کد خبر: ۳۶۰۴۴۹
زمان انتشار: ۱۵:۵۵     ۳۰ دی ۱۳۹۴
کتاب «یادگاران ۲۷» با ۱۰۰ خاطره از شهید ابوترابی از سوی انتشارات روایت فتح منتشر شده است.

به گزارش پایگاه 598 به نقل از فارس: جلد بیست و هفتم از مجموعه «یادگاران» با عنوان «کتاب حاج‌آقا ابوترابی»از سوی انتشارات روایت فتح منتشر شده که در ادامه برخی از خاطرات این کتاب را با هم می‌خوانیم.

*مردم اولین بار کجا گریه امام را دیدند

امام با جمعیت راه افتاده بودند سمت فیضیه؛ برای اقامه عزای شهدای مدرسه. فیضیه در محاصره گارد بود. جمعیت که به صد متری رسید؛ سربازها گارد گرفتند. 50 متری گلنگدن‌ها را کشیدند. 30 متری روی زمین زانو زدند و نشانه رفتند. به 10 متری که رسیدند فرمانده دستور داد تیراندازی نکنند و راه را باز کنند. امام از بین سربازها رد شد سیدعلی‌اکبر هم با مردم دنبالش. وسط حیاط مدرسه اوستای بنا با لباس‌های گچی شروع کرد به خواندن روضه. مردم برای اولین بار گریه امام را می‌دیدند.

*بیش از 100بار پیاده رفت کربلا

دوران طلبگی‌اش پای پیاده از نجف می‌رفت کربلا، کاظمین و سامرا. بیش از 100 بار.

*به جای 10 روز، 10ساله طول کشید

شب آنقدر دیر آمد که خوابم برده بود. یادداشت برایم گذاشت «من رفتم  دو هزار تومان برایتان گذاشتم 10 روزه برمی‌گردم»‌رفت، 10 سال برگشت.

*شیخ جعفر مجتهدی گفت سید علی اکبر زنده‌اس

پیام‌های تسلیت از هر طرف به خانه سیدعباس ابوترابی می‌رسید. از بیت امام تا مقامات لشکری و کشوری. با این حال همسر و مادرش سیاه تنشان نکردند می‌دانستند زنده است.

از شیخ جعفر مجتهدی شنیده بودند: «آقا سیدعلی‌اکبر زنده است. خطر تا زندگی‌اش می‌آید اما نمی‌تونه بهش آسیب برسونه.»

*نماینده امام آمد!

آن روز عراقی‌ها بدجوری کتمان زدند. بدتر از همیشه. گوشه اردوگاه سرم را گذاشته بودم روی زانویم انگار خوابم برد. توی خواب دیدم بانوی محجبه‌ای آمد جلو گفت: «ناراحت نباش فردا پسرم علی‌اکبر می‌آید» چند تا اسیر تازه آوردند گفتند نماینده امام بین آنهاست. از یکی‌شان پرسیدم: «اسم شما چیه؟» گفت: «علی‌اکبر آقا جان».

*نهج‌البلاغه‌ای که در یک شب حفظ شد

یک نهج‌البلاغه به ما دادند. حاج‌آقا گفت: «فردا صبح این کتاب را می‌برند بیاین حفظش کنیم» نهج‌البلاغه 800 صفحه‌ای را بین 2 هزار نفر تقسیم کرد. صبح فردا یک نهج‌البلاغه در دل 2 هزار نفر بود.

*پا برهنه به احترام سیدالشهدا

محرم بود. همه چیز ممنوع شده بود، نه می‌توانستیم سینه بزنیم نه نوحه بخوانیم نه کار دیگری. حاج‌آقا کفش‌هایش را زد زیر بغلش و گفت: «به احترام آقا اباعبدالله با پای برهنه توی محوطه راه می‌رویم.»

*وای به حال زن‌ها!

هر وقت با خیزران می‌زدند، بعدش روضه حضرت زینب می‌خواند و گریه می‌کرد. «ما مَردیم و بدنمون آماده رزم وای به حال زن‌ها و بچه‌ها.»

*احترام نظامی افسر عراقی به یک روحانی

افسر نزار جدی بود. از آن سنگ‌دل‌ها. از کنارشان رد می‌شد که حاج‌آقا از صف بیرون آمد و گیوه‌ای که بچه‌ها بافته بودند داد دستش. تعجب کرد پرسید این چیه؟‌ حاج‌آقا گفت هدیه است برای شما. چند لحظه‌ای مکث کرد نگاهی به حاج‌آقا انداخت و نگاهی به گیوه، دستش را بالا آورد احترام نظامی گذاشت و بیرون رفت.

*شعار علیه مسعود رجوی برای شاد شدن دل یک آخوند

چند بار حاج‌آقا دنبالش فرستاد نیامد. سردسته منافقین اردوگاه بود. پیغام هم داد به ابوترابی بگو اگه بیای پاتو می‌شکنم. حاج‌آقا رفت دیدنش، دستشان توی دست هم بود و حرف می‌زدند. موقع برگشتن گفت چیزی ندارم ازت پذیرایی کنم، اما کاری می‌کنم که دلت شاد بشه. رفقایش را راه انداخته بود دور اردوگاه علیه مسعود رجوی و مریم شعار بدهند.

*توسل به حضرت زینب(س) برای رفتن مجلس

برای نمایندگی مجلس شورای اسلامی کاندید شده بود، رفتیم دنبالش تا به برنامه‌های تبلیغات سر و سامان بدهیم، نبود. رفته بود سوریه زیارت حضرت زینب (س)‌و دعا کرده بود؛ «اگه رفتن من به مجلس خدشه‌ای به دامان پاک شما به عنوان قافله‌سالار اسرا وارد می‌کنه مانعی بزاریم که وارد این عرصه نشم.»

*نماینده‌ای که جلوی مجلس مشکلات مردم را می‌شنید

جلوی مجلس عبایش را پهن کرده بود و نشسته بود و به حرف مردم گوش می‌کرد. گفتند: «این کار شما صورت خوشی ندارد.» گفت: «اگر نگران رفت و آمد هستند از اینجام می‌ریم، اما نگران هستند مردم بدعادت بشن همینجا می‌مونیم.»

*نسبت آبروی مملکت با وصله شلوار نماینده مجلس

دو دست لباس داشت که همیشه هم تمیز بودند. یک روز وصله لباسش را دیدم، گفتم: «حاج‌آقا حداقل وصله پینه‌های شلوارت را بپوشون ناسلامتی نماینده مجلس هستی، اینطوری آبروی مملکت میره.» با تعجب نگاهی به وصله شلوارش انداخت و گفت: «آقاجون آبروی مملکت به شلوار من ربطی داره؟»

*آمدیم که باری از دوش آقا برداریم

یکی از آزاده‌ها آمده بود پیشش، گفت: «حاج‌آقا مشکل مسکن آزاده‌های تهران حل نشده شما که با بیت تماس دارید موضوع را به آقا بگو و کمکی بگیر.» دستش را گذاشت روی شانه آن بنده خدا و گفت: «ما زمان اسارت از خدا می‌خواستیم آزاد شیم و برگردیم تا باری از دوش این عزیز برداریم حالا خودمون بیایم این بار را سنگین‌‌تر کنیم.»

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها