کد خبر: ۷۷۸۶۸
زمان انتشار: ۱۱:۱۹     ۱۷ شهريور ۱۳۹۱
شامگاه 17 شهریور 1357 در حالی که محمدرضا پهلوی در کاخ نیاوران با کارتر رئیس جمهور وق امریکا گفتگو می کرد، همگان می دانستند که کار رژیم سر آمده و خون شهدای 17 شهریور طورمار رژیم را در هم خواهد پیچید. گرچه در سالهای گذشته این روز خدا کم رنگ تر از سال قبل گرامی داشته می شود اما رجانیوز بنا به سنت « فذكر هم بايام الله» یادنامه مختصر از آن روز خدایی را تقدیم می کند. باشد که مقبول درگاه حق افتد!

پیام امام خمینی به مناسبت سالگرد 17 شهریور در سال 60

 بسم اللّه‏ الرحمن الرحیم

سالروز هفدهم شهریور که گزارشگر جنایات شاهنشاهی ضد انسانی و اسلامی است و از ایام‏اللّه‏ و نشانگر مقاومت و شجاعت و ایستادگی ملت در مقابل ستمگران و جنایتکاران است، در خاطرۀ ملت مبارز ایران زنده است و زنده خواهد بود.

ملت شجاع و رزمندۀ ایران در آن روز و روزهای اختناق و جنایت به دست دژخیمان شاه مطرود، نشان داد که تا رسیدن به هدفهای انسانی ـ اسلامی خود چون سدی آهنین ایستاده و از قتل‏عامها و کشتارهای وحشیانۀ دسته‏جمعی هراس به خود راه نداده و راه خود را شجاعانه ادامه می‏دهد. از هفدهم شهریور تا امروز سالروز افتخارآمیز آن، هرگز سستی و فتوری در ارادۀ آهنین ملت انقلابی ایران حاصل نشده، بلکه هر واقعه و فاجعه‏ای او را مصمم‏تر و منسجم‏تر می‏کند.

هفده شهریور باید درسی باشد برای کوردلانی که گمان کرده‏اند با به شهادت رساندن چند نفر از سران متعهد کشور، می‏توانند سد عظیم مسلمانان نیرومند و شجاع را بشکنند. ملتی را که پانزدهم خرداد و هفدهم شهریور و ایام دیگر را پشت سر نهاده است و چون سیلی خروشان موانع را هر چه بزرگ باشد از سر راه خود برداشته و درهم پیچیده است، نمی‏شود با کارهای بزدلانه که جز از شکست خورده‏ها و مأیوسها و مطرودها صادر نمی‏شود، ارعاب کرد و این دریای متلاطم را از خروشیدن و به پیش رفتن بازداشت.

بگذار کوردلان جنایت پیشه و ورشکستگان، پشت به اسلام و ملت نموده، با لاف و گزاف از خشم و اندوه خود بکاهند و حکومت ایران را متزلزل بخوانند. بگذار بوقهای تبلیغاتی که دستشان از مخازن ما قطع و امیدشان به یأس مبدل گردیده، خود را با تهمتها و دغلکاریها راضی نگه‏دارند و به ما تهمت ناروای رابطه با اسرائیل ـ دشمن بشریت ـ را بزنند. بگذار هر چه می‏خواهند ایران را بی‏ثبات و متزلزل و ورشکسته توصیف کنند.

ایران اکنون با انسجام بیشتر و وحدت نظر بالاتر و قدرت زیادتر قوای مسلح به سوی هدفهای اسلامی ـ انسانی خود می‏رود و ملت هوشمند ایران با بیداری و هوشیاری برتر، بر پشتیبانی خود از دولت و مجلس و سایر ارگانها افزوده است و این تفاله‏های امریکایی را از سوراخهای خود بیرون کشیده و به مقامات مربوطه معرفی می‏نمایند. ارتش و سپاه پاسدار و سایر قوای مسلح اکنون در جبهه‏ها با پیروزی به نبرد خود شجاعانه ادامه می‏دهند و بزودی به خواست خداوند متعال، متجاوزان باطل را بیرون می‏رانند و دولت و مجلس و شورای قضایی و سایر دولتمردان با وحدت نظر و با کمال قدرت به کارهای خویش ادامه می‏دهند. و ملت عزیز و عظیم و سازش‏ناپذیر در صحنه حاضر و به هیچ دولت و قدرتی اجازۀ دخالت در امر کشور را نمی‏دهد. و ما بحمداللّه‏ و توفیق الهی از 15 خرداد تا 17 شهریور و تا امروز که سالروز آن است، با رسیدن به هدفهای عالی اسلامی به راه خود ادامه می‏دهیم و از خداوند بزرگ عظمت اسلام و مسلمین وعزت مؤمنین و علوّ درجات شهدای 17 شهریور را خواستاریم. والسلام علیکم و رحمة‏اللّه‏.

 روح‏ اللّه‏ الموسوی الخمینی

17/06/1360

 
یادداشتی از شهید مهدی رجب بیگی درباره جمعه خونین
 اي شهريور
ميداني كه يادآور رنجمان گشته اي؟ ميداني كه پيام آور غممان شده اي؟ ميداني كه زين پس محرم ديگرماني؟ ميداني؟ سال ها پيش كه از سرماي شب سياه گريزمان نبود، تو در جشن خونريزان با شبداران نشستي و از شراب سرخ خونمان نوشيدي و در گرماي آتش مستي چشمهامان را سوزاندي و ما بر جور زمان صبر كرديم.
ميداني كه يادآور رنجمان گشته اي؟ ميداني كه پيام آور غممان شده اي؟ ميداني كه زين پس محرم ديگرماني؟ ميداني؟
سال ها پيش كه از سرماي شب سياه گريزمان نبود، تو در جشن خونريزان با شبداران نشستي و از شراب سرخ خونمان نوشيدي و در گرماي آتش مستي چشمهامان را سوزاندي و ما بر جور زمان صبر كرديم.
سالي ديگر گذشت. قصه گويمان را ربودي تا از خونش باده سازي، افسانه اش را به خاك سپاري و ساختي و نسپردي. و ما بر جور زمان صبر كرديم.
 

سال ديگري آمد. قافله سالار كاروان شهادت و تفنگدار برپايي قيامت و گل سرخ انقلاب ملت را به چنگال خويش گرفتي تا اسطوره اش را بشكني و گرفتي و نشكستي. و ما بر جور زمان صبر كرديم.
سال ها گذشت و تو همچنان در پايان تابستان نشسته بودي كه «تاب» و توانمان را «بستاني» و ما بر جور زمان صبر كرديم.
سرانجام آن دست ها به پيكرمان آويخت و آن خون ها به تنمان ريخت. آن قصه ها باورمان شد و آن صبر سپرمان و ما برخاستيم.
و تا برخاستيم، خونمان را بر سنگفرش خيابان بر زمين زدي. فرياد كشيديم و بر جور زمان صبر كرديم.
آوازمان بر پرواز از شهيدان نشست و به نزد خدا رسيد و خدا ياريمان داد.
از قطره قطره ژاله خونمان، لاله قيام روييد و ما آن لاله ها را چيديم و از آن درفش ساختيم و بر پوزه ضحاك كوبيديم. ضحاك بگريخت و كنگره كاخش فروريخت.
سال ديگر گذشت. به سراغ لاله هامان رفتيم تا بر مزارشان سرود پيروزي و نماز انقلاب بخوانيم. «پدر» نيز همچون هميشه، در پيشاپيش رهروان به صف ايستاد و آيه شهادت خواند.
و ما سرخوش از پيروزي به خواب رفتيم و هنوز سپيده نيامده بود كه تو آمدي و پيرما را بردي.
و اكنون پيكرت از گرمي خون دليرانمان سرخ شده است و شهرمان در سوگ سرورمان سياه.
و ما در شگفتيم از «بي مهريت» كه در كنار «مهر» نشسته اي.
اما، ما از تبار حسينيم و از قبيله ابوذر و از سلاله عمار. قوم ما را از شهادت چه باك؟
ما بر كاخ شاهان تاختيم و تقويمشان را به زير كشيديم تا وقت پيروزي را ببينيم.
خردادمان «خون داد» شد و شهريورمان «شهيد بر» و ما ايستاديم.
اماممان تنها شد و نماز جمعه هامان قضاء و ما ايستاديم.
و بر مزار شهيدمان نيز نماز وحدت خوانديم و ايستاديم.
و ما ايستاديم كه فرياد گرمان مناره بوده است كه قرن هاست ايستاده است.
و اگر تمام غم هاي دنيا را به جانمان اندازند، باز مي ايستيم، دست يكديگر را مي فشاريم، هم پيمان مي شويم، جهاد مي كنيم، و در سختي ها يكديگر را تسلي مي دهيم.
بچه ها بر سوگ پدر: «تسليت»!
بچه ها بر وحدتمان: «تهنيت»!

طرح ویژه روزنامه کیهان به مناسبت اولین سالگرد 17 شهریور
 
 
 
روی جنازه اکثر شهدای 17 شهریور نوشته بود: "ناشناس"
حاج آقا «مصطفی ابوالحسنی» از جمله افرادی است که در کفن و دفن شهدای 71شهریور سال 7531 نقش بسزایی داشته است.گزیده ای از مصاحبه ی ایشان را با خبرگزاری فارس مرور می کنیم.
 

در روز حادثه 17شهریور درتهران نبودم البته خبرش را شنیدم. شنبه صبح خودم را به تهران رساندم، هنوز شهر حالت جنگی داشت. ظهر سر ناهار بودیم که آقای ارشادی آمد در منزلمان و گفت: محبوبه دانش دیروز شهید شده (محبوبه دانش دختر شهید دکتر غلامرضا دانش بود که در روز 7 تیر در حادثه بمب‌گذاری حزب جمهوری به شهادت رسیدند). او در مسجد ما فعالیت می‌کرد.ارشادی گفت: فردا برویم بهشت زهرا و جنازه‌اش را پیدا کنیم و دفنش کنیم. البته بعدها متوجه شدیم که وقتی محبوبه دانش در درگیری‌ها شهید می‌شود جنازه‌اش را به مسجدی که آقای موحدی کرمانی در آن نماز می‌خواندند منتقل می‌کنند، ایشان هم جنازه را شناسایی می‌کند و با پدرش تماس می‌گیرد و به او می‌گوید: شما در مسجد ما یک مهمان داری. پدرش می‌گوید: چه کسی؟ آقای موحدی می‌گوید:دختر شما شهید شده و اینجاست. همان روز شنبه جنازه را دفن می‌کنند. در بعضی نوشته‌ها و نقل قول‌ها دیده‌ام به غلط بعضی‌ها می‌گویند محبوبه دانش از مجاهدین خلق بوده، در صورتی که او دو سال با ما در مسجد فعالیت داشت و معلم قرآن بود. چه بسا منافقین نه از روی حماقت که از روی دنائت این حرف‌ها را می‌زنند تا برای خودشان شهید درست کنند. این مطلب باید گفته شود که بعد از به‏وجود آمدن حادثه 17شهریور بعضی از زندانبانان از شدت فاجعه گریه می‌کردند اما منافقین (سازمان مجاهدین خلق) در زندان جشن می‌گیرند که ارتجاع شکست خورد.

یکشنبه صبح تنهایی به بهشت زهرا رفتم. تمام محوطه غسالخانه پر از جنازه بود. مردم نگران و ملتهب به دنبال جنازه‌های اقوام خود می‌گشتند، هیچ کس درحال خودش نبود. به داخل غسالخانه مردانه رفتم. جنازه‌های فراوانی در آنجا وجود داشت، بعضی از آنها داخل پارچه قرار داشتند اما بیشتر جنازه‌ها روی زمین پخش بودند. روی اکثر آنها با کاغذ نوشته بودند «ناشناس». اسمی یادم نیست که روی جنازه‌ای نوشته باشند. آن زمان زیاد رسم نبود مردم به همراه خود کارت شناسایی داشته باشند به همین دلیل بیشتر جنازه‌ها ناشناس بود. همین طوری هاج و واج داشتم جنازه‌ها را نگاه می‌کردم که یکدفعه متوجه صدای مرده‎شویی شدم که من را صدا می‌زد، گریه می‌کرد و خیلی هم مضطرب بود. از قبل با هم آشنا بودیم.

به من گفت: می‌خواهید چه کار کنید؟ گفتم: نمی‌دانم. گفت: هر کاری می‌کنید عجله کنید، دیشب از طرف حکومت نظامی آمدند و هرچه جنازه بود بردند و ریختند داخل چاه. بعدها که از خانواده‌های شهدای 17 شهریور پرس‎وجو می‌کردم، آنها هم می‌گفتند بعد از پیگیری‌های زیاد فهمیدیم که جنازه‌ها را داخل یک گودال ریخته‌اند. خود این مطلب نشان می‌‌دهد که رژیم از قبل برای این کار برنامه داشته چون کندن گودال کار چندان آسانی نیست. بسیاری از شاهدان ماجرا می‌گویند در روز حادثه عُمال رژیم افرادی را که روی زمین افتاده بودند، مرده و زنده جمع می‌کردند و می‌بردند. من معتقدم جنازه‏هایی که روز یکشنبه در غسالخانه بهشت زهرا وجود داشت افرادی بودند که به منازل اطراف محل حادثه پناه برده بودند. در کل می‌توان جنازه‌ها را به سه قسمت تقسیم کرد، یک بخش جنازه‌هایی که خود ساواک در روز حادثه از خیابان جمع کرد، دسته دیگر جنازه‌های ناشناسی که در بهشت زهرا وجود داشت و دسته آخر شهدایی که اسم دارند.

ساواک آن زمان تعداد شهدا را 80 نفر اعلام کرده اما منابع دیگر به بیش از 1000 نفر اشاره کرده‌اند ولی با کمال تعجب در مراسم سالگرد این شهدا در سال گذشته اعلام کردند که تعداد شهدا 76 نفر است. خلاصه آن مرده‎شوری به من گفت: هر کاری می‌کنید زود دست به کار شوید چون امشب هم به اینجا می‌آیند و بقیه جنازه‌ها را می‌برند. متوجه شدم موقعی که این صحبت‌ها را می‌کند اطرافش را نگاه می‌کند که کسی متوجه صحبت‌های او نشود، می‌ترسید. راه افتادم به گشت زدن در اطراف غسالخانه. جنازه‌ها از همه نوع وجود داشت. مرد، زن، بچه، پیرزن، پیرمرد. اما تعداد زنان و بچه‌ها از همه بیشتر بود حتی کودکانی با سنین یک الی 2 سال هم وجود داشت. برآوردم از تعداد جنازه‌ها در 8 صبح یکشنبه حدود150نفر بود.

به غسال گفتم: برای دفن جنازه‌ها باید چه کار کنیم؟ گفت: باید بروید برای هر کدام 1000 تومان بدهید و قبض تهیه کنید تا ما هم جنازه‌ها را بشوییم. نگاهی به دور و برم ‌انداختم، در واقع می‌خواستم یک برآورد هزینه بکنم. آمدم بیرون غسالخانه، مردم مضطرب و ملتهب بودند و بعضی هم گریه می‌کردند. بعضی‌ هم شعار می‌دانند، هیچ کس نمی‌دانست چه کار باید بکند، فضای غریبی بود. حدود 400 -300 نفر در محوطه جمع بودند و در گروه‌های چندنفره با هم صحبت می‌کردند. کمی آن طرف‌تر دیدم حاج مرتضی روی بشکه مانندی ایستاده است و برای مردم سخنرانی می‌کند: ای مردم رژیم دوستان ما را کشته و حالا ما باید جنگ مسلحانه کنیم. افراد زیادی دورش جمع شده بود و معرکه گرمی راه انداخته بود. از پائین صدا زدم: حاج مرتضی!حاج مرتضی! گفت: هان. گفتم: فعلاً بیا بریم جنازه‌‌ها را دفن کنیم. گفت: نه ما باید جنگ مسلحانه کنیم و.... گفتم: باشه حالا بیا بریم جنازه هایمان را دفن کنیم، تمام که شد می‌رویم جنگ مسلحانه راه می‌اندازیم. یک مقدار در جمعیت نگاه کردم، اکثر افراد حاضر جوان بودند. کمی از جمعیت متراکم دور شدم، حاج «حسن سعید» امام جماعت مسجد چهل‏ستون بازار را که با پدرم هم رفاقت داشت در کنار آقا «جعفر خوانساری» (فرزند آیت‌الله خوانساری) دیدم که زیر یک درخت ایستاده بودند و جمعیت را رصد می‌کردند. رفتم جلو و سلام کردم، ماجرای دفن و نحوه آن را برای آنها تعریف کردم. حاج حسن گفت: من برای این کار پول آورده‌ام، آقا جعفر هم پول همراه داشت.

حاج حسن پول داد و گفت: بگیرید و سریع شروع کنید. رفتم قسمت اداری و تعدادی قبض گرفتم و دادم به غسال. کار را شروع کردند، دیدم اول دارد از شستشوی یک سرباز شروع می‌کند. اعتراض کردم و گفتم: حالا اول بیا شهدا را بشوری بعد برو سراغ آن سرباز. تصورم این بود که سرباز شهید نیست و از افرادی است که مردم را کشته است. غسال گفت: می‌دانی این کیست؟ گفتم: نه. گفت: این همان سربازی است که به طرف فرمانده‌اش شلیک کرده. ماجرایش را از مردم شنیده بودم. در همان روز حادثه وقتی فرمانده میدان دستور شلیک به سمت مردم را می‌دهد، این سرباز از جایش بلند می‌شود و به سمت فرمانده‌اش شلیک می‌کند. تا جنازه‌اش را دیدم اشکم خود به خود سرازیر شد.

رفتم بالا سر جنازه‌اش و شروع کردم لباس هایش را درآوردن و آماده کردنش برای غسل شهادت. اول پوتین‌هایش را درآوردم و پاهایش را بوسیدم، در عمرم تا به حال چنین کاری نکرده بودم. تیرخورده بود در گیجگاهش، یک تیر هم خورده بود در شکمش. پلاکش را خواندم، اسمش «سیدحسن‌حسینی» بود. شروع کردم بالای سرش روضه خواندن تا او را شستند و کفن‎پیچ کردند. اولین جنازه‌ای که دفن کردیم جنازه همین سربازبود. بعداً فهمیدیم ترک تبریز بوده و مادرش در مراسم چهلم شهدای تبریز سخنرانی کرده است و این نشان می‌داد که او از یک خانواده انقلابی بود.

مدتی از دفن جنازه‌ها گذشت، یکدفعه یادم افتاد ای دل غافل، این جنازه‌ها را بی‌نام و نشان دفن کرده ایم. یک نظر به اطرافم انداختم، یک نفر دوربین به دست دیدم. صدایش کردم و به او گفتم: از هر جنازه‌ای که قبض دارد یک عکس بگیرد و برای عکس‌ها شماره بگذارد. یک لیستی هم تهیه کردیم و شماره تصاویر و قبوض را در آن نوشتیم. سال‌های بعد با او تماس گرفتم و باعکس هایش یک نمایشگاه عکس در مسجد دانشگاه تهران برگزار کردیم تا مردم جنازه‌ها را شناسایی کنند. خلاصه مرتب از حاج حسن پول می‌گرفتم و قبض تهیه می‌کردم.

در حین کار متوجه شدم که جنازه‌ها به‌طور غیر منظم و پراکنده در قطعه‌های مختلف دفن می‌شود. رفتم قسمت اداری بهشت زهرا و گفتم: جنازه‌ها باید یک‌جا دفن شوند. مسئول آنجا گفت: نه به ما دستور داده‌اند که جنازه هاباید به‌طور پراکنده و پخش دفن شوند. شروع به دادو بیداد کردم و گفتم: ما دیگر پول نمی‌دهیم، شما باید جنازه‌ها را در کنار هم دفن کنید. بالاخره قبول کردند در قطعه 17 دفن شوند که به‌طور اتفاقی با 17شهریور همخوانی داشت. فضای بهشت‌زهرا در دست انقلابی‌ها بود. سخنرانی حاج مرتضی هم با دفن شهدا به هم خورده بود. دیگر ظهر شده بود و همه خسته بودند و بعضی از جنازه‌ها هنوز روی زمین مانده بود. تا شب حدود 50جنازه دیگر آوردند. خیلی کار بود، دیگر نفر هم نداشتیم که این جنازه‌ها را به دوش بگیرد و تا بالای قبر ببرد.

همه از نفس افتاده بودند. من التماس می‌کردم که بیایید و جنازه‌ها را بلند کنید. آخرهای کار یادمان افتاد که باید بر جنازه‌ها نماز می‌خواندیم و این کار را هم نکرده بودیم. اصلاً هوش و حواس درستی نداشتیم. البته فضای رعب نبود چون مأمورها در آنجا نبودند اما فضای ناراحت کننده‌ای حاکم بود. کفن و دفن شهدا تا روز سه‏شنبه طول کشید. تعداد شهدایی که در مدت این سه روز دفن شدند تا آنجا که به ذهنم می‌رسد 400 نفر بیشتر بود.

رجانیوز



نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها