشان جلوی بساط ایستاده‌اند، چشم بگرداند و جنس‌ها را ورانداز کند. گرچه خرید کردن از کنار خیابان چندان هم سخت نیست.
ویترین شان کف خیابان است. نگاهت باید رو به پایین باشد تا بفهمی متاعشان چیست. جنس‌ها، جور و واجور روی سفره‌های مستطیل شکل چیده شده. بساط شان رنگارنگ است. یکی تاپ و تی شرت می‌فروشد، آن یکی دستبند و گوشواره و از این جور چیزها، یکی دیگر گل‌های مصنوعی که حتماً جان می‌دهد برای گلدان‌های عید، دیگری ویترین‌اش روی دست است. چند تا قاب رنگی گوشی تلفن همراه دستش گرفته و به رهگذران‌نشان می‌دهد. اینجا خبری از قیمت‌های بالا و اجناس مارک دار و آنچنانی نیست. هرچه هست قیمتی دارد اندازه پول ته جیب عابران.


مرد جوان حدوداً 30 ساله، دست هایش را کرده توی جیب و بالا سر بساط‌اش ایستاده. روسری‌های رنگارنگ مرتب روی هم چیده شده‌اند. یک آینه گرد پایه دار هم گذاشته کنارشان تا مشتری بتواند روسری را روی سرش امتحان کند. دو تا دختر، به نظر دانشجو، خم شده‌اند روی بساط. یکی از دخترها روسری ساتن قرمز را از روی دسته‌ای تا شده بر می‌دارد و می‌اندازد روی سرش. روی مقنعه مشکی. آینه را می‌گیرد جلوی صورتش و به دوستش نگاه می‌کند. منتظر تأیید اوست. «از این طرح زرشکی‌اش را هم داری؟ رنگ سال است.» مرد روسری‌ها را بالا و پایین می‌کند.

یک روسری حریر لیمویی با حاشیه پهن زرشکی نشان‌اش می‌دهد. دختر روسری را نمی‌پسندد. «ساتن‌اش را می‌خواهم. نداری؟» یکی دو جمله کوتاه رد و بدل می‌شود. دخترها می‌روند. چیزی نخریده‌اند. فروشنده، روسری‌های باز شده را دوباره مرتب می‌کند. می‌پرسم: «روسری‌ها چند؟» «ساتن‌ها 15 تومان. حریرها هم 10 تومان. این شال‌ها را هم دارم. این‌ها هم 15 تومان است. بروید همین جا همین روسری فروشی این بغل ببینید همین‌ها را چقدر می‌دهند! هیچ فرقی با هم ندارند به خدا. مردم فکر می‌کنند اگر گران بخرند یعنی جنس بهتری خریده‌اند. ما که مالیات نداریم به آن شکل! همان جنس مغازه را ارزان می‌دهیم.»

از کنار بساط روسری فروش رد می‌شوم. چند قدم آن طرف تر، یک رگال گذاشته‌اند با مانتوهای رنگارنگ. فکر بدی هم نیست. بیشتر کسانی که برای خرید به اینجا می‌آیند دنبال خرید مانتو هستند. کنار خرید مانتوهای مجلسی، ممکن است هوس کنند از بساط دستفروش‌ها یکی دو مانتوی دم دستی و ارزان هم بخرند. مانتوها از 20 تا 30 هزار تومان قیمت دارند. کنارشان شلوارهای زنانه هم به فروش می‌رسد. تنوع رنگی‌اش زیاد است. قیمت‌اش هم 25هزار تومان. «شلوار را که نمی‌شود بدون پرو خرید. عوض هم می‌کنی؟» مرد فروشنده که حدوداً 50 ساله به نظر می‌رسد، خوش اخلاق است. می‌گوید: «ببر بپوش خواهرم. من تا ساعت 10 شب اینجا هستم. اگر هم امروز نتوانستی فردا بیاور برایت عوض‌اش می‌کنم. فقط مارک‌اش کنده نشود بی‌زحمت.» زن شلوار مشکی را می‌گیرد جلوی خودش و قدش را اندازه می‌کند. «همین فکر کنم خوب است. این را بردارم. یک سایز سی و هشت هم بده برای دخترم.» مرد دو تا شلوار مشکی می‌گذارد داخل نایلون و می‌دهد دست زن و می‌گوید: «رنگ‌های دیگر هم دارم. بیا صورتی و سبزش را هم برایش بردار. خیلی قشنگ است.»

 زن می‌گوید: «مشکی را همه جا می‌شود پوشید. پول هم بیشتر همراهم نیست.» از فروشنده می‌پرسم: «درآمدتان چطور است؟ راضی هستید؟» می‌گوید: «خدا را شکر. از حالا تا شب عید خوب است، بخصوص 2، 3 روز آخر. شکر. بد نیست.» می‌پرسم: «جنس هایتان کجایی هستند؟» با خنده جواب می‌دهد: «چینی نیست. کار تولیدی‌های داخلی است. تولیدی‌اش نازی آباد است. خیلی وقت است باهاشان کار می‌کنم. دوختشان تمیز است. چند تا دختر جوان هستند که در شلوار دوزی کار می‌کنند. شلوارها را جای دیگر برش می‌زنند. آنجا فقط کار دوخت و ابزار و یراق را انجام می‌دهند. کیفیت پارچه هایشان هم ای، بدک نیست. اندازه قیمت‌اش کار می‌کند.»

از بین دستفروش‌ها، یکی که گل‌های شیشه‌ای رنگی می‌فروشد، بساط‌اش حسابی رونق دارد. گل‌ها زیر نور بعد از ظهر، جلوه خاصی پیدا کرده‌اند. آدم هوس می‌کند یک شاخه‌اش را بگیرد جلوی خورشید و انعکاس نور را روی گلبرگ‌های شفاف رنگی تماشا کند. مشتری‌ها بیشتر زن هستند. حتماً دوست دارند بعد از اینکه خانه را خوب تکاندند، چند تا شاخه گل شیشه‌ای بگذارند توی یک گلدان و بگذارند روی میز یا گوشه و کناری که تنوعی باشد برای خانه برق افتاده.

«گل‌ها را خودتان درست می‌کنید؟» می‌گوید: «خودم که نه، خواهرهایم درست می‌کنند توی خانه. ابزار را برایشان می‌گیرم. سرشان گرم است. گل‌ها را هم خوب می‌خرند از بس قشنگ درست می‌کنند.» جمله آخر را مهربانانه و برادرانه می‌گوید. مزاحم‌اش نمی‌شوم. سرش شلوغ است. کنارش زنی مسن نشسته روی یک چهار پایه. وسایل هفت سین می‌فروشد. همه‌اش را نه.

تخم مرغ رنگی سفالی شکل حاجی فیروز، آینه‌های کوچک و شمع‌های رنگی. بساط‌اش شلوغ نیست. احتمالاً اندازه توانش برای جابه‌جا کردن آن. یک ساک چرخدار کهنه کنارش دیده می‌شود. حتماً جنس‌ها را می‌ریزد داخل آن و می‌آورد اینجا و شب هم فروش نرفته‌هایشان را برمی گرداند. دوست دارم با او حرف بزنم. به نظر بی‌حال و خسته است. دلم نمی‌آید. عوض‌اش یک تخم مرغ حاجی فیروزی می‌خرم 2 هزار تومان. پول را که می‌گیرد، لبخند می‌زند.

با خودم فکر می‌کنم اینجا چه کار می‌کند؟! زن هفتاد و خرده‌ای ساله الان باید خانه‌اش باشد. یک چای خوشرنگ برای خودش ریخته باشد و همان‌طور که دارد فکر می‌کند سریال مورد علاقه‌اش چه ساعتی شروع می‌شود، یک تلفن بکند به دخترش و خوش و بشی با او بکند.

زن مسن، البته تنها فروشنده سالمند اینجا نیست. چند متر آن طرف تر، یکی دیگر ایستاده که پیژامه نخی می‌فروشد. همسن و سال زن قبلی است اما سرحال تر. پیژامه‌ها را دانه‌ای 12هزار تومان می‌فروشد. رو به عابران می‌گوید: «ببرید! پول دوخت‌اش هم نمی‌شود به خدا. جنس‌اش خوب است. به درد بهار و تابستان می‌خورد.» «پیژامه‌ها را خودتان می‌دوزید؟» «نه دخترم. یک کسی برایم می‌آورد از سمت مولوی. خدا خیرش دهد. سود زیادی برنمی دارد. بالاخره می‌داند که آدم احتیاج دارد دیگر!»

احتیاج، کلمه غریبی است. برای هرکس یک جور معنی و مفهوم پیدا می‌کند. مثلاً یادم می‌آید که توی یکی از فروشگاه‌های چند خیابان بالاتر، وقتی دختری جوان داشت به دوستش می‌گفت، یک پالتوی طوسی لازم دارم، منظورش حتماً این بود که مشکی و کرم و صورتی‌اش را دارم و حالا یکی طوسی‌اش را لازم دارم.

 خوب، این هم یک جور احتیاج است لابد. اما دختری را هم دیدم در خیابان سپهسالار که آمده بود کفش بخرد که حتماً خیلی به آن احتیاج داشت چون جلوی کفش‌هایی که پای‌اش بود تقریباً تا نصفه ورآمده بود.

از پیرزن پیژامه فروش و مردی که کنار او ساک‌های دستی 10 هزار تومانی می‌فروشد، می‌گذرم.
زنی جوان، چهار زانو نشسته روی زمین و بچه کوچکی را روی پای‌اش گذاشته است. در همان حال تند تند با قلاب، مشغول بافتن است. لیف‌های آماده را هم جلو‌اش چیده. دانه‌ای 5 هزار تومان می‌فروشد. چیزی نیست واقعاً. کار دست است. ارزش دارد. بعضی‌ها هنوز طرفدارش هستند، با اینکه لیف‌های اسنفجی و حوله‌ای با انواع و اقسام مدل‌ها، رقیب‌اش شده‌اند.

دستفروشی حالا دیگر برای خودش یک شغل به حساب می‌آید. گذشت آن زمانی که دستفروش‌ها یک مدت گوشه خیابان کار می‌کردند و بعد پول و پله‌ای دست شان را می‌گرفت و یک زیر پله‌ای یا مغازه کوچکی را برای خودشان می‌گرفتند. آدم با بیشترشان که حرف می‌زند، می‌گویند که سود چندانی ندارند.

 البته سرمایه کارشان هم زیاد نیست و پول اجاره مغازه هم نمی‌دهند. حمید، که 5سالی می‌شود دستفروشی می‌کند، از روزهای اول می‌گوید، روزهایی که برایش سخت می‌گذشت که لیسانس‌اش را به قول خودش بگذارد در کوزه و کنار خیابان بساط کند. حالا اما عادت کرده. کار کجا بود آخر؟! زندگی خرج دارد.

نمی دانم حمید می‌داند دستفروشی در محاسبه درآمد ناخالص ملی وارد نمی‌شود یا نه؟ اینکه اقتصاددان‌ها می‌گویند، مشخص نبودن درآمد این گونه مشاغل و گردش مالی آن امکان دریافت مالیات را برای دولت غیر ممکن می‌کند که باعث کاهش رشد اقتصادی از طریق کاهش درآمد‌های دولت می‌شود.

درآمد هم برای هر کس یک جور معنی می‌شود. برای یکی درآمد یعنی اینکه ماه به ماه چندین میلیون برود توی حساب‌اش و اجاره فلان خانه و مغازه را هم بگیرد و کار هم اگر نکرد، نکرد و برای دیگری درآمد می‌شود همین 2، 3 هزار تومان سود جنس‌های ارزان قیمت که روی هم جمع می‌شود تا بشود قوت لایموت خانواده‌ای.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها