کد خبر: ۱۱۷۴۳۰
زمان انتشار: ۰۰:۳۰     ۱۴ اسفند ۱۳۹۱
بچه‌های آن روز حالا بزرگ شده‌اند و رفته‌اند پی زندگی‌شان و شاید خیلی از چیزها را فراموش کرده باشند. محله‌شان را، مسجدشان را، کتابخانه‌شان را و حتی خود حبیب را ولی فکر نمی‌کنم بتوانند یک لبخند را که یک جور خاصی هم بود، فراموش کنند.

همه چیز از یک قصه شروع شد. تابستان بود. هوا گرم بود و خیس عرق بودم. نگهبان در تلفنی را گرفت و به آن کسی که آن سوی خط بود گفت: «پسرکی قصه‌ای آورده برای چاپ» بعد کسی که نمی‌دانم چرا گوشش باند پیچی بود، آمد از پله‌ها پایین. مستقیم می‌آمد طرف من. نمی‌دانم از کجا فهمید من قصه آوردم گفت: «تو قصه آوردی؟!»

و بعد گفت که هفته دیگر می‌آیم جوابش را بگیرم. و من هفته بعد که آمدم آن جا قصه دیگری همراهم بود به نام «مادر». ماجرای پسری بود که مادرش می‌میرد و تنها می‌شود و ... نگهبان تلفنی را گرفت.

همان مردی که گوشش باندپیچی بود، آمد از پله‌ها پایین. گفت قصه‌ام که نامش «ماجرای آن دو نمره» بود، چاپ می‌شود و قصه بعدی مرا گرفت و گفت هفته بعد برای جوابش بروم، هفته بعد یک قصه دیگر بردم و او گفت که بروم بالا. از پله‌ها رفتیم بالا از راهروی شیشه‌ای گذشتیم و یک راست مرا برد تحریریه، همان جا بود که امیرخان آدرس جلسه قصه‌ای را داد که توی یک مسجد بود. آن طر‌ف‌ها را بلد نبودم قرار شد آن کسی که گوشش باند پیچی بود (و فهمیدم اسمش احمد است) در میدان آزادی بایستد من بروم آنجا و از آنجا برویم جلسه‌ای که در خیابان جی بود، رفتیم. جلسه اول نشد چیزی بخوانم جلسه بعد عوضش دو تا قصه خواندم. هر جلسه نوبت یکی بود و من اگر قصه داشتم، نوبت هر کسی که می‌خواست باشد، قصه‌ام را می‌خواندم. کم‌کم صدای بقیه داشت در می‌آمد که نوبت پس چی می‌شود. گوشم بدهکار این حرف‌ها نبود. چون نه تابستان بلد بودم و نه زمستان. زیر بارش برف و باران پای پیاده از میدان امام خمینی و گاهی چهارراه سرچشمه تا خیابان جی گز می‌کردم تا یک قصه بخوانم. حق خودم می‌دیدم بخوانم چون اکثر بچه‌ها خانه‌شان همان دور و بر مسجد بود و خانه ما آن طرف شهر.

یک عمر راه بود و باز هفته بعد همان مکافات. موتوردار که شدم، دیگر کوتاه می‌آمدم تا متولی و مهرداد و بیژن و حسینی و قلیچ هم قصه‌ای بخوانند یا ناصری و نادری که آن اوایل اشتباه می‌گرفتم‌شان. مدتی گذشت تا فهمیدم کی به کی است. آن که ابتدای جلسه قرآن می‌خواند و می‌نوشت هفته بعد چه کسی قصه بخواند و چایی دم می‌کرد ناصری بود و آن که معلمی می‌کرد و جلوی شاگردانش که در حیاط مسجد بودند با دیگران شوخی نمی‌کرد و جدی بود و به دیگران هی نمی‌گفت علی قنبر، نادری بود. برنامه جلسه این طوری بود که قصه‌ای خوانده می‌شود و همه نظر می‌دادند. در انتها امیرخان مطالب را جمع می‌کرد و جوری که توی ذوق طرف نخورد و ناراحت نشود، یک جوری آرام آرام هم به نعل می‌زد هم به میخ و در آخر می‌گفت که یک نویسنده نباید تلاش را فراموش کند و باید عرق روح بریزد و روی این جله زیاد تأکید می‌کرد.

و روی این جلسه که کسی که زحمت بکشد، محکوم به پیشرفت است و دلداری می‌داد. شاید پنجا تا قصه خواندم و رد شد و پنجاه بار شنیدم که تلاش را نباید فراموش کرد و ...

تصور کنید پسرکی شاد و خندان دم غروب تند رکاب می‌زند و به سمت انتهای خیابان می‌رود و شب از انتهای همان خیابان برمی‌گردد با لب و لوچه آویزان و دست‌های آویزان‌تر و گردن کج با خورجینی کتاب. پر از کتاب، برای خواندن. یادم نمی‌آید مسئول کتابخانه روی پشت بام کی بود ولی هر که بود خودش را به زحمت نمی‌انداخت که نام این همه کتاب را بنویسد و دوشنبه بعد که برمی‌گردانم، دوباره پاک کند. هر کسی حق داشت حداکثر دو سه تا کتاب ببرد. سفت و سخت هم می‌گرفتند زیاد کسی نبرد. مرا زیر سیبیلی رد کردند و گیر نمی‌دادند. جلسه دوشنبه‌ها بود. نماز که تمام می‌شد از پله‌ها ما رفتیم بالا. روی پشت بام مسجد اتاقکی کوچک بود و پر از کتاب. زمستان‌ها اتاقک سرد بود و تابستان‌ها گرم. آن قدر گرم که مجبور بودیم بیاییم بیرون روی پشت بام در هوای آزاد قصه بخوانیم. محله جی نزدیک فرودگاه بود و هر چند دقیقه یک بار هواپیمایی جیغ کشان از بالای سرمان می‌گذشت و می‌رفت. هواپیما که می‌رفت جلسه ادامه پیدا می‌کرد. و در آخر جلسه چایی بود و صحبت و حرف کتاب و خرید جدید و ... لیوان سبز رنگ در این موقع می‌آمد وسط مجلس می‌نشست. هر که می‌خواست پولی داخلش می‌گذاشت برای خرید کتاب‌های جدید گاهی بچه‌ها موقع بلند شدن یا شلوغی جلسه از فرصت استفاده می‌کردند و یواشکی اسکناس تا شده‌ای را می‌گذاشتند توی لیوان و راهشان را می‌کشیدند و می‌رفتند.

و گاهی که می‌رفتند برگشتنشان طول می‌کشید و جلسه سوت و کور می‌شد. فرمانده نمی‌دانم کدام گردان بود که مال آن محله بود یا آشنا بود و خبر می‌داد به بچه‌های مسجد که بیایید موقعش است. و مسجد خالی می‌شد و جلسه قصه خالی می‌شد و سوت و کور می‌شد. می‌دیدی سه چهار نفر بیشتر نیستند. از چشم‌هایت سؤالت را می‌خواندند و می‌گفتند مثلا حبیب یا قلیچ یا آن پسری که خیلی خوش خنده بود (و الان فامیلی‌اش یادم رفته) دیروز یا پریروز رفته‌اند جنوب. جلسه بود اما نه با شور همیشگی خودش یک ترس پنهان توی دل‌ها بود. دیگر حواس کسی به قصه‌ای که خوانده می‌شد نبود. دیگر حواس کسی به کتابی که تازه ترجمه شده نبود حواس‌ها همه به در اتاق بود که ببینند بعد از جلسه آیا همه باز همدیگر را می‌بینند یا نه. آن‌ها که به جلسه قصه می‌آمدند دیگر برای قصه نمی‌آمدند. برای این می‌آمدند که جلسه باشد و ببینند خبری از بچه‌ها هست یا نه کسی از آن سمت‌ها آمده، نامه‌ای چیزی آورده یا نه. در آن شرایط با آمدن به جلسه فقط ثابت می‌کردند که دلواپش باقی بچه‌ها هستند.

بدون آن که کسی حرفی زده باشد، بدون آن که کسی کلمه‌ای جمله‌ای چیزی گفته باشد، ترس نامحسوسی کنار چراغ پیک نیکی وسط پتو، روی پشت بام مسجد با ما بود. چند هفته بعد که بچه‌ها می‌آمدند جلسه حالا جلسه بود.

جان می‌داد آدم قصه بخواند و بچه‌ها هزار تا اشکال و عیب و ایراد از تویش در بیاورند و یا به قصه طنزت کلی بخندند طوری که کله‌شان بخورد به کانال کولری که کنار اتاق بود و می‌رفت طبقه پایین. گاهی بعد از حمله رنگ و بوی جلسه عوض می‌شد. حتما خبری در راه بود و جنازه‌ای. من مال آن محله نبودم و هی از این و آن سؤال می‌کردم که قبلا طرف را دیده‌ام یا توی جلسه قصه می‌آمده یا نه و بچه‌ها آدرس می‌دادند: «آن روز زیر باران؟ واستاده بود داشت با امیری بحث می‌کرد، یادت آمد؟» و یا: «آن پسر قد بلنده که کتاب دستش گرفته بود و راه می‌رفت و می‌گفت هر کسی این کتاب را نخوانده نصف عمرش بر فناست.»

و من به عکسش روی حجله مقابل مسجد نگاه می‌کردم که غیر از آنجا کجاها دیده‌امش.

گاهی قیافه آشنا نبود. گاهش آشنا بود و گاهی خیلی آشنا مثل عکس حبیب که لبخند می‌زد به ناباوری‌مان. هیچ کس باور نیم‌کرد همه مات و مبهوت بودند. توی حیاط مسجد این طرف و آن طرف می‌رفتند و گاهی جمله‌ای می‌گفتند که فقط ناباوری‌شان را می‌رساند و بس. و من توی فکر آخرین باری بودم که حبیب را دیده بودم. توی کتابخانه آن سمت مسجد که حالا متروک شده نشسته بود لب میزی و حرف می‌زدیم. فکر می‌کنم مسئول کتابخانه بود چون هی بچه‌ها می‌آمدند سؤال می‌کردند. گاهی بعضی از سؤال‌ها فقط سؤال بود و بچه‌ها می‌خواستند با او حرفی زده باشند و ارتباط برقرار کرده باشند فکر می‌کنم خودش هم می‌دانست برای چی این سؤال‌ها را می‌کنند.

بچه‌های آن روز حالا بزرگ شده‌اند و رفته‌اند پی زندگی‌شان و شاید خیلی از چیزها را فراموش کرده باشند. محله‌شان را، مسجدشان را، کتابخانه‌شان را و حتی خود حبیب را ولی فکر نمی‌کنم بتوانند یک لبخند را که یک جور خاصی هم بود، فراموش کنند جیب یک جور خاصی لبخند می‌زد که از همه چیزش بیشتر یاد آدم می‌ماند. توی عکسش که در کتابخانه پشت بام مسجد هنوز هست، تکه‌ای از آن لبخند دیده می‌شود آدم باید خیلی شانس داشته باشد که به دنبال یک لبخند به یاد کسی بیاید. این کمال خوشبختی است و کمال تأثیر شاید ارزش تأثیر بیش از خوشبختی باشد. چون من اول می‌خواستم فقط چند کلمه حرف بزنم. نمی‌دانم چرا وقتی شروع کردم از مسجد سر در آوردم و از آن روزهایی که هر چند گاهی تلخ بود ولی خوب بودند و با حس و حال بودند آن قدر حس داشتند که هنوز که هنوز است، بعد از سال‌ها که از آن مسیر در آن چهارراه و از آن خیابان رد می‌شوم، حس می‌‌کنم باز دوشنبه است و توی خورجین موتور پر از کتاب خوانده شده و یک قصه ناخوانده که هر طور شده باید بخوانم. برای همین بود که می‌گویم همه چیز از یک قصه شروع شد فقط یک قصه بود.»

منبع: یادداشت محمدرضا کاتب در کتاب دهمین دوره جایزه ادبی شهید غنی‌پور

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها