أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى(علق 14) * * * آیا او ندانست که خداوند (همه اعمالش را) می‌بیند؟! * * * نداند او که همانا خدای می‌بیند/همه هرآنچه به هستی به امر خود افزود

      
کد خبر: ۷۳۲۳۹
زمان انتشار: ۱۳:۴۱     ۲۳ مرداد ۱۳۹۱
به دیدار مادر شهیدی ‌رفتیم که حتی پلاک فرزندش را برایش نیاورند و امروز تمام دارایی‌اش از محمود، یک دست لباس، وصیت‌نامه، عکس‌هایی از کودکی تا جبهه و چند برگ دست‌نوشته است.

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، وقتی به کوچه شهید «ابریشم‌ کار» رسیدیم، آسمان آفتابی بود و گرمای تابستان نفس‌مان را بریده بود اما نشاطی در دل داشتیم. چون به دیدار یک مادر شهید می‌رفتیم. مادر شهیدی که حتی پلاک فرزندش را برایش نیاورند و امروز تمام دارایی‌اش از محمود، یک لباس، وصیت‌نامه، عکس‌هایی از 5 ماهگی تا آخرین روزهای زندگی‌اش و چند برگ دست‌نوشته است. مادر شهید این حرف را زمانی به ما گفت که پشت گوشی تلفن قرار گذاشتیم تا به دیدارشان برویم.

عکس فرمانده جوان را در ابتدای کوچه شهید ابریشم‌کار خیابان امام حسین (ع) زده بودند. زنگ اول خانه را زدیم. در باز شد. در گوشه‌ حیاط چندتا گلدان با برگ‌های سبز و گل‌های ریز صورتی چیده شده بود و کبوتری هم پیش پایمان به پرواز درآمد.

مادر شهید، بالای پله‌ها ایستاده بود و به استقبالمان آمد. وارد خانه شدیم. خانه‌ای پر از آرامش. مادر شهید که به دلیل درد کمر، کمی به سختی راه می‌رفت، ما را به اتاق پذیرایی دعوت کرد. فرش‌های خانه هنوز قدیمی بود و مادر با ذوق می‌گفت: «چقدر پسرم روی این فرش‌ها راه رفته!».

خدیجه‌سلطان جمال‌عباسی مادر شهید مفقود «محمود کریمی‌زرندی» است؛ می‌گوید: پسرم نمی‌خواست کسی او را بشناسد و از کارهایش سر در بیاورد. حتی دوستان نزدیکش. او در سحرگاه نهم شهریور 1342 به دنیا آمد و در سیزدهم آبان 1362 در پنجوین عراق شهید شد و هیچ وقت پیکرش برنگشت.

پدر و مادر شهید مفقود «محمود کریمی‌زرندی»

پدر شهید مفقود «محمود کریمی زرندی» هم به جمع ما پیوست. نجف‌علی کریمی‌زرندی، 82 ساله، متولد زنجان و بازنشسته بانک ملی ایران است. او می‌گوید: در سال 1333 در بانک ملی استخدام شدم. سال 1359 هم بازنشسته شدم. محمود اولین فرزند خانواده بود. آن قدر باهوش بود که در پنج‌سالگی خواندن و نوشتن را یاد گرفت.

 

 

او دوران ابتدایی‌اش را در مدرسه انصاری گذراند و هر سال شاگرد ممتاز مدرسه بود که بارها از او تجلیل کردند.

 

تقدیر از «محمود کریمی‌زرندی» در مدرسه به عنوان شاگرد ممتاز

محمود دوره راهنمایی را هم در احمدیه پشت سر گذاشت و در سال‌ آخر دوره راهنمایی با کتاب‌های اسلامی که جنبه سیاسی داشت، آشنا شد. او با سن کمی که داشت، با روحانیون مبارز ارتباط گرفت به طوری که از شهر قم برایش کتاب‌ می‌فرستادند. محمود هیچ وقت از این مسائل حرفی نزد و ما بعدها این پی به این کارهای او بردیم.

 

 

* برای مبارزه با گاردی‌های طاغوت باک بنزین ماشینم را خالی می‌کرد

پسرم از اوایل سال 57 که تظاهرات و راهپیمایی مردمی شروع شده بود، به همراه دوستانش در تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. او گاهی می‌رفت از باک ماشینم بنزین می‌کشید و با بچه‌های محله کوکتل مولوتف می‌ساخت تا شب‌ها که تانک‌ها به خیابان‌ها می‌آمدند، از پشت بام به طرف‌شان می‌انداخت. صبح هم که مرا می‌دید، می‌گفت: «بابا ماشینت بنزین نداره‌‌ها» به او می‌گفتم: «آخه تازه باک رو پر کردم» می‌گفت: «ما خالی کردیم؛ خواستی بروی بیرون حتماً بنزین بزن».

* پیکر محمود نزدیک‌ترین پیکر به صدامی‌ها

پسرم به قدری به من و مادرش احترام می‌گذاشت و با حیا و با محبت بود که در طول 19 سالی که محمود در کنارمان زندگی کرد، هیچ بدی ندیدیم. او اهل تقوا و نماز بود.

او از گروهان اول گردان کمیل به قله 1904 رفت؛ 16 نفر از رزمندگان شهید شدند و در پنجوین عراق ماندند. بقیه آنها به سختی برمی‌گردند.

پسرم در خط مقدم بود و پیکرش نزدیکترین پیکر در جبهه صدامی‌ها. معلوم بود با شجاعت تا دل آنها پیش رفته بود. هنوز هم که هنوز است پیکرش برنگشته. در زمان جنگ روزی 4ـ5 شهید می‌آورند. من زیاد فکر نمی‌کردم که پیکر پسرم بیاید یا نیاید چون فقط برایمان سربلندی اسلام و قرآن مهم بود. امیدوارم خدا این قربانی را از ما قبول کند.

 

 

شهید زرندی اولین تصویر از سمت چپ

* برای کمک به رزمنده‌ها حتی از جیب‌مان مایه می‌گذاشتیم

بنده مسئول بسیج اقتصاد محله بودم. بعد از شهادت محمود، در دوران جنگ حدود 5 سال هم در دانشگاه امام حسین(ع) به خانواده دانشجویانی که به جبهه می‌رفتند، رسیدگی می‌کردم. در این کار پنج دانشجوی خانم و آقا مرا همراهی می‌کردند، آنها را به منزل دانشجویان رزمنده می‌فرستادم تا درصورت مواجه خانواده‌هایشان با بیماری، مسائل اقتصادی و سایر مشکلات، آنها را کمک کنند.

گاهی اوقات هم به جبهه می‌رفتیم و فرماندهان را می‌دیدیم. از آنها می‌خواستیم که در صورت نیاز به فارغ‌التحصیلان مهندسی یا پزشکی اعلام کنند تا نیرو بفرستیم.

بعضی وقت‌ها هم که سربازی از جبهه می‌آمد، کرایه ماشین نداشت تا به منزلش برود، از پول توی جیب خودم به او می‌دادم.

سردار حجاریان آن زمان مسئول‌مان بودند. جنگ که تمام شد به او گفتم اگر اجازه بدهید من از خدمتتان مرخص بشوم او گفت «حاج آقا کجا؟» گفتم «بروم استراحت کنم» او هم گفت «الان دیگه وقت استراحت نیست».

* تمام شهدای گمنام فرزندان من هستند

محمود حتی یک مزار خالی هم ندارد که مادرش در صورت دلتنگی در قطعه مفقودین گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آتش دل را بر سر مزار او قدری تسکین دهد. چون مادر خودش این را نخواسته و می‌گوید: تمام شهدای گمنام بهشت زهرا(س) فرزندان من هستند و می‌دانم که فرزندم برنمی‌گردد پس چرا چشم‌هایم را به یک جاده و قبر خالی بدوزم. هر وقت هم دلتنگی می‌کنم به یاد امام حسین(ع) و حضرت علی‌‌اکبر(ع) گریه می‌کنم و دلم آرام می‌شود.

 

 

 

شهید محمود کریمی زرندی نفر نشسته، در تصویر شهید محمد ابراهیم همت نیز دیده می‌شود

* گاردی‌ها را سر کار می‌گذاشت

در زمان انقلاب، خیابان‌ها خیلی شلوغ شده بود. وقتی که گاردی‌های رژیم طاغوت می‌آمدند، نگران بودم که اتفاقی برای بچه‌ها بیفتد. در 20 متری محله قاسم‌آباد، رفتم محمود را بیاورم، دیدم گاردی‌ها تمام شیشه‌های اطراف را شکسته‌اند. من کمی می‌ترسیدم اما او به آرامی آمد و گفت «هیچی نگو و برو داخل».

 

وقتی امام خمینی(ره) در 12 بهمن 57 به بهشت زهرا(س) آمدند، همسرم به همراه دو پسرم به آنجا رفتند. محمود خیلی خوشحال بود.

 

 

دست‌نوشته‌های شهید مفقود «محمود کریمی‌زرندی»

* نمی‌خواست کسی متوجه راز و نیازهای شبانه‌اش شود

محمود در طبقه بالای منزل‌مان اتاقکی داشت. یکبار دیدم چراغ اتاق روشن است. آرام آرام از پله‌ها بالا رفتم و دیدم که او در حال خودش است و نماز شب می‌خواند و قرآن کریم هم مقابلش بود. با خودم گفتم: «ما خوابیدیم و بچه تا نیمه‌های شب چه کار می‌کند» یکدفعه صدای نفس مرا شنید. زود از پله‌ها پایین آمدم تا مرا نبیند. او هم آمد و به آرامی در را بست چون نمی‌خواست ما متوجه کارهایش شویم.

یکی از همرزمان محمود تعریف می‌کردند: «محمود آخرهای شب از چادر بیرون می‌رفت. این موضوع برای ما سؤال شده بود. می‌خواستیم یکبار او را تعقیب کنیم که خوابمان برد. زمانی که محمود از رختخواب بلند ‌شد تا از چادر بیرون برود، پای یکی از بچه‌ها را لگد ‌کرد. دوست‌مان از خواب بیدار ‌شد؛ محمود را تعقیب کرد و دید که او در تاریکی شب خود را از چادر دور کرد. در گوشه‌ای وضو ‌گرفت و به راز و نیاز ‌نشست و از شدت گریه شانه‌هایش می‌لرزد. محمود در نزدیکی‌های صبح به چادر بر‌گشت و ما را برای نماز صبح بیدار ‌کرد».

فرم درخواست عضویت در بسیج شهید مفقود «محمود کریمی‌زرندی»

* محمود گفته بود تا وقتی که نیاز باشد در بسیج می‌مانم

با شروع جنگ تحمیلی مشتاق رفتن به جبهه شد، ولی چون رضایت والدین لازم بود و از طرفی ما هم می‌خواستیم او درسش را تمام کند، به جبهه نرفت. او هیچ‌وقت روی حرف من و پدرش حرف نمی‌زد و همواره با تواضع خاصی با ما برخورد می‌کرد.

بعد از گرفتن دیپلم علوم تجربی، در بسیج اقتصادی مسجد محل حضور فعالانه‌ای پیدا کرد و چون ابتدای کار بود، نقش زیادی در گرفتن آمار و غیره داشت.

چند وقت پیش هم برگه درخواست عضویت در بسیج گروه مقاومت مسجد خاتم‌الاوصیا(ص) پسرم به دست‌مان رسید که نکات جالبی در آن نوشته بود. به عنوان مثال از او پرسیده بودند هدف‌ و انگیزه‌تان برای حضور در بسیج چیست که او پاسخ داده بود؛ برای لبیک به امر امام؛ هر کشوری که جوان دارد باید ارتش بیست میلیونی داشته باشد چون من جزو جوانان ایران هستم باید در بسیج شرکت کنم. هر مقدار که بتوانم تعهدات مالی خواهم داشت. تا زمانی که احتیاج باشد در بسیج خواهم ماند.

* بنی‌صدر خائنی بود که معنی یازده میلیون را نفهمید

او در ادامه برگه درخواست عضویت در بسیج که از وی سؤال شده بود نظرتان را در رابطه با اشخاص بنویسید، برای بنی‌صدر نوشته بود: ابوالحسن بنی‌صدر، خائنی که معنی یازده میلیون رأی را نفهمید و ولایت امام و مردم مستضعف را ندیده گرفت.

* محمود اعتقاد داشت روحانیت اقتصاد اسلامی را جایگزین اقتصاد غربی کند

سؤال دیگری هم که از او شده بود، این بود که آیا بهتر نیست که روحانیت به جای دخالت در امور سیاسی به ارشاد مردم بپردازد؟ محمود هم جواب داده بود: بهتر این است که در کنار امور ارشادی در کارهای سیاسی نیز دخالت کند و اقتصاد اسلامی را جایگزین اقتصاد غربی کند و اجتماع را نیز بسازد.

 

شهید کریمی‌زرندی در زاهدان؛ نفر اول از چپ

* مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور

محمود چند وقت بعد به پیشنهاد یکی از دوستان در بنیاد مستضعفان بندرعباس شروع به خدمت کرد. در آنجا هم مهمترین کاری که خیلی به آن اهمیت داده و انجام می‌داد، برپایی نماز جماعت بود که بیشتر اوقات پیش‌نماز می‌شد.

محمود برگه تقاضای اعزام به جبهه را پر کرد و سپس برای گذراندن دوره آموزشی به یزد رفت. بعد از آموزش در حالی که هنوز شور و اشتیاق رفتن به جبهه را داشت، او را به جای جبهه به مرزهای شرقی و به زاهدان بردند. او سه ماه در زاهدان و اطراف خدمت کرد و در چند عملیات و درگیری با اشرار و قاچاقچیان هم حضور داشت. حتی یک‌بار هم به خاک افغانستان رفت و چیزی نمانده بود که به دست روس‌ها اسیر شود. او از کارهایی که در آنجا انجام می‌داد، به ما حرفی نمی‌زد. بعد از اینکه فرم عکس‌هایش از طریق دوستان به دست ما رسید آنها را ظاهر کردیم، فهمیدیم که محمود در زاهدان و سایر مناطق چه کارهایی انجام می‌داد.

* محمود برای تقویت روحیه ما حتی نامه برایمان نمی‌نوشت

محمود بعد از مأموریت زاهدان، خبر پذیرش خود در سپاه را شنید. ابتدا در گشت شهری ثارالله بود. هنوز سه ماه از سپاهی شدنش نمی‌گذشت که دو نفر داوطلب برای جبهه از گردانشان خواستند، نفر اول محمود بود که چند روز بعد عازم جبهه‌ شد.

مأموریتش 6 ماهه بود. سه ماه اول را مرتباً نامه می‌داد یا مرخصی می‌آمد، اما سه ماه آخر دیدارها و نامه‌ها کم شد و زمانی که یکی از دوستانش به او گفته بود: «حداقل چند خطی برای پدر و مادرت نامه بنویس» جواب داده بود: «می‌خواهم دلشان از بابت من قرص شود و روحیه قوی داشته باشند».

شهید مفقود «محمود کریمی‌زرندی» در کردستان

* سه ماه بعد از شهادت محمود فهمیدم که در کردستان هم بوده

در زمانی که ضدانقلاب در کردستان پاسدارها را به صورت فجیعی به شهادت می‌رساندند، به محمود گفتم «حلالت نمی‌کنم اگر برای انجام مأموریت به کردستان بروی، ضدانقلاب آنجا هستند و سر می‌برند». سه ماه بعد از شهادت محمود، یکی از همرزمان محمود آمد. گفت می‌بخشید با مادر محمود کار دارم.

ـ خودم هستم، بفرمایید.

از جایی که چهره جوانی داشتم، او خندید. گفت: من با مادر شهید زرندی کار دارم.

ـ خواهش می‌کنم بفرمایید!

ـ من از همرزمان شهید زرندی در کردستان هستم.

ـ من که به او گفته بودم، کردستان نرو چرا رفت؟!

پسرتان در کردستان خیلی خدمت کرد؛ شما نمی‌دانید چه پسری داشتید؛ اگر او نبود ما نمی‌توانستیم بجنگیم؛ حواسش به همه رزمنده‌ها بود. بعد در حالی که گریه‌اش گرفته بود خداحافظی کرد و رفت. من تازه آن موقع فهمیدم که محمود در کردستان هم بوده.

* محمود حتی حواسش به مادر همرزمانش بود

یک بار محمود به مرخصی آمد، وسایل یکی از دوستانش به اسم حمید را آورد. پرسیدم این کیف چیه که آوردی؟

ـ مال حمیده

ـ خب برو بده به مادرش دیگه.

ـ نه فعلاً در خانه باشه.

محمود رفت دم در خانه حمید. سلام و نامه حمید را به مادرش رساند. بعد از آن کیف پسرش را به او داد که یک وقت مادر حمید هول نکند که برای پسرش اتفاقی افتاده باشد. بعد از اینکه محمود جریان را برایم تعریف کرد، گفتم: «عجب چیزی می‌دانستی پسرم، بارک‌الله، آفرین، خوشم آمد».

* محمود از بلند حرف زدن زن ناراحت می‌شد

یکبار به همراه محمود از مسجد می‌آمدم که به او گفتم: «الهی قربونت بروم» او لب‌هایش را به دندان گرفت و گفت «مامان نگو» گفتم «کسی اینجا نیست که؛ تازه دارم قربون صدقه بچه‌ام می‌روم». او از اینکه صدای زن را نامحرم بشنود، به شدت ناراحت می‌شد و روی حجاب تأکید داشت.

 

* فرمانده‌ای که همیشه لباس بسیجی می‌پوشید

پسرم یکی از فرماندهان لشکر 27 محمدرسول الله (ص) بود اما همیشه لباس خاکی بسیجی می‌پوشید. او به ما اصلاً نگفت که در چه رده‌ای است. دوستانش می‌گفتند: «در میدان رزم، محمود اول خودش به جلو می‌رفت و بعد بچه‌ها پشت سرش حرکت می‌کردند. او در جبهه سفره می‌انداخت، تمام بچه‌ها را سیر می‌کرد و اگر چیزی در سفره می‌ماند، می‌خورد وگرنه تا غروب با همان وضع می‌جنگید». محمود یکبار هم به برادرش ‌گفته بود: «بیا و ببین چطوری به بچه‌هام غذا می‌دهم».

* عهدی که با خدا بستم

می‌دیدم که محمود چه حالات و روحیات معنوی دارد. یکبار برگه اعزام به جبهه‌اش را به من داد و رفت. به او گفتم: «کجا می‌ری؟» او در حالی که سوار موتور می‌شد، گفت «می‌خوام بروم با خاله‌ها خداحافظی کنم و بیام».

بعد از رفتن محمود، در خانه تنها بودم و با خدای خودم عهد بستم که محمود طوری شهید شود که حضرت رسول الله(ص) می‌خواهد. مجروح و اسیر نشود که من طاقت ندارم. اگر هم خبر شهادت محمود را شنیدم، فقط سجده شکر را به جا می‌آورم.

یکبار همین عهد را به محمود گفتم؛ او خندید، ابروهایش را هم بالا انداخت و گفت «اوه».

* تنها وسایلی که از محمود به دستم رسید

دو سه روز بعد از شهادت محمود، در خانه را زدند. رفتم جلوی در. دو نفر بودند که ساک دستی محمود در دستشان بود. در حالی که سرشان پایین بود آن را به من تحویل دادند. به آنها گفتم: «سرتان را بگیرید بالا و به من بگویید چه شده؟» آنها گفتند: «محمود مجروح شده» گفتم «مجروح نشده. محمود من شهید شده» آنها سرشان را پایین انداختند و رفتند.

سر ظهر بود. در خانه تنها بودم. ساک دستی را باز کردم لباس و وصیت‌نامه محمود بود. همانجا گریه کردم و زود وسایل محمود را قایم کردم.

* شهادت محمود را تا یک هفته مخفی کردم

شهادت محمود را تا یک هفته مخفی نگه داشتم تا همسر و بچه‌هایم را آماده کنم. دخترم در بندرعباس بود با او تماس گرفتم و گفتم که «اگر یک موقعی به تو زنگ زدم که بیا تهران،‌ شجاعانه بلند شو بیا. آبرو ریزی نکنی ها». به پسر بزرگم گفتم «محمد، حواست باشد که اگر کسی آمد و گفت داداشت شهید شده هول نشوی» او نمی‌توانست قبول کند و حتی نخواست حرفم را گوش کند.

به پسر کوچکم گفتم: «محسن جان، اگر یک وقت شنیدی که داداشت شهید شده، افتخار می‌کنی‌‌ها» او گفت: «آره، اتفاقاً داداش دوستم هم شهید شده» به او گفتم: «خوش به حالشون کاش داداش تو هم شهید شده بود» چون محسن خیلی به محمود وابسته بود. گفتم: «دعا کن داداش تو هم شهید بشه». بچه‌ها را آماده کردم.

* حق ندارید جلوی چشم منافقین برای محمود گریه کنید

همسرم نیز یکی دوبار خواب دیده بود که محمود شهید شده. برای آماده کردن همسرم به او گفتم: «وای نمی‌دانی من چه خوابی دیدم» او گفت: «چه خوابی دیدی؟» گفتم: «در خواب دیدم محمود شهید شده!» او گفت: «خب، شهید بشه، این همه جوان‌های مردم شهید شدند، مگر خون بچه من رنگین‌تر از آنهاست؟» دیدم آماده است. به او گفتم: «خیلی خب، تو ناراحت نمی‌شوی؟» گفت: «نه» او را بردم تو انباری. به او گفتم: «حالا که ناراحت نمی‌شوی بدان محمود شهید شده؛ اینجا سیر گریه کن. چون حق نداری جلوی منافق گریه کنی».

بعد از آن لباس و وصیت‌نامه محمود را به پدرش نشان دادم. او خیلی ناراحت شد که من به تنهایی یک هفته داغ شهادت فرزندمان را در دل داشتم. به همراه همسرم به مسجد رفتیم که آنجا خبر شهادت محمود را دادند و من سجده شکر را به جا آوردم.

* تعجب مردم از گریه نکردن من برای شهادت محمود

بعد از شنیدن خبر شهادت محمود، جلوی چشم مردم گریه نمی‌کردم و به همین دلیل برای یک مادر شهید سؤال شده بود. گفت یک سؤال از شما بپرسم؟

ـ بپرسید.

ـ بعد از شنیدن خیر شهادت محمود، قرص می‌خوردی؟

ـ نه، چه قرصی؟

ـ گفته‌اند تو یک قرصی خورده‌ای که گریه نکنی.

ـ نه، یک تاجی روی سرم گذاشته بودند که باعث می‌شد گریه نکنم.

این مادر، بابت این حرف‌هایی که درباره من زده بودند، عذرخواهی کرد و حلالیت طلبید.

* رفتار صدامی‌ها با پیکر فرزند شهیدم

بعد از شهادت محمود یکی از همرزمانش آمد و برایمان شرحی از ماجرای شهادت او را داد و گفت: «عملیات والفجر 4 بود در منطقه کوهستانی. 10 ساعت آب و غذا نخورده بودند. محمود اسلحه‌های دوستش را هم روی دوشش ‌گذاشت و گفت: تا جایی که می‌توانید بالا بیایید. در طول راه سایر دوستان شهید ‌شدند و محمود به همراه انگشت‌شمار نیرو به بالای قله می‌رسد و تا آخرین گلوله با دل دشمن می‌جنگد. پس از مقاومت یک گلوله به پا و یک گلوله هم به قلب محمود اصابت می‌کند. سحرگاه بود و او دائم‌الوضو. نماز صبحش را ‌خواند و در همان حالت سجده افتاد. به همراه بچه‌ها رفتیم و دیدیم که محمود زنده است.

او را بوسیدیم. به او گفتیم برای دادن خبر شهادتت چه چیزی می‌دهی تا به خانواده‌ات بدهیم. محمود ساعتش را باز ‌کرد، در ادامه می‌خواست کارت خود را هم دربیاورد وقتی دید که کارتش خونی است، گفت: اگر خانواده این را ببینند ناراحت می‌شوند بعد کارت را داخل کیفش ‌گذاشت و نداد. از او عکس زیبایی گرفتیم اما متأسفانه عکاس در ظاهر کردن عکس آن نگاتیو را سوزاند.

محمود را لابلای پتو ‌پیچیدیم تا بعد از برطرف شدن خستگی او را به پایین ببریم. صدام آنجا را به شدت بمباران کرد. بعد از 17 روز می‌خواستیم برویم جنازه‌ها را به عقب برگردانیم، پیکر محمود را داخل شیاری گذاشته بودیم. دیدیم صدام بعد از آمدن به منطقه با پایش به صورت محمود می‌‌زد چون کارت پاسداری محمود در جیبش دیده بود و می‌گفت: خمینی این هم سپاهی‌ات. سپس روی پیکرهای شهدا خاک ریختند و با لودر روی پیکرها رفتند و از این کارها فیلم می‌گرفتند تا دل مادرانشان را بسوزانند». فیلم آن هم در آرشیو سپاه موجود است.

من با شنیدن این قضیه گفتم، خدا را شکر کردم چون سرنوشت پسرم مانند شهدای کربلا شد.

* عقربه‌های ساعت محمود هنوز هم می‌چرخد

بعد از اینکه ساعت محمود را برای من آوردند، آن را به پسر دیگرم دادم تا عقربه‌های ساعت محمود همیشه بچرخد.

 

* آب دوغ خیار با نان کپک‌زده

یکی از دوستان محمود، برای ما تعریف می‌کرد یکبار در جبهه راهمان را گم کرده بودیم. بچه‌ها داشتند از گرسنگی تلف می‌شدند. محمود یک ظرف بزرگی پیدا کرد. نان‌های کپک‌زده و چند نوع گیاه از زمین چید و همه آن را داخل ظرف آب ریخت. اول خودش خورد و تا بچه‌ها هم تشویق بشوند و بخورند، گفت: «بچه‌ها بیایید برایتان آب دوغ خیار درست کردم» به او گفتم «مریض نشویم» اما در هر صورت برای اینکه از گرسنگی نمیریم باید می‌خوردیم و بعد از خوردن به او گفتند «عجب چیزی خوردیم!».

* هنگام وضو گرفتن سوره قدر می‌خواند

محمود همیشه تسبیح در دستش بود. در زمان وضو گرفتن ذکر می‌گفت و بعد می‌رفت به اتاقش. هیچ وقت پیش ما نماز نمی‌خواند. زمستان‌ها هم که اتاقش سرد بود، یک بخاری برقی برای خودش درست کرده بود تا گرمش شود و خودش را دور پتو می‌پیچاند.

* رؤیای صادقانه شهید در مراسم دعای کمیل؛ پسرم غلام قمر بنی‌هاشم بود

محمود در آخرین مرخصی که آمده بود، مثل یک تیکه ماه شده بود. دور هم نشسته بودیم و داشتم برای رزمنده‌ها شال گردن می‌بافتم. عمویش به منزل‌مان آمد. عمویش از اوضاع جبهه پرسید و محمود هم جریانی را برای او تعریف کرد.

«عموجان، مراسم دعای کمیل در جبهه برگزار شده بود که به یک نفر در آنجا الهامی شده بود. در حالی که حواسم به حرف‌های محمود بود، پرسیدم: محمود جان، به چه کسی در جبهه الهام شده بود؟ تو؟ یکدفعه دیدم گونه‌هایش سرخ شد و گفت: یکی. به او گفتم: خب، حالا بگو.

محمود گفت: در دعای کمیل، یکدفعه یک نفر بیهوش شد. او آقایی را می‌بیند درحالی که عبایی روی دوشش داشت. وقتی که خیز برمی‌دارد که پیش آقا برود و دستش را ببوسد، آقا می‌گوید من دست ندارم. یکدفعه می‌فهمد که ایشان آقا قمر بنی‌هاشم(ع) هستند.

بعد با آقا می‌رود. ایشان دو خیمه را نشان آن رزمنده می‌دهد. یکی خیمه حضرت زهرا(س) بوده و دیگری خیمه امام زمان(عج). آن فرد به آقا می‌گوید: خب برویم تا آنها را ببینیم که ایشان می‌گوید آنها الان اینجا نیستند در مراسم دعای کمیل، مهدیه تهران و منزل خانواده شهدا هستند. از آقا می‌پرسد: پس کی می‌آیند. ایشان هم می‌گویند: در نزدیکی نماز صبح. بعد آن رزمنده با آقا قمربنی‌هاشم(ع) می‌رود و یک قیمه خوشمزه می‌خورد.

همین لحظه حرف محمود را قطع کردم و گفتم: محمود خودت بودی، یا دوستت بود، اگر تو نبودی از کجا می‌دانی که قیمه خوشمزه بوده؟!

گونه‌های محمود دوباره سرخ شد و گفت: نه بابا. گفتم: باشه ادامه بده. او هم گفت: بعد از خوردن قیمه، به او می‌گویند، به زودی پیش ما می‌آیی اما جسمت نمی‌رود.

برای اینکه بفهمم محمود چه می‌گوید پرسیدم: محمود، جسم چیه؟

او گفت: یعنی جسم می‌افتد روی زمین اما روحمان همه جا هست. بعد از این ماجرا آن رزمنده را به هوش می‌آورند. از محمود پرسیدم: خب بعدش چی شد؟

محمود گفت: رفتیم بیمارستان و آمدیم. از این حرف‌ محمود، فهمیدم که آن فرد، خودش بوده.

* کتاب‌هایش را به برادر کوچکترش بخشید

محمود دیگر محمود قبل نبود و از آنجایی که به او الهام شده بود که این دیدار آخر اوست، سعی می‌کرد که از من و پدر و برادرهایش کناره بگیرد و در همان دیدار بود که تمام لوازم و کتاب‌هایش را به برادر کوچک‌ترش بخشید و بعد از حلالیت طلبیدن از خانواده به خصوص پدر و مادرش و تمام اقوام و دوستان عازم جبهه شد.

* فرزندم در گمنامی شهید شد

محمود در عملیات‌های «والفجر 3 و 4» شرکت کرد. در «والفجر 3» همواره با گردان کمیل در کله‌قندی معروف دشت مهران حضور داشت. در مرحله سوم عملیات «والفجر 4» پس از گذراندن 10 ساعت پیاده‌روی در میان کوه‌های سر به فلک کشیده کانیمانگا و به جان خریدن سختی‌ها و به درک فرستادن تعداد زیادی از بعثی‌ها که تماماً از افراد گارد ریاست‌جمهوری عراق بودند، در حالی که تنها چند فشنگ در خشابش مانده بود، با گمنامی به شهادت رسید.

صحنه به شهادت رسیدنش را در آن لحظه کسی ندید، اما ساعتی بعد پیکر مطهرش که به حالت سجده و به طرف کربلا افتاده بود، رؤیت شد. جنازه محمود به گفته دوستانش نزدیک‌ترین جنازه‌ها به دشمن بود که نشان از حمله بی‌امانش به قلب دشمن داشته است.

* انتظار پس گرفتن محمود را ندارم

من محمود را امانتی می‌دانستم از خدا که به صاحبش برگرداندم. وقتی محمود وارد سپاه شد، فهمیدم که دیگر از ما نیست. یک شب در خواب دیدم وارد قبر شده و می‌گوید: «مادر، من زمین خودم را خریدم» و من گفتم: «تو خوبه زمینت را خریدی، مبارکت باشد. خدا به داد ما برسد».

ما گلی را که در راه خدا دادیم، انتظار پس‌ گرفتنش را نداریم. مگر مادر وهب در روز عاشورا پسرش را پس گرفت. باید خودمان را مسئول بدانیم در قبال این جوانان، و از صراط مستقیم که همان راه انبیاء و اولیاء علیه‌السلام است، خارج نشویم تا فردای قیامت در مقابل فرزندان‌مان سرافکنده نباشیم.

وقت دیدار با این مادر شهید داشت به آخر می‌رسید. مادر شهید از جایش بلند شد در حالی که دیگر کمرش درد نمی‌کرد و می‌گفت: چون از محمود حرف زدم تمام دردهایم آرام شده...

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها