
سرویس دین و فرهنگ پایگاه خبری 598-حجتالاسلام دکتر محمد مهدی بهداروند/ خبر مثل پُتک روی دل و جانمان فرود آمد؛ نه از آن خبرهایی که آدم میشنود و با یک «خدا رحمتش کند» از کنارش رد میشود. آیتالله سیدعلی شفیعی راهی عالم آخرت شد. چند لحظه ذهنم قبول نمیکرد. دلم میگفت اشتباه است، شایعه است، یک سوءتفاهم. اما دل آرام نمیگرفت. گوشی را برداشتم و به پاسداران محافظت ،به حاج صادق زنگ زدم؛ به همانهایی که سالها کنار مجلسها بودند، کنار روضهها، کنار نماز جماعت، کنار شبهایی که مسجد با نام اهلبیت میلرزید. تهِ دلم امید داشتم یکی بگوید «نه… درست نیست». ولی همه، ناباورانه مثل خودِ من فقط یک جمله گفتند: «خبر درست است.» و همانجا فهمیدم: باز اهواز یتیم شد.
سید عزیزما… دلم برایت تنگ است. تنگیِ دلی که شبیه یک عهد است؛ عهدی که نام تو در ذهنِ ما فقط نامِ یک روحانی یا یک مسئول نماند؛ نامِ یک مردِ خدا بماند که دلها را جمع میکرد، اشکها را معنا میداد، و بیهیاهو ستونِ شهر میشد. بعضی داغها با نوشتن سبک نمیشوند؛ فقط شکل پیدا میکنند تا آدم بتواند با آنها راه برود. رفتنِ تو خاموش شدنِ یک چراغ نبود؛ رفتنِ یک فانوس از دستِ کاروان بود. کاروان میرود، اما دلش میلرزد که در پیچهای تاریک، کدام دست میتواند دوباره آن نور را بالا بگیرد.
این روزها هرجا چشم میچرخانم، جای تو خالی است: در صفِ نماز جماعت، در سکوتِ قبل از روضه، در همان گوشههایی که رزمندهها آرام مینشستند و به حرفهای کوتاه تو دل میبستند. تو آنقدر بیادعا بودی که خیلیها شاید نفهمیدند ستونِ یک جمع همیشه آن کسی نیست که بلندترین صدا را دارد؛ گاهی آن کسی است که وقتی همه خستهاند، فقط حضورش کافی است تا آدمها دوباره سرپا شوند.
اولین بار تو را در مسجد شفیعی دیدم؛ وقتِ نماز جماعت. کنارِ عزیزِ دلم سیدعلی قاضی نشسته بودم و همان لحظه فهمیدم اینجا فقط یک مسجد نیست؛ یک مدرسه است، یک پناهگاهِ دلهای خسته. چهرهات نورانی بود، شاد بود، مقتدر بود؛ از آن اقتداری که با تندی و فریاد بهدست نمیآید؛ از جنس وقارِ ایمان است. آن روزها رئیس دادگستری استان خوزستان بودی، اما در نگاهِ ما، قبل از هر عنوانی، «سیدِ مسجد» بودی؛ سیدِ مردم، سیدِ دلها.
محفل تو و مسجد تو مملو از بچههای رزمنده بود؛ بچههای متدین و انقلابی، همانهایی که جنگ را با گوشت و پوست لمس کرده بودند و دنبال یک تکیهگاه میگشتند تا دوباره خودشان را جمع کنند. مسجد شفیعی با تو جان میگرفت؛ نه فقط با صدای اذان و اقامه، بلکه با نفس تو. یک نظمِ مقدس داشت؛ بیآنکه کسی داد بزند، همه میفهمیدند باید حرمتش را نگه دارند. موقع سخنرانیها سکوتِ محض روی جمع مینشست؛ سکوتی نه از ترس، از احترام و تشنگیِ شنیدن.
یادم نمیرود وقتی شروع میکردی به روضهخواندن، مسجد یکپارچه گریه میشد. اشکها از جنس نمایش نبود؛ از جنس دلِ شکسته بود. تو روضه را فقط نمیخواندی؛ روضه را زندگی میکردی. و وقتی حاج صادق آهنگران میرسید به روضه وداع و دعا میکرد، تو پشت سر هم میگفتی: «طیب الله… طیب الله… طیب الله…» قربان همان طیب الله گفتنت؛ انگار با هر تکرار، یک گل از باغِ بهشت در دلهای ما میکاشتی. ما میفهمیدیم این کلمات از گلوی تو نمیآید؛ از داغ اهلبیت میآید، از معرفت میآید، از صدق میآید.
دراهواز زخمزبانهای زیادی را کشیدی و خم به ابرو نیاوردی. از دوست و دشمن خوردی، اما تو تلخ نشدی؛ عمیق شدی. تلخیها را در دل نگه نداشتی که دل را سیاه کند؛ بردیشان پیش خدا. برای همین لبخندت وقار داشت، نه ادا. تو یادمان دادی بعضی حرفها را باید با صبر جواب داد، نه با صدا.
ماه مبارک رمضان که میآمد، مسجدت حال و هوای دیگری داشت. وقتی دعا خوانده میشد، نفسها آرام میشد، دلها نرم میشد، و آدمها از خودشان عبور میکردند. رمضان مسجد شفیعی برای ما فقط تقویم نبود؛ تربیت بود. تو کاری میکردی که آدم حس کند درِ آسمان نزدیک است؛ آنقدر نزدیک که اگر دست دراز کند، دعا را لمس میکند.
یادتان هست آن روز که سردارگرجی زاده ازاسارت آمد بلافاصله پیشِ او رفتی و گفتی: «تو از فرزند شهید مفقودالاثرم خبری نداری؟» این جمله را هیچوقت فراموش نمیکنم. چون نشان میداد در دل تو، «فقدان» یک خبرِ تمامشده نبود؛ یک عهدِ زنده بود. شهید برای تو فقط خاطره نبود؛ مسئولیت بود، انتظار بود، تعهد بود.
و آن روزِ تلخ… وقتی خدا سید محسن را از تو به امتحان گرفت و به دیار باقی رفت. حاج احمد خلف زاده آمد منزلت و گفت: «خدا صبرت بدهد… تو هم مانند امام حسین که علیاکبرش را داد باید صبر کنی…» و تو برآشفتی و گفتی: «امام طاقت داشت من طاقت ندارم.» سید عزیزما… همین یک جمله، تمامِ پدریِ تو بود؛ تمامِ انسانیت تو بود. تو ایمان داشتی، اما دل هم داشتی؛ و چه زیباست ایمانی که دل را نفی نمیکند، بلکه دل را به خدا میسپارد.
سید عزیز… یک خواهش هم از دلِ ما، از همان دلِ خستهای که بعدِ رفتنت، هر شب یکجور میلرزد: باز به حاج احمد خلف زاده بگو… بگو «شیخ بهداروند شیخِ خوبیست». باز بگو… نه برای تعریف، نه برای دلخوشیِ ساده؛ برای اینکه ما هنوز به یک نشانه نیاز داریم، به یک صدای آشنا از آن سوی پرده، به یک جمله که مثل مُهرِ آرامش روی دلِ مضطربِ ما بخورد. همین یک جملهی تو، برای ما دنیایی لذت و روحیه است؛ انگار دستِ تو از آن طرف، میآید و یک لحظه شانهی ما را میگیرد که زمین نخوریم، که در این گرد و غبارِ دنیا گم نشویم.
سید عزیز… میدانم بزرگتر از این حرفها بودی، اما ما آدمهای کوچکی هستیم و به همین چیزهای کوچک زندهایم؛ به همین اشارهها، به همین «یاد کردنها». همین که در آن سوی پرده هم یادی از رفیقِ ماندهها کنی، دلِ ما قرصتر میشود. انگار میفهمیم هنوز رشتهای هست، هنوز راهی هست، هنوز کسی هست که ما را فراموش نکرده. تو بگو «شیخ بهداروند شیخِ خوبیست» تا ما در این دنیا، میانِ این همه حرف و بیوفایی، یک تکیهگاه پیدا کنیم؛ تا باور کنیم زحمتی که کشیدهایم، بیصدا نمانده؛ تا امیدمان زنده بماند.
برای ما آنجا دعا بکن، سید عزیز… دعا بکن عاقبتِ ما به خیر شود؛ دعا بکن زیر بارِ این روزگار نشکنیم؛ دعا بکن دلمان از اهلبیت جدا نشود؛ دعا بکن کارِ نیمهتمامِ ما زمین نماند. دعا بکن این دنیا بدونِ تو کمتر بر ما سخت بگذرد. فراق تو را تحمل میکنیم، اما آسان نیست… آسان نیست، سید عزیز؛ و ما ماندهایم با همین دعا که تو هم همانجا، یک بار دیگر، آرام و مهربان بگویی: طیّب الله… و خدا هم به فضلش دستِ خستهی ما را بگیرد.
سید عزیزما… حالا بگو شبهای احیای ماه رمضان کجا برویم؟ محرم پای کدام منبر روضه وداع را گوش بدهیم؟ کدام گوشهی مسجد بنشینیم که نگاه تو آنجا باشد و دلِ ما را آرام کند؟ حالا بگو وقتی دل شکست و آدم محتاجِ یک تکیهگاه شد، درِ کدام خانه را بزنیم که دستِ مهربان تو مثل همیشه روی شانهمان بنشیند؟ حالا بگو نماز جماعت را پشت سرِ چه کسی بخوانیم که همان اطمینانِ قدیمی را در دلِ ما زنده کند؟ بگو وقتی روضه شروع شد و اشکها سرازیر شد، چه کسی مثل تو بلد است مسجد را یکپارچه گریه کند، بیآنکه نمایش باشد؟
فراق تو را تحمل میکنیم، اما آسان نیست… آسان نیست، سید عزیزما. دعا کن عاقبتِ ما به خیر شود. دعا کن این دنیا بدونِ تو کمتر بر ما سخت بگذرد. و آرامش خدا بر روح بلندت؛ و رحمت خدا بر تو، که رفتی و شهر را در امتحانِ نبودنِ خودت گذاشتی.