أمیرالمؤمنین علی علیه السلام: فَـرَضَ اللّه‏ُ ... الصِّیـامَ اِبْتِلاءً لاِِخْلاصِ الْخَلْقِ؛ ... خداوند روزه را واجب کرد تا اخلاص خلق را بیازماید

      
کد خبر: ۴۹۶۶۴۸
زمان انتشار: ۱۱:۳۸     ۰۱ آذر ۱۴۰۰
زخم امارت...
در هفتادوسومین روز فعالیت انقلابی‌های بدون مرز، به آنها ملحق شده بودم، 73 روز در سکوت و بی‌اعتنایی رسانه‌ها، با دست تقریبا خالی آنچه را می‌دانستند وظیفه‌شان است، انجام دادند. قرار است نخستین روایت رسمی از آنها را بنویسم و اگر امکان‌پذیر بود، به‌تصویر بکشم.

به گزارش پایگاه 598-صادق امامی، روزنامه‌نگار: 45 روز است می‌خواهد به ایران بیاید اما هر شب که خودش را از دیوار چهارمتری مرزی بالا کشیده و به‌زحمت تن درمانده‌اش را از لای شبکه سیم‌خاردارهای یک‌متری برنده عبور داده و داخل خاک ایران کرده، بازداشت‌ و صبح روز بعد رد مرز شده است.

روایت دردناک یک خبرنگار از وضعیت افغانستانی‌هایی که برای رهایی از دست طالبان به مرز‌های ایران می‌آیند

بار اول که مرزبانی دستگیرش کرد، امید داشت دومین‌بار بتواند از مرز رد شود و هرطور شده خودش را به قم برساند. می‌خواهد مادرش را ببیند که 45 سالی است در ایران زندگی می‌کند. دومین‌بار هم دستگیر می‌شود تا برای سومین‌بار شانسش را امتحان کند. جمعه 28 آبان که می‌بینمش، حساب از دستش در رفته و نمی‌داند بار شانزدهم یا هفدهم است که دستگیر شده. حسین هرچه به خانواده‌اش می‌گوید نمی‌شود به ایران آمد، باور نمی‌کنند. می‌گویند چطور دیگران می‌آیند ولی تو نمی‌توانی؟ روزهایی بوده که در مرزبانی ایران، صبح رد مرز شده و چندساعت بعد دوباره به‌سمت مرز آمده و باز هم دستگیر شده است. در این مدت 50 میلیونی هزینه کرده ولی همه هزینه‌ها بی‌فایده بوده است. او می‌گوید خسته شده و بدنش دیگر کشش طی کردن این مسیر سخت را ندارد. از آن مهم‌تر دیگر کفگیرش به ته‌ دیگ خورده است و پولی برای آمدن ندارد.

این یکی از صدها قصه و آرزویی است که با تاریک شدن هوا در آن سوی مرز متولد می‌شوند و ساعتی بعد با دستگیری در این سوی مرز، بر باد می‌روند. حسین 17 بار این آرزو را در حوالی پایانه مرزی میلک به‌دست باد سپرده است. از غروب پنجشنبه تا طلوع آفتاب جمعه، 600 امید و آرزوی دیگر بر باد می‌روند و از غروب جمعه تا طلوع آفتاب شنبه نیز همینطور. در نقطه صفر مرزی آرزوها در سیاهی متولد می‌شوند و در سیاهی هم جامه عزا بر تن می‌کنند. چقدر این دیوارهای مرزی سنگدل هستند و چقدر این سیم‌خاردارهای تیغی بی‌رحمند که حاضر می‌شوند ابروی مردی که می‌خواهد زن و بچه اش را از مرز رد کند، بدرند. هیچ‌کس نمی‌داند چه باید کرد. من هم نمی‌دانم در آخر گفت‌وگوهایم با آنها چه جمله امیدبخشی بگویم؟ مگر امیدی هست که ذره‌ای از انحصارطلبی و خشونت و سبوعیت طالبان کم‌ شود؟ شاید بزرگ‌ترین و مهم‌ترین کاری که در این نقطه مرزی می‌توان انجام داد، همانی است که جوانان «قرارگاه جهادی انقلاب بدون مرز» در سکوت و بدون هیچ شوآفی در مرز انجام می‌دهند.

بدشانسی در ابتدای راه

بعد از چند روز بررسی و کسب اطلاع تصمیم می‌گیرم هرطور شده به مرز میلک در استان سیستان‌وبلوچستان سری بزنم. ساعت 4 صبح چهارشنبه 26 آبان، سوار تاکسی‌ای می‌شوم که قرار است مرا به فرودگاه و پرواز ساعت 6:10  زابل برساند. در فرودگاه تا قبل از پرواز، گوشی موبایل، پاوربانک و دوربینم را حریصانه شارژ می‌کنم. دوست داشتم تمام برق فرودگاه را در شکم‌شان می‌ریختم تا نکند مرا زمین‌گیر کنند. هواپیما با حدود 20 دقیقه تاخیر می‌پرد تا ساعت 8:30 در فرودگاه زابل به زمین بنشیند اما توفان‌ شن، خلبان را ناچار می‌کند به‌جای زابل، فرمان را کمی بچرخاند و در فرودگاه زاهدان روی زمین بنشیند. این اولین‌باری است که می‌بینم هواپیما در مقصد دیگری می‌نشیند. کنار دستم رسول خادم، کشتی‌گیر پیشکسوت نشسته است. خانمی هم در صندلی کنارش نشسته و از وضع پیش‌آمده ناراضی است. خادم آرام است و گوشی تلفنش را درمی‌آورد، شماره‌ای را می‌گیرد و تا تماس برقرار شود خطاب به خانم می‌گوید: «از این اتفاقا که هواپیما شهر دیگه‌ای بنشینه، همه‌جای دنیا می‌افته.» چنددقیقه‌ای بعد بلندگوی هواپیما به صدا درمی‌آید. خلبان می‌گوید هواپیما از زاهدان به‌سمت زابل می‌رود اما اگر هوا نامساعد باشد، دیگر به زاهدان بازنمی‌گردد و مستقیم به تهران می‌رود. مسافران هواپیما در انتخاب بین ماندن در هواپیما یا پیاده شدن، آزادند. مردد هستم که پیاده شوم یا ریسک کنم؛ ریسکی به قیمت یک‌میلیون و 46 هزارتومان. اگر هواپیما نتواند در زابل بنشیند، راهی تهران یعنی همان نقطه اول می‌شوم، با این تفاوت که علاوه بر وقتم، یک‌میلیون و 46 هزار تومان را از دست‌ داده‌ام. بالاخره تصمیمم را می‌گیرم و مثل رسول خادم و خیلی‌های دیگر پیاده می‌شوم تا آنچه هواپیما نتوانست، با تاکسی انجامش دهم. به ترمینال زاهدان می‌روم و با یک تاکسی راهی زابل می‌شوم.

از زاهدان تا زابل 220 کیلومتری فاصله است. راننده تاکسی مرد میانسالی است که می‌خواهد هرچه زودتر به مقصد برسد تا نوه‌اش را ببیند. پشت تلفن به نوه کوچکش اصرار می‌کند از پدر و مادرش بخواهد برای شام بمانند. پایش را از روی گاز برنمی‌دارد. سرعت کمتر از 110 کیلومتر بر ساعت را شوخی می‌داند و آنقدر گاز می‌دهد تا دوساعت بعد به زابل برسیم. در زابل به رضا جعفری، فرمانده «قرارگاه جهادی انقلاب بدون مرز» زنگ می‌زنم. شماره‌اش را از امیرحسین داووزاده که دوماهی در مرز میلک به پناهجویان یا مهاجران افغانستانی خدمت کرده، گرفته‌ام. جعفری شماره مسعود خدری، جانشینش را برایم پیامک می‌کند تا به‌محض رسیدن به زهک با او هماهنگی‌های لازم را انجام دهم. جدا از 90هزارتومانی که برای مسیر زاهدان به زابل داده‌ام، 10 هزار تومان هم تا زهک پیاده می‌شوم. با مسعود تماس می‌گیرم تا یک نفر را دنبالم بفرستد، چرخی در دور و اطرافم می‌زنم و چند نانوایی را می‌بینم. یکی‌شان که نان محلی می‌فروشد، تنورش گلی است و تقریبا یک‌متری بالاتر از سطح زمین است. وزن نان‌هایش سنگین‌تر از نان‌های ماست و هشت‌هزار تومانی قیمت دارد. کنار نانوایی یک آردفروشی هم هست و این یعنی بعضی خانواده‌ها خودشان قوت روزانه‌شان را تهیه می‌کنند. دقایقی بعد سعید با یک تاکسی می‌رسد. می‌پرسد مهمان آقای خدری هستید؟ بله می‌گویم و سوار ماشین می‌شوم. قیافه‌اش خیلی شبیه داوود مرادیان، مدیر گروه مستند بنیاد «روایت فتح» است. به یک‌خانه در فاصله پنج‌دقیقه‌ای مکانی می‌رسم که ایستاده بودم.

امید به پنجشیر

ساعت 4 عصر است. وارد حیاط خانه می‌شوم، چند کپسول گاز یک‌گوشه گذاشته‌شده. در ورودی ساختمان را که باز می‌کنم، یک کپسول بزرگ گاز و یک اجاق زیر پله گذاشته‌اند. احتمالا برای اینکه باد اجاق را خاموش نکند، چنین موقعیتی را آشپزخانه کرده‌اند. وارد خانه می‌شوم، 6 یا هفت جوان بین 23 تا 32 ساله را می‌بینم. مسعود خدری نفر اصلی‌شان است. جوان است و لاغراندام، لباس بلوچی آبی ملایم به تن دارد و یک چفیه عربی هم دور گردنش است. سمت راست صورت سبزه‌اش دو جای ماه‌گرفتگی کنار ابرو و چشمش خودنمایی می‌کنند. روز آخر می‌فهمم این ماه‌گرفتگی نیست و از تبعات بازیگوشی بعضی بچه‌هاست.

غیر از او یک نفر دیگر هم لباس بلوچی دارد اما ظاهرش بیشتر شبیه افغانستانی‌هاست، بقیه مثل من لباس پوشیده‌اند. درحال برنامه‌ریزی برای صبح روز بعد هستند. دقایقی صحبت‌هایشان را می‌شنوم، برای اینکه جو را بشکنم و کمی گرم بگیرم، از سفر افغانستانم می‌گویم. آن جوانی که ظاهرش شبیه افغانستانی‌هاست و لباس بلوچی دارد، بیشتر از همه‌چیز درباره پنجشیر می‌پرسد. آنجا برای خیلی‌ها که امید به مهار طالبان دارند، تنها چراغ روشن در افغانستان است. مهدی اصالتا افغانستانی اما مقیم ایران است. هر آنچه را یادم هست، می‌گویم. نیم‌ساعتی که می‌گذرد، یک مرد با موها و ریش‌های بلند جوگندمی هم به جمع‌مان اضافه می‌شود. می‌شناسمش. مسعود نیکدل طراح پویش «طرفدار ملت افغانستانیم» است. شماره‌اش را چند روز قبل از حمیدرضا بوالی گرفته بودم و با هم گفت‌و‌گوی کوتاهی داشتیم. خودم را که معرفی می‌کنم، به جا می‌آورد. نیکدل و خیریه «جهت» درواقع پشتوانه حقوقی و محل دریافت کمک‌های مالی برای قرارگاه جهادی انقلاب بدون مرز است.

در هفتادوسومین روز فعالیت انقلابی‌های بدون مرز، به آنها ملحق شده بودم، 73 روز در سکوت و بی‌اعتنایی رسانه‌ها، با دست تقریبا خالی آنچه را می‌دانستند وظیفه‌شان است، انجام دادند. قرار است نخستین روایت رسمی از آنها را بنویسم و اگر امکان‌پذیر بود، به‌تصویر بکشم. نمی‌دانم اساسا این موضوع چقدر برای مردم اهمیت دارد. قبل از این با یکی از دوستانم که در دانشگاه امام‌صادق(ع) تدریس می‌کند، مشورت کردم. می‌گفت مطمئن باش گزارشت برای کسی اهمیت ندارد. او خودش را تنها استاد دانشگاه امام صادق(ع) که از دولت جامانده می‌داند، حتی فیلمی با هم ضبط کردیم تا برای مقامات دولت بفرستیم بلکه پایش به دولت باز شود. او پیشنهاد می‌کند به‌جای رفتن به مرز و گزارش مشکلات آنجا، در همین تهران از وضع اقتصاد بنویس.

در زهک، برخلاف من، بچه‌های جهادی خیلی خوش‌بین نیستند که همراه‌شان بمانم و بتوانم گزارش تهیه کنم. پیش از من، یک تیم هشت‌نفره برای پوشش خبری تصویری به محل اسکان‌شان آمده بودند اما وقتی دیدند شام‌شان تخم‌مرغ و رختخواب‌شان دو پتوی سربازی و یک بالش است، شبانه سوار ماشین شدند و عطای گزارش را به لقایش بخشیدند. می‌گفتند آن روزها کلا چهارنفر بودیم و اینها با هشت خبرنگار آمده بودند، یعنی به ازای هرکدام‌مان دوخبرنگار آورده بودند.»

نقطه شروع انقلاب بدون مرز

حدود 80 روز قبل وقتی یکی از دوستان رضا جعفری، مسئول قرارگاه جهادی انقلاب بدون مرز با او تماس می‌گیرد که بیا به مهاجران افغانستانی کمک کنیم که به‌صورت غیرقانونی وارد مرز ایران می‌شوند، در پایتخت عده‌ای تلاش داشتند کلیدواژه موهوم «تغییر طالبان» را به‌گوش مردم ایران آویزان کنند. مدعیان تغییر طالبان، اینفلوئنسرهای اینستاگرامی را یکی پس از دیگری راهی افغانستان می‌کردند تا در روزهایی که فوج‌فوج مردم افغانستان به چیزی جز فرار از کشور فکر نمی‌کردند، از زیبایی‌های آنجا و اینکه نیروهای طالبان عطرهای روز دنیا را می‌زنند، بنویسند و از هر نمدی کلاهی برایشان بسازند.

تا پیش از سقوط دولت افغانستان، به‌طور متوسط روزانه 100 افغانستانی تلاش می‌کردند به هر شکل ممکن از دیوار چهارمتری مرزی بالا بروند و سیم‌های خاردار را کنار بزنند و قاچاقی وارد خاک ایران شوند. آنها که زیرک‌تر بودند از مرز عبور می‌کردند و هرطور شده خودشان را به تهران یا هر شهر دیگری در عمق ایران می‌رساندند اما باقی‌شان دستگیر و رد مرز می‌شدند. مهاجران غیرقانونی توسط پاسگاه‌های مرزی و عمدتا در شب دستگیر می‌شوند و صبح روز بعد از طریق پایانه مرزی، رد مرز شده و به افغانستان بازگردانده می‌شوند. در گذشته تعداد مهاجران به‌اندازه امروز نبود و عدم امکانات چندان به‌چشم نمی‌آمد اما با تسلط طالبان بر افغانستان همه‌چیز تغییر کرد. انحصار سرمستانه قدرت سیاسی و بخشنامه‌های تهدیدکننده آزادی‌های اجتماعی درکنار اقتصاد زمین‌خورده، دست در دست هم داد تا یگانه‌راه پیش پای مردم افغانستان، مهاجرت به ایران، پاکستان یا هر نقطه دیگری باشد. طالبان هرچه بیشتر ریشه‌هایش را در قلب افغانستان فرو می‌کرد، مردم بیشتری کوله‌هایشان را پشت‌شان می‌انداختند و راهی مرزهای ایران می‌شدند. همین جمع‌بندی مردم این کشور، تعداد مهاجران غیرقانونی را چندده برابر کرد.

مرزی که روزانه 100 مهاجر غیرقانونی داشت، در میانه شهریور، روزانه میزبان بیش از سه‌هزار مهاجر شده بود. طبق آمارها روزانه حداقل هزار مهاجر از حوالی پاسگاه مرزی ملاشریف وارد خاک ایران می‌شوند، این تعداد در برخی روزها به دو و سه‌هزار نفر هم می‌رسند. طبیعتا مناطق مرزی ایران در گذشته نیز فاقد امکانات برای مهاجران بود اما با چندده برابر شدن مهاجران به‌خصوص مهاجران زن و کودک، شرایط به‌مراتب سخت‌تر از گذشته شده بود. بر همین اساس رضا جعفری و دوستانش به فکر ساختن سرویس بهداشتی و تامین غذا برای پناهجویان افغانستانی افتادند. برای چنین کاری ابتدا نیاز به بررسی منطقه مرزی بود. اولین نقطه مورد نظرشان، پاسگاه مرزی ملا شریف بود. حوالی غروب یک پنجشنبه، رضا و دوستانش به پاسگاه می‌رسند. نماز می‌خوانند و بعد از آن با فرمانده پاسگاه صحبت و برای خدمات‌رسانی اعلام آمادگی می‌کنند. به آنها گفته می‌شود پناهجویان حدود یک یا دوساعت در پاسگاه نگهداری و پس از آن به پایانه مرزی میلک منتقل می‌شوند تا در آنجا پس از جمع‌آوری اطلاعات‌شان (بایومتریک) رد مرز شوند. فرمانده پاسگاه پیشنهاد می‌کند خدمات‌رسانی به پایانه مرزی منتقل شود که پناهجوها ساعات بیشتری در آنجا مستقر هستند.

پناهجویان افغانستانی از تاریکی هوا برای ورود غیرقانونی به ایران استفاده می‌کنند. آنهایی که نمی‌توانند از مرز عبور کنند، در همان تاریکی شب دستگیر می‌شوند و تا صبح فردا در محوطه باز که با سیم‌خاردار فنس کشیده شده، نگهداری می‌شوند تا رد مرز شوند. جدا از سرمای پاییز، توفان‌های زابل آن ‌هم در مناطق مرزی، قوی‌ترین مردان را زمین‌گیر می‌کند، چه برسد به زنان و کودکان. تصور اینکه از ساعت 10 یا 12 شب که این افراد دستگیر می‌شوند تا صبح فردا که رد مرز می‌شوند، در سرمای بیابان چه بر سر مردان، زنان و کودکان افغانستانی می‌آید، دردآور است.

گروه جهادی در گام نخست برنامه‌ریزی کرده بود که حداقل یک وعده غذا به این افراد برساند تا درکنار تمام مصیبت‌هایی که متحمل شده‌اند، گرسنه نمانند. آنها از عصر روز گذشته که پیاده‌روی به‌سمت مرز را آغاز می‌کنند تا لحظه دستگیری و بعد از آن چیزی نمی‌خورند. خدمت‌رسانی در شب‌های اول از 500 یا 600 تخم‌مرغ و سیب‌زمینی شروع می‌شود. کار که آغاز می‌شود، کمک‌ها یک‌به‌یک می‌رسد و بچه‌های گروه‌های جهادی از استان‌های مختلف هم می‌رسند. نزدیک اربعین، در مرز موکب و پرچم می‌زنند تا مشابه مردم عراق که به زوار امام حسین (ع) خدمت می‌کنند، به پناهجویان افغانستانی خدمت‌رسانی شود. خبر که این‌طرف و آن‌طرف در فضای مجازی پخش می‌شود، امکانات بیشتری به دست‌شان می‌رسد.

مهدی همان افغانستانی‌ای که لباس بلوچی دارد، تا خبر چنین برنامه‌ای را می‌شنود، دست زن و بچه‌اش را می‌گیرد و از قم به خانه پدرزنش در اصفهان می‌رود. آنها را آنجا می‌گذارد و از دوست و آشنا 15 میلیون تومان کمک جمع می‌کند. به رضا رفیق افغانستانی‌اش که در دانشگاه امام خمینی(ره) با هم آشنا شده‌اند، زنگ می‌زند. رضا شهرسازی و مهدی عمران خوانده است. دوتایی با هم به زهک می‌آیند تا به پناهجوها کمک کنند. با کمک‌های مالی ایرانی‌ها، افغانستانی‌های داخل ایران و حتی افغانستانی‌های خارج از کشور، برنج، گوشت و پک کامل آب‌معدنی، کیک، آبمیوه، خرما، پوشک‌بچه، شیرخشک، عروسک و نواربهداشتی تهیه می‌کنند و در کنار آن احداث سرویس بهداشتی در کنار مرز میلک را هم استارت می‌زنند.

از شرایط میدانی مرز خبر ندارم اما گفته می‌شود بیشترین پناهجویان برای رسیدن به ایران از حوالی برجک شماره 4 دیوار مرزی نزدیک پاسگاه ملاشریف وارد ایران می‌شوند. در روزهایی که باد و طوفان شن است، به‌دلیل محدود شدن دید افقی مرزبانان، تعداد بیشتری به‌سمت مرز می‌آیند؛ چراکه احتمال اینکه دستگیر شوند، کمتر است. هیچ‌کس نمی‌داند فردا صبح که به‌سمت مرز می‌روند، چه تعداد پناهجو منتظرند تا یک وعده غذای گرم بخورند.

ساعت 6 عصر، کارها برای فردا شروع می‌شود. سینی‌های پر از سیب‌زمینی و پیاز از راه می‌رسند. بوی پیاز تمام خانه را گرفته و چشم‌هایم را می‌سوزاند. 3 نفر سیب‌زمینی را خرد می‌کنند و 2 نفر هم پیازها را. یک نفر هم حواسش به جوش آمدن آب در دیگ زیر پله است تا عدس‌ها را در دیگ بریزد.

مسعود خدری مدیریت کار را در دست دارد. هر کار می‌کنم راضی به گفت‌و‌گوی تصویری نمی‌شود که نکند ریا شود. دائم هم می‌گوید: «کار اگر برای خدا باشد، دیده می‌شود.» قرار می‌شود تنها صدایش را ضبط کنم ولی اجازه انتشار آن را هم نمی‌دهد. روزهای اولی که به مرز می‌رفته با پناهجوها حرف می‌زده؛ «بهشان می‌گفتم با این همه مشکلاتی که داریم، فکر نکنید به فکر شما نیستیم.» می‌پرسم کمک‌ها چطور به دست شما می‌رسد؟ در جواب می‌گوید: «چون کار برای خداست، دیده می‌شود. اینها [پناهجویان] مظلومند و دست یاری دراز کرده‌اند. بعضی بچه‌ها در پیج قرارگاه استوری می‌گذارند. برخی خیرین این را دیدند. مثلا مصطفی که افغانستانی بود، از آلمان آمد اینجا خدمت کرد.»

قرارگاهی از سراسر ایران

بچه‌های قرارگاه مرز تقریبا بومی شهر هستند: «بعضی دانشجو هستند، برخی کار آزاد دارند. برای بعضی کارها مجبور می‌شدیم فراخوان بزنیم از شهرهای دیگر. از تهران، قم، تبریز و مشهد هم آمدند. 20 روز بچه‌های قزوین اینجا بودند. یکی 10 روز، یکی 5 روز، یکی یک روز آمد. از دانشگاه امام صادق(ع) آمدند.» در اینجا به جز بچه‌های بومی، هرکس به طریقی آمده. امیررضا 23ساله دانشجوی علوم سیاسی از تبریز آمده و محمد 24ساله با مدرک کارشناسی گرافیک از تهران. محمد قرار بوده اینجا کار مستندسازی انجام دهد اما از حدود یک ماهی که به زهک آمده، بیشتر روزها مشغول پخت غذا برای مهاجران و بچه‌ها بوده است. روزهایی هم بوده که بچه‌ها درگیر کارهای مختلف بودند و او خودش به‌‌تنهایی برای پناهجویان عدسی، لوبیا و نخودشور درست کرده است. تا شب و موقع شام همین‌طور با بچه‌ها صحبت می‌کنم. مسعود نیکدل می‌خواهد به طبقه دوم ساختمان که او و همسرش و یک خانم دیگر و یکی از دوستانش در آن مستقرند، بروم. به طبقه دوم می‌‌رویم. تا وارد می‌شویم، یکی از خانم‌ها می‌گوید: «چه جالب! من چند روز پیش تو اینستاگرام به شما پیام دادم! فکر نمی‌کردم شما رو ببینم.» گوشی‌ام را درمی‌آورم و اینستاگرامم را چک می‌کنم. بین چند ده پیامی که برایم ارسال کرده‌اند، پیامش را پیدا می‌کنم؛ پیامی پر از خواهش! که در آخرش از من خواسته شده بود «شرافت مردم ایران رو لکه‌دار» نکنم. در پاسخش خواسته بودم برایم دعا کند چنین نکنم. کمتر از یک هفته بعد از این ردوبدل شدن پیام، من و «آتوسا» روبه‌روی هم نشسته‌ایم تا ثابت شود افراد از آنچه در مجازی می‌بینید، به شما نزدیک‌ترند. کمی درباره مساله افغانستان و آنچه دیده‌ام و آنچه فکر می‌کنم، صحبت می‌کنیم. موقع شام می‌شود. به طبقه پایین می‌رویم. غذا برنج و مرغ است. مرغش را مثل آبگوشت درست کرده‌اند و این برای من که هر غذایی را نمی‌خورم یعنی آمادگی برای چند روز گرسنگی. اولین شب ساعت 1.5 می‌خوابم.

ساعت 5/5 صبح روز پنجشنبه برای نماز بیدار می‌شوم. صدای شعله‌های اجاق گاز از زیرپله به گوش می‌رسد و هر چند ثانیه‌ای هم صدای کفگیر که به دیواره دیگ می‌خورد تا مانع از ته‌گرفتن عدسی شود، به گوشم می‌رسد. محمد و رضا مشغول داغ کردن عدسی هستند. رضا دوست مهدی است که شهرسازی خوانده بود. محمد هم از رفقای دوران دانشجویی مسعود خدری است. فوق‌دیپلم نرم‌افزار دارد ولی الان کارش برق‌کشی و لوله‌کشی ساختمان است.

ساعت 6 آصف راننده وانتی که قرار است با آن غذا را به مرز ببریم، می‌رسد. آصف صورتی لاغر با ریش‌های پر سیاه‌رنگی دارد. کم‌حرف، باهوش و پرجرات است. حاضر است با من به افغانستان بیاید و قاچاقی با هم برگردیم ایران. به همراه آصف، سعید، محمد و رضا و یکی دو نفر دیگر ساعت 6 و 20 دقیقه بعد از بار زدن عدسی‌ها و برداشتن پک موادغذایی راهی مرز می‌شویم. پک‌های موادغذایی شامل خرما، آبمیوه و تی‌تاپ برای زمانی است که در مرز تعداد پناهجویان بیش از اندازه است و به همه غذا نمی‌رسد. با وجود اینکه هوا به‌شدت سرد است، من و چند نفر دیگر عقب وانت می‌نشینیم. قبلا بچه‌ها با تاکسی به مرز می‌رفتند اما برای صرفه‌جویی در هزینه‌ها، آن تاکسی را حذف کرده‌اند و عقب وانت می‌نشینند. حدود 20 دقیقه‌ای تا پایانه مرزی راه است. در ابتدای مسیر سرما چندان آزاردهنده نیست اما ماشین که به جاده اصلی می‌رسد و سرعت می‌گیرد، سرما به اندازه‌ای آزاردهنده می‌شود که قید فیلم گرفتن را می‌زنم. به توصیه بچه‌ها پشت به باد می‌کنم. با وجود داشتن کلاه، پشت سرم می‌سوزد؛ سوزشی شبیه سوزش تیغ حجامت.

مردم افغانستان دوستتان داریم

قبل از 7 صبح، بعد از عبور از یک نگهبانی، کم‌کم دیوار مرزی با سیم خاردارهایش مشخص می‌شود. دقایقی بعد به پایانه مرزی میلک می‌رسیم. بعد از مرز دوقارون در خراسان رضوی، این دومین مرزی است که از نزدیک می‌بینم. دور و بر را نگاه می‌کنم. اثری از هیچ پناهجویی نمی‌بینم. تا اینکه یک در دولنگه آبی‌رنگ کوچک باز می‌شود. دالانی نسبتا تاریک به عرض تقریبی 3 متر، که دوطرفش پناهجویان افغانستانی روی دوکنده زانو نشسته‌اند. سالن قوسی دارد که نمی‌توان انتهایش را دید اما به نظرم بیش از 50 متری طول دارد. در وسط سالن یک میز و صندلی گذاشته‌اند و فقط همین نقطه با دولامپ روشن شده است. اگر دیوارهای سالن سفید نباشد و نور از میان شیروانی‌ها به داخل نیاید، همه‌جا تاریک می‌شود. حدود 150 نفری که در سالن هستند، رد مرز خواهند شد. سمت راست سالن پناهجوی بیشتری دارد. ماموران مرزبانی درحال جمع‌آوری مشخصات پناهجوها بودند. تقریبا تمام افرادی که می‌بینم بین 15 تا 40 سن دارند. مو سفیدکرده بین‌شان نمی‌بینم یا اگر هست به‌خاطر بستن شال، نمی‌توانم تشخیص بدهم. تا یک چرخی در محوطه می‌زنم، بچه‌ها دیگ را داخل سالن آورده‌اند. از یکی از پناهجوها برای توزیع نان لواش کمک می‌گیرند و خودشان هم ظرف‌های عدسی را در سینی می‌گذارند و پخش می‌کنند. بعضی پناهجوها به‌قدری گرسنه‌اند که تا عدسی برسد، همان نان لواش را خورده‌اند. مرز یک منطقه نظامی است اما تا جهادی‌ها می‌رسند، فضا کاملا رنگ عوض می‌کند. «دوستان لطف کنید بنشینید. کنار هم بنشینید گرم‌تان شود.» نمی‌دانم از دیشب تا صبح را چگونه از سر گذرانده‌اند. آنها عمدتا در قالب گروه‌های 100 یا 200 نفره به سمت مرز می‌آیند و از روی دیوار مرزی که ارتفاعش به 4 متر هم می‌رسد، وارد خاک ایران می‌شوند. «شیما» همسر مسعود نیکدل و «آتوسا» مسئول دارو و درمان پناهجوها هستند. بچه‌ها که شروع به غذا دادن می‌کنند، اینها هم شروع می‌کنند: «برادرها کسی گلوش درد نمی‌کنه؟ کسی چشم‌درد نداره؟ کسی زخم برنداشته؟» یکی مسکن می‌خواهد. لاغر است و کمتر از 20 سال دارد. لباس افغانستانی نوک‌‌مدادی‌رنگ با کتانی قرمز و یک هودی قرمز دارد. شیما می‌گوید: «باید اول غذایت را بخوری بعد بهت مسکن می‌دهم.» تیم پرستاری در چشم کسانی که چشم‌هایشان به‌دلیل طوفان شن ملتهب شده، قطره استریل می‌ریزد. اگر در میان پناهجویان کودکی هم باشد قطره تقویتی و شربت تب‌بر و سینه هم به آنها می‌دهند؛ چراکه به‌طور حتم همه آنها از شدت سرمای بیابان، بیمار شده‌اند. در این سوی مرز گروه جهادی به افغانستانی‌ها خدمات سرپایی می‌دهد اما در داخل خاک افغانستان، هلال‌احمر ایران بقیه امکانات لازم را در اختیار آنها قرار می‌دهد. با شیما صحبت می‌کنم که چرا این کار را می‌کنی؟ می‌گوید: «اینجا هستیم چون خانواده و کودکان زیادی هستند که احتیاج به کمک ما دارند. اینجا هستیم تا بگوییم دوست‌شان داریم.» این دوست‌شان داریم را با بغض می‌گوید.

چرخی در سالن می‌زنم. مسعود نیکدل با صدای بلند خطاب به پناهجوها می‌گوید: «این غذا نذری است و هزینه آن را ایرانی‌ها، افغانستانی‌های داخل ایران و افغانستانی‌های خارج کشور پرداخت کرده‌اند.» این را چندبار و با صدای بلند می‌گوید. دلیلش را می‌دانم. دیشب می‌گفت که روزهای اول کسی جرات نمی‌کرد عدسی یا آب بردارد. «می‌دانید چرا؟ چون اون قاچاقچی انسان که اینها را رد می‌کرده، هر بطری آب را 40 هزارتومان و نان را 70 هزار و بیسکوئیت را 40 هزار بهشان می‌فروخته.»

12 میلیون تا تهران

حین اینکه عدسی توزیع می‌شود با کسانی که غذایشان را خورده‌اند، صحبت می‌کنم. اولین پناهجو همانی است که در توزیع نان به بچه‌ها کمک کرده بود. آنقدر گرسنه بود که نان را پیش از توزیع عدسی خورده بود. به بچه‌ها می‌گفت این نان خشک است، همین‌جوری پایین نمی‌رود. قدش کوتاه است و صورتش هنوز ریش درنیاورده. موهای لخت خرمایی‌رنگ زیبایی دارد. فکر می‌کند من اختیاری دارم که می‌گوید: «یا من را بذار برم تو ایران یا راهیم کن سوریه.» می‌گویم سوریه چه خبر است؟ دستانش را شبیه حالتی که انگار تفنگ دارد، می‌گیرد و با دهانش صدای تیراندازی درمی‌آورد. «ما در افغانستان چه کنیم؟ طالب مالب است آنجا. من را سوریه روان کن یا ایران. ما در افغانستان بیکاری داریم. چیکار کنیم.»
-برای چه آمدی؟
-برای کار آمدیم. برای کار آمدیم. در افغانستان کار نیست. ما از بیکاری درمانده‌ایم اینجا. هر رقمی می‌توانی من را یا ایران یا سوریه بفرست.
-دفعه اولت است ایران می‌آیی؟
-نه... من دفعه زیاد آمدیم. زیاد من را گرفتند. من پیش از عید قربان در ایران بودم. من را رد مرز کردن.
- ورود به ایران سخت شده؟
-ها! الان سخت شده.

خوش‌صحبت است و ساده سخن می‌گوید. دندان‌های سفید و مرتبی دارد. طوری حرف می‌زند که دهانش کم تکان می‌خورد. کلمات انگار از لب بالایی‌اش پایین می‌افتند. می‌گوید قاچاق‌بر آنها را به مرز می‌آورد: «قاچاق‌بر از ما نفری 12 میلیون می‌گیرد تا تهران بیاورد.» او می‌گوید پول را وقتی می‌دهند که به تهران برسند و اگر گیر بیفتند، پولی نمی‌دهند: «فقط در تهران رسیدیم پول می‌دهیم؛ خلاص.»
-شما را رد مرز کنند، باز به ایران برمی‌گردید؟
-ها برمی‌گردیم. ما هر رقم شده باید خودمان را برسانیم. چه کنیم؟ تباه شیم؟

 سرفه‌ ریزی می‌کند. مطمئنا از تبعات دیشب است که در بیابان به صبح رسانده‌اش. می‌پرسم: «می‌خواهی ایران بمانی یا به‌سمت ترکیه و اروپا بروی؟» پاسخ زیبایی می‌دهد: «خدای مهربان اونجا برسیم بعد آن می‌فهمیم چه کار کنیم.»
به اینجا که می‌رسیم، یکی از نیروهای مرزبانی هم می‌گوید بگذار من هم سوال کنم. او از پسرک می‌پرسد:
-قبل از اینکه به مرز برسید، چند روز خوابگاه می‌مانید؟
-پول ما را بریزند، ما خلاص هستیم.
-شکنجه نمی‌کنند؟
-قاچاق‌برها ظلم زیاد می‌کنند. ما چه کنیم؟ مجبور هستیم ظلم‌شان را تحمل کنیم.

خجالت می‌کشیم از دیوار می‌آییم

روبه‌روی پسرک، با مرد جوانی که ریش پری دارد و روی سرش شال انداخته، گفت‌وگو می‌کنم. می‌گوید قبل از تحولات افغانستان و سقوط حکومت قبلی، ویزای ایران برای ما باز بود. فعلا دولت دیگری که آمده، نمی‌دانم ایران مشکل دارد یا آنها بند کرده و مجوز نمی‌دهند. چند باری مراجعه کردیم، ویزا ندادند. به‌خاطر اینکه بیکاری بود و سردرگم بودیم برای قاچاق حرکت کردیم.

پاسخ بعضی سوالات از قبل مشخص است اما می‌تواند بهانه‌ای باشد برای گفت‌و‌گوی بیشتر دو نفر. به همین علت از او می‌پرسم چرا از افغانستان به سمت ایران می‌آیند؟ پاسخ عجیبی می‌دهد. از همان پاسخ‌هایی که در هیچ مرز دیگری یافت نمی‌شود: «ما شب از دیوار رد شدیم، سرباز ما را گرفت. به سربازان گفتیم خجالت می‌کشیم از دیوار می‌آییم این‌طرف. اما مشکلات ما زیاد است و سبب شده قاچاق بیاییم به خاک شما. وقتی داخل خانه کسی می‌شوی اجازه لازم است اما ما بدون اجازه می‌آییم و خجالت می‌کشیم. قبلا افغانستان دولت داشت و کمک‌های خارجی می‌آمد. شرکت‌های ساختمانی هرکدام هزار کارگر داشت. یعنی ماهی 10 میلیون تومان حقوق داشت، حالا کار نیست و دولت طالب آمده تمام وزارت‌ها و پروژه‌ها بسته شده است و سازمان ملل کمکی نمی‌دهد. دروغ می‌گویند. کمکی که ضرورت دارد برای ما نمی‌رسد. فعلا از صددرصد، 4درصد کمک می‌آید.» می‌‌پرسم:
- چقدر در راهید؟
-هرکس داخل ولایت نیمروز می‌شود، یک روزی طول می‌کشد. بعد یک روز می‌خوابند یا نمی‌خوابند. تا تهران و شیراز 5 یا 6 روز طول می‌کشد.
-چقدر پیاده‌روی دارد؟
-دیشب از ساعت 6 عصر تا 3.5 صبح پیاده‌روی کردیم. از دیوار رد شدیم، خطرات جانی بسیاری را پشت‌سر گذاشتیم. من 2 یا 3 طفل را نجات دادم. صبح هم آمدیم اینجا.

می‌گوید این دفعه دوم یا سومی است که به ایران آمده ولی «اخیرا بار اولم است ولی کوشش داریم باز هم بیاییم. به‌خاطر از اینکه چاره‌ای نیست و مشکلات زندگی زیاد است.» می‌پرسم: «یعنی 5 بار هم رد مرز شوید، باز می‌آیید؟» با خنده می‌گوید: «5 یا 6 بار که تحمل دارم. بالاتر از 5 بار مقاومت بدنم کم می‌شود.»

پناهجوهای رد مرزشده، در قالب گروه‌های 20نفری برای بایومتریک به قسمت دیگر می‌روند.

دیگ عدسی را برمی‌داریم تا به یک پاسگاه مرزی در نزدیکی میلک برویم. در پاسگاه هیچ مکان مسقفی برای نگهداری پناهجوها وجود ندارد. آنها را در یک حصار محصورشده با سیم خاردار جا داده بودند. پیش از اینکه بچه‌ها اقدام به توزیع عدسی کنند، سربازها می‌رسند و مخالفت می‌کنند. دلیل این تصمیم مشخص نیست و بچه‌ها هم کاری از دست‌شان برنمی‌آید. فقط می‌توانند به تعداد افراد، پک موادغذایی برسانند.

کمی عدسی‌ باقی مانده است. سوار وانت می‌شویم و به سمت روستاهای زهک می‌رویم تا آن را بین مردم تقسیم کنیم. ساعت 10 صبح کارمان تمام می‌شود و به خانه بازمی‌گردیم. تقریبا تا غروب کاری برای انجام دادن نیست. به همین دلیل بچه‌های بومی به خانه‌هایشان بازمی‌گردند تا سحر روز جمعه.

جمعه 28 آبان 1400، هفتادوپنجمین روزی است که بچه‌های قرارگاه جهادی انقلاب بدون مرز، صبح زود آماده رفتن به مرز می‌شوند. برخلاف دیروز، پناهجویان امروز در فضای باز و روی یک باسکول قرار دادند که آفتاب تمام آن را گرفته است. برخلاف روز گذشته، امروز زنان و کودکان زیادی را می‌بینم. نیروهای مرزبانی مردان مجرد را کمی آن‌طرف‌تر مستقر می‌کنند تا خانواده‌ها راحت‌تر باشند. بچه‌ها مشغول توزیع غذا هستند و من هم همین‌طور دنبال کسی می‌گردم تا بتوانم گفت‌وگویی داشته باشم. ابوالفضل یکی از نیروهای مرزبانی که قبل‌تر با هم صحبت کرده بودیم و از مخاطرات مرزبانان گفت، به سمتم می‌آید. بدون هیچ مقدمه‌ای می‌گوید: «5 شهید در 48 ساعت». منظورش شهدای مرزبانی است که در دو روز گذشته به شهادت رسیده بودند. دائم سرفه می‌کند. می‌گوید اثر شن‌هایی است که وارد ریه‌اش شده. از مظلومیت شهدای مرزبانی می‌گوید و از من می‌خواهد برایشان کاری بکنم. من و امثال من که در عمق ایران زندگی می‌کنیم، درکی از سختی‌های مرزبانی نداریم. در همین مرز قاچاق‌برها چندین مرزبان را شهید کرده‌اند. برخی قاچاق‌برها برای اینکه پول خوبی به دست بیاورند، افراد مسلح را استخدام می‌کنند با نیروهای مرزبانی ایران درگیر شوند تا آنها بتوانند مهاجران را وارد کشور کنند و پول‌شان را کامل بگیرند.

مصیبت‌هایی که تصویر شدنی نیستند

تلاش می‌کنم زیاد دوربین را سراغ زنان نبرم و خیلی هم دور و برشان نپلکم. به همین دلیل دیالوگی بین من و زنان برقرار نمی‌شود و نمی‌توانم زیاد از آنان بنویسم اما بچه‌هایی که 2 ماه‌ونیم در مرز به پناهجویان خدمت کرده بودند، داستان‌شان فرق داشت. یکی‌شان از زنی می‌گفت که کودک 8 ساله‌اش تب کرده بود و بی‌حرکت در دامان مادر افتاده بود. گرسنگی آنقدر بر مادر غلبه کرده بود که در میان اشک‌هایش یک قاشق غذا می‌خورد. باز برای بچه‌اش گریه می‌کرد. بچه را بغل می‌کرد و دوباره می‌دید به قدری گرسنه‌اش است که باید غذا بخورد. باز یک قاشق غذا می‌خورد و باز زبان دری‌ با ناله برای بچه تبدارش «عزیزم... عزیزم» می‌خواند. باز دوباره غذا می‌خورد. «اصلا نمی‌فهمید دارد چیکار می‌کند. نمی‌دانست باید خودش را نجات بدهد؛ بچه‌اش را نجات دهد؛ چه کند؟» تیم جهادی از بچه‌های نازنینی می‌گویند که تب کرده‌اند و صورت‌هایشان از سرما و توفان خشک شده است. از من می‌پرسند «اینها را چطور باید اینجا تحمل کنیم تنهایی؟ کی بقیه می‌آیند؟»

از این مصیبت‌ها اینجا در میلک و مرز زیاد رقم می‌خورد. از او بدتر، مردی است که سیم خاردار تیغی، بالای ابرویش را شکاف عمیق داده ولی او آنقدر برای رساندن زن و بچه‌اش به ایران و فرار از طالبان شتاب داشته که یادش نمی‌آید در آن سرما، بالای ابرویش چه زمانی شکافته شده است. از این دو دردناک‌تر، کودکانی هستند که سرمای بیابان، لباس‌های نازک‌شان را دریده و بر جان‌شان نشسته است. همه اینها در برابر مادرانی که فرزندان‌شان را یا فرزندانی که مادران‌شان را هول امارتی ها گم کرده‌اند، سوزناک نیست.

هوا سردتر از دیروز به نظر می‌رسد. طبق پیش‌بینی‌ها، دمای هوا در 3 روز آینده از 4 به 3 و بعد به صفر درجه می‌رسد. به این سرما باید باد با سرعت 44 کیلومتر در ساعت و توفان شن را نیز اضافه کرد تا فهمید در این شب‌ها زنان و کودکانی که بی‌سرپناه در پاسگاه مرزی در گوشه‌ای نگهداری می‌شوند چه بلایی سرشان می‌آید؟

مسعود نیکدل بعد از پخش غذا به پناهجویان می‌گوید اگر کسی تمایل دارد گفت‌وگو کند، سراغ من بیاید. یک جوان دست بلند می‌کند و به سمت من می‌آید. از ولایت سرپل در شمال افغانستان آمده است. هزاره است و فارغ‌التحصیل کارشناسی رشته ادبیات انگلیسی است. در دولت قبل شغلش در زمینه تذکره الکترونیکی بود اما با آمدن طالبان شغلش را از دست داده است. قاسم نان‌آور خانواده بوده و از سر بیکاری برای کارگری طرف ایران آمده است. پیش از این یک‌سری از سمت هرات قصد ورود به ایران را داشته که گرفتار شد. نمی‌دانم آنجا چه دیده که می‌گوید «برای مهاجران تاسف‌آور» بود ولی با این حال می‌گوید به «ایرانی‌ها هم حق می‌دهیم که ظرفیت پذیرش چند میلیون نفر را ندارند.» می‌گوید افغانستان امروز «بی‌سرنوشت» و «نابسامان» است. نخبگانش این روزها دنبال یک لقمه نان هستند.
- مگر طالبان نگفت آنهایی که شاغلند سر کارشان بمانند؟
- در یک ماه اول که آمدند، وظیفه‌ای وجود نداشت. الان هم که معاش[حقوق] نمی‌دهند. کارمندی که نتواند معاش بگیرد چطور سر کار برود؟ معلمی که به مکتب می‌رود باید کرایه موتر[ماشین] بدهد. چطور با شکم گرسنه تدریس کند؟ قابله و پرستار معاش ندارد؟ وقتی دواخانه و کلینیک دارو ندارد، چطور مراجعین را درمان کند؟

پناهجوها به دلیل اینکه می‌دانند رد مرز می‌شوند، کمتر از طالبان سخن می‌گویند. حتی آنهایی که در تیپ فاطمیون خدمت کرده‌اند پنهانی از دیگران به ما نزدیک می‌شوند و می‌گویند که از نیروهای فاطمیون بوده‌اند تا نکند بین جمعیت جاسوسی از طالبان باشد و بعد از رد مرز، آنها را لو بدهد. یکی‌شان که از بقیه زرنگ‌تر است، به من نزدیک می‌شود. می‌گوید برای اثبات ادعایم فلش هم آورده‌ام. این کارش یعنی بازی با جانش. اگر به هر طریقی این فلش دست طالبان می‌افتاد، تقریبا کارش تمام بود. برای همین هم فلش را در جایی از شلوارش پنهان کرده که هیچ احدالناسی نتواند به سادگی آن را بیابد. قاسم حتی اسم طالبان را هم نمی‌آورد. «اینها [طالبان] تا حکومت همه‌شمول تشکیل ندهند، کسی آنها را به رسمیت نمی‌شناسد و وقتی نشناسد کشور در حالت هرج و مرج و نابسامان است. ما نمی‌دانیم فردا چه می‌شود وقتی این‌طور باشد مجبور هستی مهاجرت کنی.»

از سختی صدور ویزای ایران هم گله دارد. می‌گوید «ویزا سخت صادر می‌شود چون مراجعه‌کننده زیاد است و قیمت آن بالاست. همین اواخر افزایش پیدا کرده است.» برخی دیگر اما شکل‌گیری یک بازار سیاه به شکل مرموزی و احتمالا با همکاری خودی‌ها خبر می دهد. این ادعا را نمی‌توانم رد یا تایید کنم اما قابل بررسی است.

قاسم از سختی‌ای که بر کودکان در این مسیر می‌گذرد، می‌گوید؛ «از اول شب پشت مرز بودیم تا گل صبح. به ما قاچاق‌بر گفته بود با پلیس‌ها حرفی داریم که شما را رد می‌کنند ولی دروغ گفتند. اطفال یک‌ساله و دو‌ساله بودند که در این سرما از اول صبح تا گل صبح گریه می‌کردند. اشک از ما درآورد. دل ما را عقده گرفته تا کجا این مصائب ادامه دارد؟ خواهش می‌کنم ایران مردم افغانستان را تنها نگذارد و دست‌شان را بگیرد به‌عنوان کشور همسایه.»

 در سوی دیگر پایانه مرزی، مردی با خانواده‌اش دارد به سمت همان دالانی که بایومتریک در آن انجام می‌شود می‌رود. یک پتو روی سرش انداخته است. با من که هم‌صحبت می‌شود، از جیبش گذرنامه‌هایشان را درمی‌آورد. با خودش 6 گذرنامه دارد. می‌گوید ایران ویزا نمی‌دهد. به من می‌گوید «شما یک کار کنیدش! اگر شما کاری نکنید در افغانستان نمی‌توانیم کاری کنیم.»

یک مغازه‌دار 28 ساله از ولایت دایکندی هم حاضر به گفت‌وگو می‌شود. فارسی را خیلی خوب حرف می‌زند. سال‌ها در ایران کار کرده است. می‌گوید طالبان که آمد آنقدر اجناس گران شد که دیگر کسی برای خرید نمی‌آمد. می‌گوید وسایل برقی می‌فروخته ولی با توجه به مثالی که از موبایل می‌زند به گمانم منظورش همان موبایل‌فروشی است. «ما 8 نفریم از دایکندی. همه‌مان از سر بیکاری آمدیم.» از مهاجرت‌های اجباری در ولایت‌شان می‌پرسم، یک‌به‌یک اسم روستاها را می‌برد. می‌گوید فلان‌روستا یک دره زیبا با آب‌وهوای تمیز داشت و حتی آب‌شان از چشمه است. می‌گوید «چپه جوی» هم قشنگ بود که گرفتنش. درمجموع خیلی از روستاها را گرفتند.»

پشتون‌ها هم فراری‌اند

طالبان اگر چه از قوم پشتون است و کمترین جنایات را در قبال این قوم صورت می‌دهد اما چنان وضعی را بر افغانستان حاکم کرده که پشتون‌ها نیز راهی جز فرار از حکومت طالبان ندارند. با 3 نفر که پشتون‌تبار و از ولایت میدان وردک هستند، صحبت می‌کنم. خیلی جدی می‌پرسم شما دیگر چرا آمدید؟ طالبان با پشتون‌ها که بهتر از دیگران است؟ یکی‌شان جواب می‌دهد: «نه. طالبان حکومت یکی است. الان اونجا هم نمی‌شود. غریبی است.» می‌گویند کار نیست و اوضاع از قبلا بدتر شده است «مثلا یک گونی آرد می‌شود یک میلیون تومان ولی قبلا 300 یا 400 تومان بوده است.»

تمام آنهایی که اینجا هستند، شکست را پذیرفته‌اند. حداقل این بار پذیرفته‌اند که کاری نمی‌توانند بکنند. یکی‌شان نوجوانی است که بچه کوچک فامیلش را بغل کرده بود. پدر بچه در تهران بود و او می‌خواست زن و بچه‌اش را به تهران برساند که نشد. می‌گوید: «دفعه دیگه خانوادگی نمی‌آیم. خانوادگی سخت است. 6 تا از رفیقام رد شدن و ما 2 تا با خانواده موندیم.» این یعنی تعداد پناهجوها بسیار بیشتر از 700 نفری است که مرزبانی توانسته جمع‌آوری کند.

شنبه در آخرین روزی که به پایانه مرزی می‌روم مردی خیلی زیرکانه و آرام به سمتم می‌آید. می‌گوید 15 سال در گروه ویژه خدمت کرده است. همه اینها را به آرامی در کنار گوشم می‌گوید. هم او و هم ما می‌دانیم که اگر تصویرش پخش شود، چه اتفاقی برایش می‌افتد، به همین خاطر از ارائه جزئیات درباره او خودداری می‌کنم. « نظامی بودم. نظامی‌ها را تعقیب می‌کنند، این عفوی که می‌گویند دروغ است.»
-مگه طالبان امان‌نامه نداده؟
-نه نه نه. از مسیری که آمدیم، طالبان می‌آمدند پرسان[پرسش] می‌کردند که در موتر نظامی نباشد. اگر بشناسد پایین می‌کند.
-امان‌نامه دروغ است و هر نظامی را می‌گیرند؟
-بله بله. من در گروه ویژه بودم و 15 سال خدمت کردم. اینها به نام داعش و القاعده جنایت می‌کنند.

می‌گوید «کابل که سقوط کرد بسیار شب و روز رنج خوردم. نه شبم شب بود و نه روزم روز. دلیل آمدنم از کابل، مساله ترس و 7 سر عائله است. من اینها را چه بدهم؟ یک ماه، دو ماه، سه ماه هر چه باشد بالاخره صفر می‌شود. دولت ما بدبخت شد. ما هم آمدیم ایران. پاسپورت و ویزا نمی‌دهند. بازار سیاه هم ویزا را تا 3000 دلار بالا برده. ما توان اینقدر را نداریم. ما تا همین جا به خاطر اولاد خود قرض کردیم و آمدیم.»
می‌گوید در طول راه بین هر ولایت مرزی هست حتی در وسط هر ولایت نیروهای نظامی وجود دارد. اگر می‌فهمیدند که [نظامی هستم] همانجا ما را می‌گرفتند. «آنها رحم ندارند که همراهم طفل و خانم است.»

حسین و حسرت دیدار مادر

هر روایتی در مرز، غصه‌دارت می‌کند. گاهی بدون شنیدن روایت و تنها با دیدن کودکان، رنج بر وجود انسان چنبره می‌زند. یک دیوار بین من و آن برادر و خواهر افغانستانی فاصله است. یک دیوار 4 متری با کمی سیم‌خاردار. چقدر آرزوها پشت این دیوار زمین خوردند و همان جا دفن شدند. چقدر رویاها که روی سیم‌خاردارها برای همیشه گرفتار شدند. یکی از آن رویاها و آرزوهای بربادرفته از آن حسین است؛ حسینی که خودش را «یک افغان» معرفی می‌کند. از میان جمعیت بلند می‌شود تا با هم صحبت کنیم. صورتش را با تیغ زده و تنها سبیل گذاشته با یک خط ریش چکمه‌ای. یک شال بلند دارد که دور سرش گره زده و بقیه‌اش را روی دوشش انداخته است. می‌گوید بیا برویم آن طرف تا کسی پارازیت نیندازد. 20 متری از دیگران فاصله می‌گیریم. دوربین را روشن می‌کنم تا شروع کند. این‌طور خودش را معرفی می‌کند: «حسین هستم یک افغان اما بسیار درددیده.» می گوید: «آمدنم آن هم به‌عنوان قاچاق در خاک ایران یک تفریح، یک هوس و یک وقت‌گذرانی نیست.» آنقدر زیبا سخن می‌گوید که حیرت می‌کنم. سکوت می‌کنم تا هر چه دلش می‌خواهد بگوید: «تولدم در ایران شده است. فامیلم عموما در ایران زندگی می‌کنند ولی به خاطر مشکلات خانوادگی رفتم افغانستان. خواهش مادر مریضم است که می‌گوید باید یک‌دفعه بیایی ببینمت. 45 روز در این راه هستیم هر روز می‌آیم رد مرز می‌شوم. کار ندارم به سختی‌هایی که دارد و مشکلاتی که ما می‌بینیم، فقط خواسته من این است که مادر خودم را فقط یک بار دیدارش را ببینم دستش را بگیرم و ببوسم و پس بیایم.» آرام و با طمانینه سخن می‌گوید: «درست است وطن جنگ‌زده داریم و سخت است. من پاسپورت در جیبم است. شرایط طوری است که طالبان آمده ویزا نمی‌دهد والا من 3 یا 4 برابر ویزا را مصرف کردم که بیایم مادرم را ببینم و آرزویم است.» حسین تا پنجم ابتدایی در ایران درس خوانده اما نمی‌دانم در چه سالی وقتی می‌فهمد پدرش سرطان استخوان دارد، به افغانستان و پیش او می‌رود. «آنها هم ماندند که کلی می‌آیند تو آمدن نمی‌توانی؟ حتما چیزی هست که نمی‌توانم برسم وگرنه 45 روز است در این راه هستم.»
-حسین آقا چند بار به ایران آمدی و رد مرز شدی؟
-اطلاعاتم در شعبه بایومتریک شما معلوم است.
- من نمی‌توانم اطلاعاتی از آنها بگیرم.
-بالای 15 بار آمدم.

روزهایی بوده که حسین صبح رد مرز شده و بعدازظهر دوباره آمده. «هر راهی که قاچاق‌برها پیشنهاد کردند، آمدم. هزینه کردیم. دیگر به قول یارو گفتنی هم خود ما خسته شدیم و هم بدن‌مان طوری شده که دیگه کش ندارد این راه را بیاید و برود و هم کف‌گیر خورده ته دیگ. بالای 50 میلیون خرج شده است. امروز بریم باز صبح باید بیاییم. هیچ راهی ندارد.»

در پایان صحبتش می‌گویم من نمی‌دانم چه کار می‌شود کرد، می‌گوید «هیچ کار. خوشم آومد با شما صحبت کنم.» با یک خنده تلخی «می‌فهمم بی‌فایده است» را چنان می‌گوید که از خجالت در خود فرو می‌روم. ادامه می‌دهم که ‌ای کاش می‌شد یک کاری کرد. با همان خنده می‌گوید «می‌شود. یک کم باید زرنگ‌تر باشیم و از دست پلیس‌ها در برویم.»

یک درخواست دیدار

برای بچه های قرارگاه جهادی انقلاب بدون مرز، هیچ چیز به اندازه تداوم خدمات رسانی به پناهجویان افغانستانی اهمیت ندارد. آنها با دست خالی در مرز مستقرند و از هر چیزی که ذره‌ای در روند خدمات‌رسانی‌شان به مهاجرین افغانستانی خلل ایجاد کند، دوری می کنند. آنها تلاش می کنند با محبت سختی‌هایی را که مهاجران افغانستانی دیده اند را جبران کنند. در روزهایی که من در مرز بودم، آنها برای 2 هفته توان خدمات رسانی داشتند. امروز این فرجه تک رقمی شده است. آنها که تعدادشان به انگشتان دو دست هم نمی‌رسد با جان و دل در حال حفظ آبروی ایران هستند. بچه های انقلاب بدون مرز برای تداوم این آبروداری نیاز به رب، کاسه یکبار مصرف،  قاشق یکبار مصرف، شیشه شیر، پوشک بچه، آب معدنی در اولویت اول و نوار بهداشتی، ادویه‌جات، آبمیوه، کیک، خرمای خشک، عروسک در اولویت دوم دارند. آنها در تلاشند در پاسگاه مرزی اتاقی بیندازند تا در سرمای پائیز و زمستان، زنان و کودکان شبی را که فردای آن رد مرز می‌شوند در سرمای بیابان نگذرانند. برخی گمان می کنند که احداث بنا و چنین خدماتی باعث تداوم حضور مهاجرین در ایران می‌شود. اینگونه نیست. در هر صورت آنها فردای آن روزی که دستگیر می‌شوند، رد مرز می‌شوند. در مرز، زنان، کودکان و مردان مجبورند در همان جایی قضای حاجت کنند که  تا صبح باید در آنجا بمانند. جهادی ها دو چشمه توالت در پایانه مرزی داری کرده اند اما آنها هم فاقد آب هستند. نباید گذاشت چراغی را که  80 روز پیش چند جوان دغدغه مند در نقطه ای دورافتاده در یک شهرستان مرزی روشن کرده‌اند، خاموش شود.

در 4 روزی که همراه این گروه جهادی بودم، با وجود اینکه می‌دانستند از پایتخت آمده‌ام و قطعا به واسطه شغلم دسترسی‌هایی به مسئولین دارم، هیچ درخواستی از من نداشتند. در مرز و حین خدمت رسانی به پناهجویان، محمد همان جوانی که نرم افزار کامپیوتر خوانده بود و کارش برق‌کشی ساختمان بود از من چیزی خواست که نتوانستم درخواستش را رد کنم. «دیدار با آقای خامنه‌ای» این را هم نه فقط برای خودش که برای همه بچه های قرارگاه می‌خواست. ظهر که با مسعود خدری صحبت می‌کردیم دوباره محمد این درخواست را می کند. می گویم آقا دیدار عمومی ندارد و به دلیل کرونا تنها با مقامات دولتی دیدار دارند. مسعود سریع می‌پرد در حرفم و می گوید همین چن روز پیش آقا با نخبگان دیدار داشت. هیچ پاسخی نمی‌توانم بدهم. امیدوارم این گزارش بتواند بچه های مجاهد قرارگاه جهادی انقلاب بدون مرز را به خواسته‌شان برساند.

* فرهیختگان

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها