کد خبر: ۳۶۵۸۹۵
زمان انتشار: ۰۸:۵۵     ۰۹ اسفند ۱۳۹۴
یادی از روزهای حماسه و مقاومت
خلوت سیدحسن بیشتر شده بود تا این که یک شب خواب بی‌بی حضرت فاطمه زهرا (س) را می‌بیند، خانم در خواب به او گفتند: «پسرم! ضیافتی را برای تو ترتیب داده‌ایم.»

به گزارش پایگاه 598 به نقل از فارس، تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزم‌های دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگ‌های غیرخودی است، ایثارگری و شهادت‌طلبی نقش به‌سزایی در حفظ دین و ارزش‌های آن و استقلال کشور ایفا می‌کند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن به‌منظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است.

ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمان‎بر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریع‌کننده‎ای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشته‎اند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به‌ویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده‌های شهدا نشسته و مشروح گفته‌های آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاری‌ها از نظرتان می‌گذرد.

* مجاهدت بچه‌های گردان بهداری

رضا دادپور می‌گوید: کار امدادرسانی به مجروحان عملیات والفجر هشت به‌سختی ادامه داشت و با گذشت چند ساعت، دیگر هیچ وسیله‌ای برای ادامه کار پانسمان و مداوای بچه‌ها نداشتیم، حوالی ساعت 11 ظهر بود که حاج‌بصیر «قائم‌مقام لشکر ویژه 25 کربلا» بی‌سیم زد و اوضاع منطقه را جویا شد، وقتی متوجه شرایط حاد حاکم بر منطقه و کمبود شدید لوازم درمانی شد، گفت: «بچه‌های مجروح را هر چه سریع‌تر به عقب انتقال بدهید.»

گفتم: «با چی؟ ما که اینجا چیزی نداریم.» در جوابم گفت: «نمی‌دانم با هر چیزی که می‌توانی بیاورشان عقب.» با ناامیدی گفتم: «چشم، سعی‌ام را می‌کنم.» حاج حسین گفت: «سعی نکن، حتماً آنها رو بیاور عقب.»

به ناچار مجروحان را بلند کردم و با چوب  تخته شکسته‌های جعبه و اسلحه و هر چیزی که می‌شد، برای آنها که 50 نفری می‌شدند، عصا درست کردم و آنها را سرپا نگه داشتم و به عقب انتقال دادیم.

وقتی رسیدیم، همین که کتف زخمی حاج‌بصیر را دیدم،  پرچم سه‌گوش کوچکی را که یادگار شهید مصطفی‌پور بود و هنوز هم نزد خودم هست را از گردنم باز کردم و خواستم بر روی زخم حاجی ببندم، بعد از سه مرتبه اصرار از سوی من، حاجی ناراحت شد، سرم داد کشید و با عصبانیت گفت: «به بقیه برس، من خوبم.»

 

 

این اولین باری بود که حاج‌بصیر را عصبانی دیده بودم، قرار بود ما در یک سنگر عراقی منتظر بمانیم تا آمبولانس‌ها بیایند و مجروحان را به عقب منتقل کنند.

سنگر، مساحت چندانی نداشت، به هر طریقی که بود، بیشتر زخمی‌ها را به داخل سنگر بردم اما چند نفر از آنها، بیرون سنگر نشستند و با وجود اصرارهای مکرر ما به داخل نیامدند، از آنجایی که در داخل سنگر، جا کم بود، آنها بیرون ماندند تا هم بقیه به‌راحتی جای بگیرند و هم در برابر موج انفجار و ترکش خمپاره‌های عراقی سدی ایجاد کنند که به بچه‌های داخل سنگر آسیب کمتری برسد.

پس از آن که صداها خوابید و آمبولانس آمد، برای عبور کردن از آنجا مجبور شدیم، جنازه‌ کسانی را که بیرون سنگر نشسته بودند، کنار بزنیم و به آمبولانس‌ها برسیم.

* سیب سرخی که بالاخره نصیب سیدِ شهید شد

محمد خاکزاد می‌گوید: «سیدحسن علی‌امامی» از بچه‌های اطلاعات عملیات لشکر ویژه 25 کربلا، علاوه بر خصلت‌های ورزشی و رزمی که در درگیری‌های تن به تن با دشمن بسیار مفید واقع می‌شد، روح لطیف و حال و هوای عرفانی او زبانزد بچه‌‌های رزمنده بود.

 

 

حسن شبی در خواب دید که یک نفر، دو عدد میوه سبز و قرمز در دست دارند، میوه سبز را به او داد و قرمز را به مهدی‌زاده؛ فردای همان شب حسن کنجکاوی‌اش گُل کرد تا تعبیر خوابش را بداند، به او گفتند: «آن که میوه قرمز گرفت چون (‌رسیده) بود شهید خواهد شد و میوه سبز تو نشان از آن دارد که هنوز وقت رفتنت نشده.»

بعد از شهادت مهدی‌‌زاده، حسن، دل‌گرفته و محزون بود، همیشه با خود خلوت می‌کرد و زیر لب زمزمه‌ای شیرین داشت، هر چه که می‌گذشت، به عملیات والفجر هشت نزدیک‌تر می‌شدیم، یک بار که سید به همراه یکی از همرزمانش برای شناسایی به سنگر نگهبانی دشمن نفوذ کرده بود، وقتی دوربین را مقابل چشم خود گذاشت، گنبد دل‌ربای آقا اباعبدالله (ع) را مقابل خود دید، اول فکر کرد شاید کسی عکسی چسبانده، دوربین را وارسی کرد اما  چیزی نیافت، به دوستش گفت: «تو نگاه کن ببین چیزی را می‌بینی؟!»

 

 

همرزمش هر طرف را که نگاه کرد جز خاک و خاکریز و سنگ چیز دیگری را ندید، حسن دوباره دوربین انداخت و باز هم گنبد آقا را دید، بعد از آن، خلوت سیدحسن بیشتر شده بود تا این که یک شب خواب بی‌بی حضرت فاطمه زهرا (س) را می‌بیند، خانم در خواب به او گفتند: «پسرم! ضیافتی را برای تو ترتیب داده‌ایم.»

سید پس از آن دیگر در پوست خود نمی‌گنجید، خیلی‌ها از موضوع اطلاع نداشتند و با دیدن رفتار‌های عجیب و غریب سید، تعجب می‌کردند، حسن شاد و سر حال بود، سه چهار روز مانده به عملیات، به بچه‌های اطلاعات گفتند باید استراحت ‌کنند، اما سیدحسن و استراحت؟! شال سبز به کمر می‌بست و می‌رفت پیش بچه‌ها، به آنها روحیه می‌داد و در کارها کمک‌شان می‌کرد.

سید با این کار، خودش را برای رفتن آماده می‌کرد، دیگر همه فهمیده بودند او پای رفتن دارد، دو سه ساعت مانده به عملیات، مرتضی قربانی فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا خودش را با عجله به سید رساند و گفت حق شرکت در عملیات را ندارد، آقامرتضی نمی‌خواست به این زودی یکی از بهترین نیروهایش را از دست بدهد.

 

 

سید بی‌قرار شده بود، داد می‌زد و گریه می‌کرد، سر به زمین می‌گذاشت و ضجّه می‌زد، عین بچه‌های کوچک لج کرده بود، روحانی بزرگواری آنجا حضور داشت، بی‌قراری سید را که دید، دلش برای او سوخت، رفت و سید را در آغوش کشید، حسن، سر روی شانه‌ ایشان گذاشته بود و زار می‌زد.

می‌گفت: «حاج‌آقا! به خدا آنجا منتظر من هستند، این همه زجر را تحمل کرده‌ام برای امشب، من فردا قرار دارم.» حاج‌آقا همپای او اشک می‌ریخت، رفت سراغ آقامرتضی، اما فرمانده قبول نمی‌کرد، حاج‌آقا آن‌قدر خواهش و التماس کرد تا بالاخره توانست رضایت فرمانده لشکر را جلب کند.

آقامرتضی نگاه غم‌باری به سید انداخت و رفت، سید دوباره بال در آورده بود، غسل شهادت کرد و در همان ساعات اولیه‌ عملیات به آرزوی دیرینه‌اش رسید، سر پیکرش همه به او تبریک می‌گفتیم، اگر اشکی هم ریختیم فقط برای خودمان بود.


نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها